امام علی علیه‌السلام: بعد از سلامتی خنده بزرگترین نعمت خداست
   
 
نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

زنه با ماشین زد بهم؛بادوچرخه پخش خیابون شدم؛از ماشین اومده پایین،به نظر شما چی بگه،خوبه؟
بعد از اندکی تفکر گفت: برم برات ساندیس بخرم!!!!
من:|
آسفالتای خیابون:))
طرف15سال ازم بزرگ تر بود؛بنده خدا فک میکرد من همون عشقشم که تو دانشگاه میخورم بهش جزوه هاش بریزه زمین؛(خودمونیمو خوشگلی دردسر داره!)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

*** خواندن ، دیدن ، وحتی رد شدن از کنار این خاطره برای بیماران قلبی و سکته ای ها، بچه مدرسه ای ها، اونا که روحیه شون لطیفه و شب ادراران عزیز ممنوع میباشه *** (( خلاصه 18+ ))

چند روز پیشا همراه خواهرم رفتیم برا خواهر زادم (دایی قربون گودزیلا بررررره)
لباس بخریم تو فروشگاه کودک
وقتی پامو گذاشتم تو فروشگاه تازه فهمیدم چه غلطی کردم !!!
آخه چقد گودزیلا میتونن دور هم جمع باشن و پدر همه رو در بیارن
البته شانس آوردم زود زدم بیرون چیزیم نشد، فقط یه دستم از آرنج دیگه تا نمیشه
هنوزم شبا سایه گودزیلا رو اتاقم میبینم
گودزیلا: (0__0)
من: &__&
فروشگاه کودک: ------ چرا؟ آخه دیگه موجود نیست

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

تو بیمارستان بودم داشتن پانسمان پسرخالمو عوض میکردن منم اونجا بودم
دکتر گفت برو ی گاز از پرستار بگیر بیا منم تعجب کردم گفتم واقعا؟؟؟اونم گفت اره گفتم اگه نداد گفت بگو دکتر گفته...
منم خب رفتم پرستارو گاز گرفتم..............................
بیچاره ی ماه لپش کبود بود
به من چه خب دکتر خودش گفت

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

یه دوست دارم تیکه کلامش داییه!دایی
مثلا سلام دایی...چ خبر دایی...خندیدیم دایی....خوش گذشت دایی
خلاصه به همه میگی دایی
خانمش بنده خدا تو ی مجلسی گفت:این مجید بمنم تو خونه میگی دایی همین دیشب از بیرون اومد گفت:دایی جون ی چایی بردار بیار که حسابی خستم!
جمعمون:)
خانومش :(
دایی0_o

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

نزدیک عید قربانه:/
این روزا هر کی بهتون با یه لحنی گفت:مواظب خودت باش..
بگیرین بزنینش صدای سگ بده:|
صدای سگ که داد میفهمه نباید الاغو به گوسفند تشبیه کنه^_<
:|:

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

عاغا ما دوم دبیرستان بودیم امتحان ریاضی داشتیم امتحان خییییییلی سخت بود.یهو یکی از بچه ها گفت : آقا شما خودت میتونی اینو حل کنی.
معلممون هم کاملا شیک و مجلسی گفت آره خودم اینا رو حل کردم شدم 12
قیافه همکلاسی ها O_O
اینم از معلم نابغمون ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

گــفــت و گــوی خیــلــی عــآدی در کــلــآســه زیـــست :
مـــن : بــآبــآ مــآ هیــچــی نــفــهــمــیــدیـم
مــعــلم : مــن ایــنــجـــوری تــدریــس مــیــکـنم کــه شــمــآ اگــه پــیــآم نــور و مــجــآزی قـــبــول شــدیــن چـــون نــصــفــه درســآتــون خــوخــوآنــه خــودتــون بــخــونــین یــآد بــگــیریــن !!
مـــن : اگـــه درســـه تــخــصــصــیــمون بــقــولــه شــمــآ خــودخــوآنــه وآســـه چــی مــیــآین ســره کــلــآس ؟
مــعــلــم : وآســـه ایــنــکــه یــه صــفــره خــوشــگــل وآســه شــمــآ بــذآرمـــو پـــرتــت کــنــم بــیــرون!!
دبـــیر از ایـــن مــنــطــقی تـــر تــو کــجــآ پــیــدآ مــیــشــه آخــه ؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

دیروز رفته بودیم خرید
دعوا شده بود مثلا از نوع ناموسیش
یه پسر نوجوان به زن یارو متلک انداخته بود زنه هم پاساژ گذاشته بود رو سرش جیغ و جیغ میکردا یه چیز میگم یه چیز میشنویدولی شوهره ساکت فقط نگاه میکرد!!!!
حالا شوهرشم از این هیکل گنده ها اون وسط یه دفعه زن برگشت رو به شوهرش گفت:تونمی خوای چیزی بگی؟
مرده برگشت گفت:نه عزیزم میترسم حرف بزنم دعوا بشه بزنه دماغم بشکنه تازه برای بار دوم عمل کردم خوش فرم شده!!!!!!!!!!
ملت نمیدونستن بخندن یا گریه کنن
اصلا آتشفشان غیرت همینجور غیرت فوران می کرد
کاش به خودمون بیایم شرمنده دیگه بخش خاطرات دردناک نداشتیم اون تو بذارم
ملت تو پاساژ@_@@_@ @_@ @_@
زنهo_O o_O o_O
مرده:-!
قویترین مرد جهان:-( :-(

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

عاغا پریروز پسر خالم(سعید)دکتر شد(ایشالا قسمت شما بشه)بعد خالمینا براش گوسفند کشتن.خالم ب من گفت براش پخش کنم منم یه گوشت ورداشتم ک ببرم خونه ی اون یکی خالم...زنگ خونشونو زدم و خالم اومد جلو در.خالم:به به سلام علی آقای گل خوبی؟من:سلام خاله جون مرسی شما خوبی؟خالم:مرسی،چی شده یادی از خالت کردی؟من:هیچی فقط اومده بودم این گوشت و بدمو برم.خالم:گوشت؟!!!!!!مگه عید قربون شده؟من:نننننننننه این گوشت سعیده بخاطره دکتر شدنش.....خالم:خدا زلیلت کنه کشتیش!!!!؟،بابا تو از داعش بدتری ک،حالا این گوشترو ببر من گوشت پسر خواهرمو نمیخورم...بعد با عصبانیت رفت تو درم بست......منم حالا پشت در کلی قسم ک به خدا اشتباه فک میکنی....این گوشت گوسفنده ک برا سعید بریدن.....بعد خالم از خونه داد زد:الان زنگ میزنم پلیس بیاد ببرنت انگل.......عاغا هیچی دیگه کم مونده بود سرم بره بالا دار،تا این ک خود خالم زنگ زد قضیه رو بهش گفت....یعنی ب جونه این تبلیغات 4جوک قسم مرگ و در کنارم حس کردم.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

یه سری افراد هستن..
که اگه مزدوج بشن..
کلی آدم شکست عشقی میخورن:/
یکیش همین موسوی:)
یکیش معروف:/
اصن چرا راه دور بریم:-/
ریا نباشه هااا:-/
یکیش خود من^_^
مدیونی اگه فک کنی درصد اعتماد به عرشم بالاستاا:|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

بچه که بودم ، مامانم می رفت کلاس آموزش گلدوزی و منو خواهر کوچکترم می موندیم خونه، یه روز خواستم یکم سر به سر خواهرم بذارم شروع کردم به ترسوندنش و گفتم تو اتاق خواب یه آدم ترسناک هست و از این جور حرفا ولی یهو خودم انقدر ترسیدم و حرفای خودمو باور کردم که دیگه نمی تونستم تو خونه بمونم و سریع با خواهرم رفتیم پیش مامانم.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

$$$$$بیـــگلی بیـــگلی $$$$$

وقتی بابام با صحنه درس خوندنه من مواجه میشه::
_ زیاد درس نخون دکتر میشی.
دراین حد ناامیده ها

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

سرکلاس عربی بودیم نمی دونم بحث سر چی شد که یهو رسید به غذا و جبوبات :


دبیر عربی : مثله عدس ، لوبیا

دوستم پرید وسط حرفش : هویییییچچچچچچچ

دبیر عربی : دارم می گم حبوبات

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

تو کلاس ادبیات بودیم دبیر خواست مثال برای معروف ترین مثنوی ها بزنه گفت: مثل مثنوی خسرو و...
دوستم با اعتماد به نفس گفت: مثنوی خسرو و پرویز!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

سلامتیه اونایی که
.
.
.
. ...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
به عشق دوچرخه و آتاری معدلشون بالا شد…
ولی براشون نخریدن

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

یک سال پیش که من هفتم بودم نزدیکای چهار شنبه سوری رفته بودم گناوه برای خریدن ترقه اونجا یدونه فندک خریدم خیلی بزرگ بود شعلشم اندازه انگشت اشاره بود،بعد یروز اوردمش مدرسه نشون دوستام بدم بعد تصمیم گرفتیم یکی از دوستاموعزیت کنیم بعد زنگ آخر پرورشی داشتیم این صندلیاش زیرش سوراخ داشت منم یواشکی هی فندکو میبردم زیرش روشن خاموش میکردم هی میگفت نکن اخر سر گرفتم زیرش همینطور صبر دادم یدفه جیغ زد یک متر پرید هوا استادم اومد سمتم من سرمو پایین نگه داشتم نفهمه کار منه اومد کنارم یکی زد پس گردنم گفت بدش منم دادمش حالا گفتم الان میره به مدیر میگه ومدیر به مامان بابام که یدفه گفت چند خریدیش من گفتم10000تومن(درصورتی که گرفته بودمش2000تومن)گفت چه ارزون اینجا15000تومنه اخر زنگ یواشکی ده تومن داد بهم گفت به کسی نگو میخامش من قبول کردم،چون قرار بود دوباره بریم گناوه میتونستم ازش5تا بخرم;-).ولی خداییش دمش گرم نه نمره ازم کم کرد نه به مدیر ومامان بابام گفت.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

یکی از حسرتای زندگیم اینه که چرا 9 سال پیش ک فرهاد ظریف و خانومش همسایه ما بودن من معروف و موسوی رو کشف نکرده بودم.فکرشو میکنم ک تا چن متریشون بودم جیگرم آتیش میگیره:(((
خو از ی بچه 11-12 ساله چه انتظاری میره آخهههه؟ما ک گوزیلا نبودیم!!!
هععععی روزگاررررر @_@

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

ترم دوم بودم یه استاد داشتیم خیلی اذیتمون میکرد و حالمون و میگرفت..یه روز جمع شدیم حالشو بگیریم..روز اول اومد گفت نبینم تو کلاس من کسی آدامس تو دهنش باشه.. ما هم اون روز انتقامی(^_^) همه آدامس گذاشتیم. حالا نگا هر کی میکرد آدامس تو دهنش بود داشت منفجر میشود..کل کلاس در اون لحظه‎‎:))))))))))))))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

اقا خالم اومده بود خونمون داشت با مامانم حرف میزد گف: اره همسایمون خیلی پول داره و اینا بعد در ادامه فرمود : اره باشوهرش دعوا کرد خونشو کنف یه کون(کنفیکون) کرد!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!ما داریم صندلی هارو میجویم بعد متوجه سوتی شد گف : اه دیشب داشتیم میرفتیم پیتس( پیست) اب علی بعد توراه بیزین(بنزین) تموم کرد بعد جلومون یه پیتاز(پیتزا) بود بعد حسینم دسرانفین( دیفرانسیل) داشت.... نزاشتیم حرفش تموم بشه بعد کلی خندیدن وتوضیح دادن که دیفرانسیل است شوهر خالم عصابش خورد شد گف:اه بابا بگو دیو خالم:دیو شوهر خالم: ران خالم : ران شوهر خالم : سینه خالم: سینه شوهر خالم: بگو حالا صحیح شو( منضورش دیفراسیل بود) خالم دیو ران سینه دیگه خولاصه مجلس رف رو هوا بعدم قهر کرد رف خاله سوتی دهنده داریمم؟! خاله مخلصتیم!! ((((: تایید کنید دیگه بخدا خنده داره بزارید شما a:@@@jk72 21

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

سواره خط واحد شده بودیم دختره سره پا وسط ایستاده بود چند تا هم پسر،دختره دستشو انداخت دستگیره پنجره که باز کنه نتونست همه پسرا در حالی که دختره داره زور میزنه باز کنه:هااااااا هاااااااا علییییی هاااااااا زور بزن هااااا،لامصب ول کن هم نبود عجب زوری میزد انگار داشت تشویق میشد
‎:)‎:)‎

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

قسمتی از مکالمه ی داییم و دوستش:

+ میخام یه گوشی بخرم، گالاسیه :| ، سیستم عاملشم اندوریده (توجه کنیییین Andorid :| )
داییم: :| O_O o_o
من :|
شما :|
روحانی :|
گراهام بل :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

امروز تو نماىشگاه کتاب ىه پسره برگشته به ما مىگه ببىن اصغر اىنا از اون دختراىى هستن که سه تاشون هزار تومنه بعد منم خىلى شىک برگشتم بطرى آبى که دستم بود رو خالى کردم روش بعد اومد تلافى کنه منم خىلى زود رفتم پىش معلممون هىچى دىگه نتونست تلافى کنه !!!
من:(*^﹏^*)

پسره:O_o

معلممون:-_-!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

$$$$$بیـــگلی بیـــگلی $$$$$

دیروز یه تار مو روی مقنعه دوستم بود.با یه ژستی برش داشتم گفتم:چرا انقدمقاومت موهات کمه؟(یهو آب وتف قاطی کردم،صدرصحت باسیر پرژک قاطی شد)گفتم:مگه از ازشامپو صـدرپـرژک استفاده نمیکنی؟؟O_o
فقط یادمه کلشو کرده بود تودیوار میخندید،منم با یه لبخند ژکوند رفتم سمت کلاسمون..^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

یک عدد گودزیلای فامیل همراه باباش میره خرید بعد از خرید پدرش میگه کوچولو تو فقط تخم مرغ ها رو بیار سفت بگیرشون که نیفتند و گودزیلا هم در یک حرکت انتحاری تخم مرغ ها رو دو دستی که تو پلاستیک بودن محکم بغل میکنه و پشت سر پدر حرکت میکند
وقتی میرسن خونه قیافه مادر خانواده و خود پدر بسیار دیدنی گزارش شده
طبق گزارشات تکمیلی فقط یکی سالم بوده
پدر://///////
مادر:{}

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

آقا امروز سر کلاس زیست دبیرمون پرسید چرا وقتی سیب خورد تو سر نیوتون اون پیگیرش شد ولی چوپانهایی که ممکنه همین اتفاق واسشون افتاده باشه به این موضوع فکر نکردن؟
منم گفتم چون چوپانا مثل نیوتون علاف نبودن و به فکر بدبخت کردن نسلای بعد نبودن و تو فکر سیر کردن شکم زن و بچشون بودنو مشغله ی گوسفنداشونو داشتن.
من از شما می پرسم،من خرف بدی زدم؟دروغ گفتم؟
خودتون تصور کنید که چیکار کرد :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

چن روز پیش مامانم صب ساعت 5 بیدار شده...
حالا خوابش نمیبره اومده تو اتاق منو داداشمو میخواد از خواب بیدار کنه...
ما هم که تا 3صب تو 4جوک تشریف داشتیم مث جنازه افتاده بودیم یعنی ی گله گراز از رومون رد میشد بیدار نمیشدیم...
دیگه مامانم دید هرکاری میکنه ما بیدار نمیشیم از اتاق رفت بیرون...
ماهم که فک کردیم بیخیال شده با خیال تخت دوباره ب استراحت پرداختندی..
آقا بعد چن دیقه خونمون تبدیل به دیسکو شد...
مامانم صدای رادیو رو تا ته بلند کرده بود...سلام صبحتون بخیر...یعنی مجریه داشت از ته لوزوالمعدش داد میزدا...آدم فک میکرد تو چاله میدونه...
خداییش اندازه مور دانه کش هم ارزش نداریم که شاعر بخاطرش شعر گفته...
*آقا میازار بچه ای که 4جوک کش است//که خواب دارد و خواب شیرین خوش است*


*a.t*دانشجوی نابود...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

یه بار داشتم منو پسرعموم تو حیاط مادربزرگم با توپ بازی میکردیم منو جو گرفت یه شوت هوایی زدم رفت تو خیابون.فکر میکنین توپ کجا رفته بود؟ خرد تو کله یه یارو داشت با دوچرخه رد میشد!!! قیافه یارو رو تصور کنین دیگه!!! تا ده ثانیه تو هنگ بود بیچاره!! منو پسر عموم که اومدیم داخل از خنده شکم مون سفره شد از خنده!! بعله دیگه همچین آدمی هستیم!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

امروز سر کلاس نشسته بودیم بعد دوستم خیلی حرف میزد رفتم نشتم اول کلاس.بعد وقتی درس تموم شد میخاستم بشینم سر جام نمیذاشت.اخرش هر جوری که بود نشستم بعد وقتی نشستم بهم میگه ایشالا بری تو جنگل های امازون پشه تسه تسه بیاد بخورتت.میگم پشه تسه تسه دیگه چیه؟؟؟؟؟در اومده میگه یه نوع پشه است که تو جنگل های امازونه میاد نیشت میزنه بعد بیهوش میشی بعد خرس میاد میخورتت!!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

یه سری با همه ی فامیل غذا رو بردیم تو بوستان بخوریم بعد من و داییم داشتیم فوتبال بازی میکردیم ک توب افتاد تو چمنا منم رفتم ک بیارمش.....حالا حساب کنید کلی خونواده ک بیشترشونم دختر بودنم اومده بودن.........بعد منم یه ژست خرکی گرفتم ک آره مام فوتبالمون خوبه....همونجور داشتم یواش یواش تو افق محو میشدم ک یه دفه:ددوووفففسسششش با مغز اومدم زمین.....حتمآ میگی چرا خوب؟این باغبون کثافط چمنارو کوتاه نکرده بود بعد یه چاله هم زیر چمنا مخفی شده بود.....هیچی دیگه تا زانو رفتم تو گل(یعنی لامصب اینهو باطلاق بود)بعد با کلی زحمت در اوردمش...حالا کفشم جا مونده بود تو اعماق گل ها(نکته:اون خانواده هایی ک گفتم تو تمام این مدت داشتن از خنده زمین و گاز میگرفتن)آقا هیچی آستینو زدم بالا یا علی دستمو تا آرنج کردم تو گل....بعد از کلی تلاش موفق شدم کفشمو در بیارم....هیچی حالا من مونده بودم و با یه بدن قهو ه ای و روحیه ی از دست رفته

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

عاغا دیروز تو بازار راه نی رفتم یهو یه دختری رو دیدم.حس شیطون درونم فعال شد،رفتم گفتن سلام دختر عمو جان.حالت خوبه؟گه خبر؟خوش میگذره؟سلام برسون ...خدا نگهدار و رفتم.
بنده خدا سه ساعت داشت فک می کرد که من پسر کدوم عموشم
من:))))))
شیطون درونم :))))))
دختره 0_O

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

کیا این جمله رو یادشونه؟؟؟
.
.
.
.
.
.
."اینقدر سخت بود که نگو...همه صفر شدن"
موقع ما که کاربرد داشت...الانم داره؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

بازار رفتن من با مامانم.
زمان رفت:8 صبح
زمان برگشت:12 ظهر
من:وای مامان 2 تا از پاساژارو ندیدیم.
مامان:اره.اشکال نداره فردا بازم میایم.
.
.
.
بازار رفتن من با شوهرم.
زمان رفت:9 صبح
زمان برگشت: 9:30 صبح
همه خیابونارم گشتیم چون تو هیچ مغازه ایی نرفتیم.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

آغا این خاله ی ما رفته بود واس دخترش جاهاز (جهاز.جیهاز.جاهض....)بخره میره تویه فروشگاه لوازم خونگی از مرده میپرسه آقا این جاروبرقی کیفیتش چطوره؟؟ مرده میگه والا خانومم که از همین مدل برده منم که استفاده میکنم راضیم!!!
دوباره خاله ی بنده:این ماشین ظرفشویی چطوره؟؟
فروشنده:والا خودمونم از مدل تو خونه داریم من که خیلی راضیم!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

امروز سر کلاس بودیم.دبیر فیزیک اومده بود درس بده.نیم ساعت درس داده بود.یهو یکی از بچه ها پرسید اقا این درس فیزیکه؟؟؟
قیافه دبیر :((
خلاصه بگم کلاسمونو عوض کردن از بس بچه ها میز و صندلی ها رو گاز گرفتن

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

نمیدونم چه حکمتیه هروقت من دارم یه فیلم ترسناک میبینم
جای حساس فیلم یه دفعه یخچال میگه تااااااااااااااااااااااااق!
یااینکه یه سوسکی،عنکبوتی چیزی ازبغلم رد میشه
یایکی ازهمسایه هامون در رو محکمممممممم میکوبه به هم
از خودِفیلمه نمیترسم ازکابوسای بعدشم نمیترسم
ولی در اثر اتفاقات فرا زمینی درطول فیلم قلبم میوفته توپاچم!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

همین زمستون پارسال بود از مدرسه در اومدیم برف هم کم کم میومد
با بکس تصمیم گرفتیم یکم مردم ازاری کنیم
چهارتا بودیم رفتیم تو ی کوچه دنبال خونه ای بودیم ک زنگش ازونا باشه ک تو حیاط صدا میده بعد میان درو وا میکنن
چشتون روز بد نبینه اقا زنگو زدیم سه نفر فرار کردیم حدود ده ثانیه بعد در باز شد ی پیر مرد درو وا کرد از اون ور هم دوستم ماتش برده بود سرجاش واستاده بود ما هم از پشت دیوار نگاه میکردیم
پیرمرده :بفرمایید؟
دوستم:اقا بخدا من نبودم
پیرمرد: پس کی در زد
دوستم:پشت دیوار قایم شدن
پیرمرده حدوده ده قدم اومد دید کسی نیس ما فرار کردیم دوستم هم از اون ور فرار کرد.
حالا بماند ک چقدر خندیدیم و اخرش توبه کردیم ک دفعه بعد زنگ ساختمونارو بزنیم با تغییر صدا بگیم شما پیتزا سفارش دادید؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

چند سال پیش مامان و بابام رفتن مهمونی واسه اینکه من و ابجیم تهنا نباشیم دو تا عمه هام اومدن پیش ما تا عصر از جن حرف زدیم
هوا ک گرگ و میش شد از ترس گفتیم بریم خونه عموم
در حیاط ازکوچه قفل نمیشد فقط از داخل قفل میشد همه رفتن قرار شد من قفلش کنم بعداز رو دیوار برم بیرون ک اقا چشمتون روز بد نبینه همینکه از دیوار رفتم بالا یهو دیدم یکی پامو گرفته میکشه پایین منم فاز فیلم هندی داد میزدم جنا منو گرفتن شما خودتونو نجات بدین بعد نگاه کردم ببینم قیافه جنه چطوریاس دیدم پاچه شلوارم گیر کرده ب میخ تو دیواااااااااااااااار

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

تازه نامزد کرده بودم بعد با اقامون رفتیم مدرسه خواهرش پرونده شو بیاریم.از در ک اومدیم بیرون کلا نامزدمو فراموش کردمو ب سرعت ب سمت خونه راه افتادم.اگه هوار نکشیده بود ده دیقه ای رسیده بودم منزل

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

یه بارم تو دوران دبیرستان سال سوم بودم یادش بخیر امتحان زمین (یکی از درسای بیخود رشته تجربی) داشتیم که معلم تقلب یکیرو گرفت نگو این رفیق ما داشته کتاب زمینو میداده به اون یکی رفیقم معلمه پرسیده چیکار میکنی اونم گفته کتاب خواست منم دادم فک کنم معلممون تا اون موقع اونطوری قانع نشده بود ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

دیروز زنگ اول دبیر عربی اومد سرکلاس.یه بند پشت سرهم حرف میزد.میگفت دانش اموز باید معلم رو به چالش بکشه. امروز زنگ سوم دوباره عربی داشتیم.عاغا با بچه ها هماهنگ کردیم انتقام پر حرفی دیروزشو ازش بگیریم. یه سطل اب بالای در گذاشتیم و همچون به چالش اب یخ دعوتش کردیم که خودش نفهمید چطور به چالش کشیده شده!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

من یه روز تو خوابگاه داشتم سوپ درست می کردم آخراش یه دفعه دیدم یه چیزای ریز سیاه رنگی مثه کنجد توشه دقت کردم دیدم مورچه تشریف دارن نگو مورچه های گرام گرسنشون بوده رفتن تو یخچال چیزی پیدا نکردن شیرجه رفتن داخل بطری رب،الان فکر میکنین ریختمش دور نه بابا با کمال خونسردی تا اونجا که می تونستم مورچه هاشو جدا کردم بقیه شم ولش آوردم با بچه ها نوش جان کردیم
مدیونین اگه فکر کنین دختر بودیم بقیه بچه هام با اطلاع کامل از وجود اجنبی در سوپ اونو نوش جان کردن )))))))))))))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

(*_*)......(^_^).......سوتیهای نابود کننده من.......(>_<)......(#_@)...بهداد خان بزرگ.....(+_+)......($___$)آقا ما بچه که بودیم (منو پسرعمم که یکسال ازم کوچیکتره) تصمیم گرفتیم دزدکی از درخت همسایه توت بچینیم(چیه خو بچه بودیم) از درخت خونه خودمون رفتیم بالا منم یه ظرف پر توت چیدم گرفتم دستم هرچی پسر عمم میگفت اون ظرفو بده من از بس که خسیس بودم نمیدادم بش(دقت کنید من رو درخت بودموو کاسه رو بش نمیدادم)آقا از شانس کجو کوله من شاخه گیر کرد به شلوارم وگیر کردم اون بالا کاسه توتم ول شد رو سر پسرعمم(توت قرمزم بود) خودمم همینجور لنگ در هوا میترسیدمم داد بزنم یه دست کتک مهمونم کنن یه 3ساعتی اون بالا بودم(حالا همه هم دارن دنبالمون میگردن) تا گریه پسر عمم درومد آخه اونم رو دیوار بود خلاصه جلو همسایه ضایع شدیم هیچ پامون خورد شد هیچ اون کتک سیرو که خوردم کجای دلم بذارم؟بکوووب لایکوووو

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

&&&&&&پست لایک بخور مها خانووووم******* آقا ما یه دبیر عربی داریم جلسه او که میاد سر کلاس اطلاعات آدمو(مثل شغل پدر مادر و تعداد افراد خانواده میپرسه) یکی از بچها بنده خدا هول شده مگه مادرم نظامیه (اوووونم سرهنگ)پدرمم خونه داره.....! ینی چی آخه؟ اصن یه وضی..... بکوب لاااایکووووووووو

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

آبجیم بعد قرنی رفته بود حموم
مامانم رفته دم در حموم خیلی جدی و بادادو بیداد میگه:
قشنگ 2یا3دست خودتو لیس بزن بعد بیا بیرون
(لیس بزن=لیف بزن)
آبجی بزرگم:D=
من: D:
آبجی کوچیکم:o_O
مامانم:=|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

به جون همین چراغای مودم ک الان دوتاش داره چشمک میزنه قسم عین واقعیته......آقا ما یه دختر دایی داریم(25 سالشه)امروز صب اس داد:سلام آوای انتضار مجید خراتا غمگنشو بهم بده علی....تآکید میکنم 25 سالشه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

امروز تو دانشگامون (پیام نوریم‏)ترم بوقیا پر بودن قیافشونم ضایع بود بوقین ‏،با دوستم دم در منتظر تاکسی بودیم یه ترم بوقی اومد پیشمون گفت با چی میرین خونه ،‏ گفتیم با تاکسی زنگ میزنیم میاد ،میخوای شمارش گفت نه من از اینا نمیخوام،‏ میخوام اسم بنویسم هر روز سرویس بیاد دنبالم،بهم بگین کجا اسم بنویسم،من تا چند دقیقه تو شک بودم بخدا یعنی واقعا اینا نمیدونن اینجا دبیرستان نیست دانشگاهه اونم دانشگاهه پیام نور،دوستم که نتونست خودشو کنترل کنه گفت این بوقی تحویل تو من میرم سرم رو بکوبم دیوار

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

بی تاک شِیک کـــردم
پســره اومــده درخواســت داده:
سلام فهمیــدم مامانت دوماد خوشکــل میخواد گفتــم ادد کنــم:-/
خدایــا اعتماد به نفــس اینو ازش نگیــر:|
بهش نیاز داره

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

اینم یه خاطره ی جالب تقدیم به فورجوکیهای عزیز:::
اگه یادتون باشه تا چند سال پیش ( 5 - 6 سال پیشا ) انتخاب واحد تو دانشگاه بصورت دستی و حضوری انجام میگرفت و خبری از اینترنت نبود ( خب ما اهل این قرتی بازی ها نبودیم )
من تو دانشگاه چند ترم کار دانشجویی انجام میدادم، تو قسمت مالی یعنی بعد از تایید واریز پول به بچه ها پرینت نهایی و آمار کلاسها رو میدادم
خلاصه .. یه روز یه دختر ترم اولی با مامانش اومد برا گرفتن پرینت
بعد از اینکه پرینتو بهش دادم مامانش خیلی عادی و ریلکس برگشت گفت ببخشید دخترم صبحیه یا بعد ظهریه !!! @@
جان ؟؟؟ چی ؟؟؟ @@
و اما سرنوشت ما بعد از این جمله :
1. تمام سیستم های دانشگاه دود شد و دانشگاه بمدت 3 سال تعطیل ( طعتیل ، تعتیل ، طعطیل ) شد
2. دختر بیچاره: اول آب شد ( مدیونین اگه فکر کنین از خجالت بوده ) بعد دود شد و به ابرها پیوست. "" خبرش اومده الان تو ریشه ی یه درخت در انزوای کامل داره زندگی میکنه و کاملا راضیه شاید هم ( رازیه و یا راظیه )
3. من: از تعجب اول سبز شدم بعد قرمز شدم بعدش با نیروی عجیبی ( اجیبی ) با سوراخ کردن لایه اوزون وارد مدار زمین شدم و اولین فضانورد ایرانی هستم. راستی اون میمونی هم که با ماهواره ی امید فرستادینو دیدم
4. مادر اون دختر بیچاره: همچنان عادی و ریلکسه ...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

بچه بودم.اولین بار تو مسجد بودم که یک سخنران گفت دو تا فرشته روی شونه های آدم هستن.یکیش کارای خوبو مینویسه اون یکی بد رو.
منم که حالیم نبود.تا چند وقت همش میزدم به شونه چپم که هوی.فرشته.ننویسی من کار بدی کردم که میزنمتا!
قیافه خانواده :)))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

اقا ما یه خونه ای داریم قدیمیه از اینایی که دسشوییش تویه حیاطه،،، در دسشوییش هم خرابه قفل نمیشه یه شب از خواب بیدار شدم رفتم دسشویی همینطوری نشسته بودم مشغول بودم که دیدم یهو داداشم بدو بدو اومد تویه دسشویی شاشید روی من و رفت...لامصب چشاشم باز نکرد... اخه اینم شانسه ما داریم -______-

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

اینجا گرگان خابگا دانشجویی پسران
عاقا ما دیشب خاستیم کوکو درست کنیم
چشتون روز بد نبینه!!!!!!!!!!!
دوستم رفت تو آشپزخونه یهو داد زد رضا صوووووووصک
طی یک عملیات مافوق سری خودمو رسوندم ب محل سانحه!!!!
هیچی دیگ رسیدم دیدم سوسکه تو ماهیتابه داره هلیکوپتری میزنه!!!
هیییییییییییییییی!!
و باز هم ما موندیمو تخم مرغ!!!
اینجا دوستم داره کچلم میکنه میگه اسم منو بگو!!!
اسمش محمد حسین گلی جیرنده
لایک ب افتخاره همه بچه ها (بزن ب افتخار خودت)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

با مامانم رفته بودیم خرید؛برگشتنی رفتیم سوپر مارکت محلمون...بعد این یارو مغازه داره داشت با یکی از همسایه هامون حرف میزد...و این مادر گرامی ما در هنگام خروج از مغازه داره در بحث و گفتگوی آنان شرکت مینماید(ثواطم طو هلغطون)بعد منم ک داغون شده بودم با یه خلوار پلاستیکای خرید مارو کاشته بود....جوش اوردم....تا مامانم اومد بیرون اصن حواسم نبود یهویی گفتم:آخه مادر من شما comment نزاری کسی block ات نمیکنه....
من پس از گفتن این جمله فلسفی : ^ــ^
مادر گرام: -ـــ-
حضار گرامی: 0ــo 0ــo0ــo0ــo0ــo
و همچنان من:^ــ^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

یه روز با مامانم و خالم رفتیم خرید من گیر دادم که گشنمه دیگه نمیتونم ادامه بدم،انرژی ندارم بعد از اینکه رفتیم غذا خوردیم اولین مغازه پله میخورد میرفت پایین مامانم گفت الان دیگه انرژی داری؟منم گغتم بـــــــــــــــله
چشمتون روز بد نبینه چنان قل خوردم از پله ها افتادم پایین که نگو و نپرس مامانم از بالای پله ها داد زد فهمیدیم انرژی داری ما دیگه پایین نمیایم خودت بیا ما مغازه بغلیم...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

یادمه وقتی بچه بودم بابامون برامون چند تا جوجه اردک کوچیک گرفت ما هم بعد از مدتی تشخیص دادیم که باید شسته بشن جوجه ها رو بردیم تو حمام شستیم بعد برای اینکه آبش گرفته بشه من و داداشم یکی سرش رو میگرفت و یکی دیگه پاش رو و باهم در جهت مخالف میپیچوندیم مثل لباس اما نمیدونم چرا قبل از خشک شدن میمردن اگه علتش رو پیدا کردین اطلاع رسانی کنین

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

ىه روز تو کلاس کنکور استاد زىست مون مىگفت بىچاره پسراتا شب ساعت 9 اىنجان بعدشم تازه مىخوام ازشون آزمون بگىرم از اون طرف ىکى از دخترا گفت حقشونه استالد نه گذاشت نه ورداشت گفت هاحالا اىنو بخاطر اىن مىگى که اون پسره نمىاد تو رو از ترشىدگى در بىاره
استادمون: ^O^
دختره: O_o
پسر بىچاره: (*^﹏^*)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

دره حموم ما خراب بود بعد بابام نمیدونست یه بار صبح بابام رفته بود حموم ماهم خواب بودیم صداشو نمیشنیدیم بریم درو باز کنیم تا اینکه مامانم فهمیده بود بابامم فکر کرد داداشم درو از روش بسته خودشو زده به خواب رفت از تو خواب ایقد زدش ایقد زدش هرچی هم ما میگفتیم خودش اینجوری میشه باورش نمیشد بدبخت داداشم تا ۱هفته بخاطر شک نمیتونست حرف بزنه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

این دهه 80 دیگه خیلی گودزیلان
امروز یکی از شاگردا مامانم برگشت بهش گفت : خانم امروز خیلی ناراحتم مامانم برگشت گفت چرا عزیزم ،گودزیلا در جواب : دیروز ضبط ماشین بابامونو زدن حالا ضبطش به درک usb 8gb هم به ضبط بود ، خانم ولی فک نکنم دیگه ضبط با اون همه option جایی پیدا نکنیم
این درحالیه مامانم میخواست آ و ا بهشون تازه درس بده

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

من بعد سال ها تلاش بی وقفه تونستم حلقه گمشدرو پیدا کنم(ارباب حلقه ها)با هزار بدبختی از دست شیاطین مخفی شدم واونو تو آتیش انداختم تا نوشته های روی اونو به چشم خودم ببینم بعد از مدتی حلقه رو دراوردم وروش این کلماتو خوندم
·
·
·
·
·
میدین چین.قیافه من:-| قیافه چینیا;-)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

يادمه يه بار چهارم ابتدايى روز اول مهر بود منم موهام بلند بود خلاصه كه ناظما تذكر دادن كه تا هفته بعد كوتاه كن منم يادم رفت.كوتاه نكردم.شنبه هفته بعد ناظممون منو از صف اورد بيرو جلو همه چتريامو زد گفت بقيشو تو خونه كوتاه ميكنى.منم معترض رفتم به بابام گفتم.فكر كردم الان بابام مياد حق منو ميگيره كه يهو بابام منو گرفت كشيد حياط با تيغ كل موهامو زد كچل شدم.هيچى ديگه از اون موقع همه به من ميگفتن كچل الان كه يه دوازده سالى گذشته ياد اون خاطره ميوفتم ميرم موهامو كوتاه ميكنم!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

آقا ما تو بیتاک بودیم یه پسری رو دنبال کردیم بعد از طریق بیتاک بهش زنگیدم وقتی زنگ زدم اصن پسره هنگولید گفت به من زنگ زدی؟ شماره منو از کجا پیداکردی؟
من :|
بیتاک :|
ابروهای امیرغفور :|
داعش :|
یعنی اصن نابودشدماااا واقعا با کیا شدیم 80 میلیون

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

بعد از مدتها خواستم درس بخونم دخترداییم اومد و قول داد که ساکت میشینه و میخواد تمرینای ریاضیشو حل کنه اونقد درس نخوندم که نمیدونم درس خوندن چطوریه!!!!حالا تا میخواستم تمرکز کنم مگه این گودزیلا میزاشت در حالی که تمریناشو حل میکرد با صدای بلند میخوند:
قد و بالاي تو رعنا رو بنازم
تو گل باغ تمنا رو بنازم
تو که با عشوه گري ۵۲ رو میبری چرا نمیــرقصیــــــــــــــــــی آ. آ. آ چرا نمیرقصيــی
همون وسطا چندتا قر ریزم میداد
من 0 o
ودر پایان کلی قربون صدقه خودش رفت
تحملش سخت بود ولی چاره ای نداشتم:||
خدایا اینا دیگه کین؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

عاقا ما راهنمایی یه نمازخونه بزرگ داشتیم برای همین مکبر با میکروفون مکبری می کرد و یکم هم میکروفونه اکو داشت
یه روز یکی از بچه ها از صف هفتم چنان عطسه ای کرد که صداش به میکروفون رسید و اکو ش پخش شد اینجوری
آآآآآآآپچه چه چه چه ...
پیش نماز یهو قهقهه زد و چون نمازش باطل شد شیکمشو گرفتو ولو شد کف زمینو می خندید هیچی دیگه ما هم که دیدیم نماز باطل شده داشتیم فرشارو گازمیزدیم بعد یه ربع که دوباره نماز رو شروع کردیم هی یکی یادش می افتاد می زد زیر خنده :)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

مکالمه خواهرم با پسر 3.5 ساله ش(محمدعلی)
خواهرم:پسر خوشگل دارم.جیگر دارم.شکر دارم.دوستت دارم!
محمدعلی:مامان حرف نزن موها دماغت بلند شده برو کوتاه کن!!!!!!!
خواهرم از اونروز متواریه از یابندگان عزیز تقاضا میکنم در اولین فرصت به من خبر بدن....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

(^.^) Kiarash Aria Manesh (^.^)
داغونم مثل اون دانشجوی فنی حرفه ای که امسال قبول شده رفته دانشگاه دیده همه پسرن...
مدیونین فک کنین خودمو میگم (-_-)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

یه سری سر صبح بود ساعت 6 تازه از خواب بیدار شده بودم (من وقتی از خواب بیدار میشم تا نیم ساعت چشام بسته است عین اسکولا راه میرم وچرت وپرت میگم)
طبق معمول هر روز میخواستم برم دستشویی اول چندبار با کله ام زدم به در درستشویی
بابام یه دفعه داد زد :بچه 2 دقیقه دندون رو جیگر بزار دستم بنده
بعد منم رفتم عقب میخواستم بترسونمش واسه همین محکم تر رفتم تو در از شانس گندم بطری نوشابه جلوپام گیرکرد باتمام قدرت رفتم تودر
دروکندم افتادم رو بابام
بیچاره بابام باورش نمی شد داشت سکته میکرد به زور خودش جمع کرد
تا چشام وباز کردم بلند شدم فرار کردم
تجربه خوبی بود تا دیگه از این اسکل بازی در نیارم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

ی اتفاق بد:دوم راهنمایی بودم صبح دیر بیدار شدم به زور اماده شدم رفتم مدرسه نصف راه پیاده و نصف راه دیگه با ماشین؛بالاخره رسیدم مدرسه ولی وسط زنگ.همینکه رفتم نشستم معلمون گفت بیا درس جواب بده رفتم پاتخته سرمو بایین اوردم میدونین چی دیدم؟شلوارمو برعکس پوشیده بودم با دمپایی بابام اومده بودم خودتون تسور کنین دیگه چیشد بعدش!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

آقا ما یه بار با بابامون رفتیم قنادی یهو یه خانوم شیک و با کلاس اومد تو مغاز ه بعد از دیدن شیرینی های مختلف گفت آقا یه کیلو شیرینی دانمارکی و یک کیلو شیرینی کره ای (کره همونجا که دونگی داره) بدین مغازه داره با قیافه شبیه علامت سوال گفت شیرینی کره ای نداریم که خانوم.....اون شیرینی کره ایه(کره:همون که صبونه نوش جون میکنی) هیچی خانومه کهآژانس منتظرش بود رفت افق ماهم که همه شیرینی هارو جویدیم.....!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

یه خاطره باحال قدیمی واستون اوردم.
مادر بزرگم خاطره تعریف میکرد.میگفت:
قبل انقلاب بود که یه روز تو کوچشون چندتا آژان جلوشو گرفتن که حجابشو ازش بردارن.
مانان بزرگم هم از روی زرنگی بهشون گفت:من دختر سرهنگ شریفیم.اگه ولم نکنید آغام میاد پدرتونو در میاره.
درست همین لحظه بود که پدر مامان بزرگم(که جاروکش محل بود)از دور دخترشو دید بعد جارو رو بلند کرد و فریادزنان میرفت سمت مامورا.
مامان بزرگ منم که دید هوا پسه از دور داد زد گفت:مش ممد تو نمیخواد بیای برو قهوه خونه به سرهنگ بگو بیاد.
مامورا هم که ترسیده بودن و فکر میکردن مامان بزرگ ما واقعا دختر سرهنگه و حتی جاروکش محل هم میشناستس.خیلی زود در رفتن.

با این که ماجرا به خیر و خوشی تموم شد ولی مامان بزرگم اون شب به خاطر بی حرمتی یه دست کتک هم از باباش خورد.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

دست گودزیلامون یه آلو بود میگم بده من بخورم میگه: نشسته هست میگم:بده میخوام نشسته بخورم بمیرم !!میگه: نه واستا بهش سم بزنم راحت بمیری !!! ینی احتمال 99/99درصد این از نسل هیتلره !!!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : سه شنبه 29 دی 1394 
نظرات 0

دیگه وقتشه اعتراف کنم که مام یه گودزیلا تو خونمون داریم!
دیروز ساعت 12 مامانم بهش گفت ساعت 2 می برتش پارک
بعد گرفت خوابید
این خواهر 6 ساله ی بنده ساعت و 1 ساعت میکشه جلو که زودتر بره پارک
بابام بنده خدا پامیشه نماز میخونه
10 دقیقه بعد میبینه تازه صدای اذان میاد :/

و صدای دمپایــی ابـــری خیســی کــه بر دهانـــش کوبانـــده میشـــد :)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 28 دی 1394 
نظرات 0

زنه با ماشین زد بهم؛بادوچرخه پخش خیابون شدم؛از ماشین اومده پایین،به نظر شما چی بگه،خوبه؟
بعد از اندکی تفکر گفت: برم برات ساندیس بخرم!!!!
من:|
آسفالتای خیابون:))
طرف15سال ازم بزرگ تر بود؛بنده خدا فک میکرد من همون عشقشم که تو دانشگاه میخورم بهش جزوه هاش بریزه زمین؛(خودمونیمو خوشگلی دردسر داره!)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 28 دی 1394 
نظرات 0

*** خواندن ، دیدن ، وحتی رد شدن از کنار این خاطره برای بیماران قلبی و سکته ای ها، بچه مدرسه ای ها، اونا که روحیه شون لطیفه و شب ادراران عزیز ممنوع میباشه *** (( خلاصه 18+ ))

چند روز پیشا همراه خواهرم رفتیم برا خواهر زادم (دایی قربون گودزیلا بررررره)
لباس بخریم تو فروشگاه کودک
وقتی پامو گذاشتم تو فروشگاه تازه فهمیدم چه غلطی کردم !!!
آخه چقد گودزیلا میتونن دور هم جمع باشن و پدر همه رو در بیارن
البته شانس آوردم زود زدم بیرون چیزیم نشد، فقط یه دستم از آرنج دیگه تا نمیشه
هنوزم شبا سایه گودزیلا رو اتاقم میبینم
گودزیلا: (0__0)
من: &__&
فروشگاه کودک: ------ چرا؟ آخه دیگه موجود نیست

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 28 دی 1394 
نظرات 0

داداشم برگشته میگه : ممد کی از دانشگاه بر میگردی؟
منم نمی دونم چی شد رضا یزدانی درونم فعال شد،صدامو تا می تونستم کلفت کردم،گفتم ساعت بیست و پنج شب،روز سی و دوم ماه!!!!!!

لایک=باشه بابا فهمیدیم دانشجویی

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 28 دی 1394 
نظرات 0

تو بیمارستان بودم داشتن پانسمان پسرخالمو عوض میکردن منم اونجا بودم
دکتر گفت برو ی گاز از پرستار بگیر بیا منم تعجب کردم گفتم واقعا؟؟؟اونم گفت اره گفتم اگه نداد گفت بگو دکتر گفته...
منم خب رفتم پرستارو گاز گرفتم..............................
بیچاره ی ماه لپش کبود بود
به من چه خب دکتر خودش گفت

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 28 دی 1394 
نظرات 0

یه دوست دارم تیکه کلامش داییه!دایی
مثلا سلام دایی...چ خبر دایی...خندیدیم دایی....خوش گذشت دایی
خلاصه به همه میگی دایی
خانمش بنده خدا تو ی مجلسی گفت:این مجید بمنم تو خونه میگی دایی همین دیشب از بیرون اومد گفت:دایی جون ی چایی بردار بیار که حسابی خستم!
جمعمون:)
خانومش :(
دایی0_o

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 28 دی 1394 
نظرات 0

نزدیک عید قربانه:/
این روزا هر کی بهتون با یه لحنی گفت:مواظب خودت باش..
بگیرین بزنینش صدای سگ بده:|
صدای سگ که داد میفهمه نباید الاغو به گوسفند تشبیه کنه^_<
:|:

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 28 دی 1394 
نظرات 0

عاغا ما دوم دبیرستان بودیم امتحان ریاضی داشتیم امتحان خییییییلی سخت بود.یهو یکی از بچه ها گفت : آقا شما خودت میتونی اینو حل کنی.
معلممون هم کاملا شیک و مجلسی گفت آره خودم اینا رو حل کردم شدم 12
قیافه همکلاسی ها O_O
اینم از معلم نابغمون ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 28 دی 1394 
نظرات 0

گــفــت و گــوی خیــلــی عــآدی در کــلــآســه زیـــست :
مـــن : بــآبــآ مــآ هیــچــی نــفــهــمــیــدیـم
مــعــلم : مــن ایــنــجـــوری تــدریــس مــیــکـنم کــه شــمــآ اگــه پــیــآم نــور و مــجــآزی قـــبــول شــدیــن چـــون نــصــفــه درســآتــون خــوخــوآنــه خــودتــون بــخــونــین یــآد بــگــیریــن !!
مـــن : اگـــه درســـه تــخــصــصــیــمون بــقــولــه شــمــآ خــودخــوآنــه وآســـه چــی مــیــآین ســره کــلــآس ؟
مــعــلــم : وآســـه ایــنــکــه یــه صــفــره خــوشــگــل وآســه شــمــآ بــذآرمـــو پـــرتــت کــنــم بــیــرون!!
دبـــیر از ایـــن مــنــطــقی تـــر تــو کــجــآ پــیــدآ مــیــشــه آخــه ؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 28 دی 1394 
نظرات 0

دیروز رفته بودیم خرید
دعوا شده بود مثلا از نوع ناموسیش
یه پسر نوجوان به زن یارو متلک انداخته بود زنه هم پاساژ گذاشته بود رو سرش جیغ و جیغ میکردا یه چیز میگم یه چیز میشنویدولی شوهره ساکت فقط نگاه میکرد!!!!
حالا شوهرشم از این هیکل گنده ها اون وسط یه دفعه زن برگشت رو به شوهرش گفت:تونمی خوای چیزی بگی؟
مرده برگشت گفت:نه عزیزم میترسم حرف بزنم دعوا بشه بزنه دماغم بشکنه تازه برای بار دوم عمل کردم خوش فرم شده!!!!!!!!!!
ملت نمیدونستن بخندن یا گریه کنن
اصلا آتشفشان غیرت همینجور غیرت فوران می کرد
کاش به خودمون بیایم شرمنده دیگه بخش خاطرات دردناک نداشتیم اون تو بذارم
ملت تو پاساژ@_@@_@ @_@ @_@
زنهo_O o_O o_O
مرده:-!
قویترین مرد جهان:-( :-(

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 28 دی 1394 
نظرات 0

عاغا پریروز پسر خالم(سعید)دکتر شد(ایشالا قسمت شما بشه)بعد خالمینا براش گوسفند کشتن.خالم ب من گفت براش پخش کنم منم یه گوشت ورداشتم ک ببرم خونه ی اون یکی خالم...زنگ خونشونو زدم و خالم اومد جلو در.خالم:به به سلام علی آقای گل خوبی؟من:سلام خاله جون مرسی شما خوبی؟خالم:مرسی،چی شده یادی از خالت کردی؟من:هیچی فقط اومده بودم این گوشت و بدمو برم.خالم:گوشت؟!!!!!!مگه عید قربون شده؟من:نننننننننه این گوشت سعیده بخاطره دکتر شدنش.....خالم:خدا زلیلت کنه کشتیش!!!!؟،بابا تو از داعش بدتری ک،حالا این گوشترو ببر من گوشت پسر خواهرمو نمیخورم...بعد با عصبانیت رفت تو درم بست......منم حالا پشت در کلی قسم ک به خدا اشتباه فک میکنی....این گوشت گوسفنده ک برا سعید بریدن.....بعد خالم از خونه داد زد:الان زنگ میزنم پلیس بیاد ببرنت انگل.......عاغا هیچی دیگه کم مونده بود سرم بره بالا دار،تا این ک خود خالم زنگ زد قضیه رو بهش گفت....یعنی ب جونه این تبلیغات 4جوک قسم مرگ و در کنارم حس کردم.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 28 دی 1394 
نظرات 0

یه سری افراد هستن..
که اگه مزدوج بشن..
کلی آدم شکست عشقی میخورن:/
یکیش همین موسوی:)
یکیش معروف:/
اصن چرا راه دور بریم:-/
ریا نباشه هااا:-/
یکیش خود من^_^
مدیونی اگه فک کنی درصد اعتماد به عرشم بالاستاا:|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 28 دی 1394 
نظرات 0

بچه که بودم ، مامانم می رفت کلاس آموزش گلدوزی و منو خواهر کوچکترم می موندیم خونه، یه روز خواستم یکم سر به سر خواهرم بذارم شروع کردم به ترسوندنش و گفتم تو اتاق خواب یه آدم ترسناک هست و از این جور حرفا ولی یهو خودم انقدر ترسیدم و حرفای خودمو باور کردم که دیگه نمی تونستم تو خونه بمونم و سریع با خواهرم رفتیم پیش مامانم.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 28 دی 1394 
نظرات 0

$$$$$بیـــگلی بیـــگلی $$$$$

وقتی بابام با صحنه درس خوندنه من مواجه میشه::
_ زیاد درس نخون دکتر میشی.
دراین حد ناامیده ها

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 28 دی 1394 
نظرات 0

سرکلاس عربی بودیم نمی دونم بحث سر چی شد که یهو رسید به غذا و جبوبات :


دبیر عربی : مثله عدس ، لوبیا

دوستم پرید وسط حرفش : هویییییچچچچچچچ

دبیر عربی : دارم می گم حبوبات

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : دوشنبه 28 دی 1394 
نظرات 0

تو کلاس ادبیات بودیم دبیر خواست مثال برای معروف ترین مثنوی ها بزنه گفت: مثل مثنوی خسرو و...
دوستم با اعتماد به نفس گفت: مثنوی خسرو و پرویز!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 27 دی 1394 
نظرات 0

ناظممون اومدهلست اسمارو بخونه....
فاطمه مهرعلی.محمد
اعظم تول.حسن
اصغرنوری.فرزانه!!!!!!
آقاایناکه گفت کل مدرسه رفت رو هوا.....اصغرنوری فرزندفرزانه؟!هههه خخخخخخخخ
خدایااین شادیاروازمانگیر

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 27 دی 1394 
نظرات 0

یادش بخیر مدرسه که میرفتم،اولین شماره ذخیره شده رو تلفن مدرسه،شماره تلفن خونه ما بود!!! مشمول الذنبه اید فک کنین دومین شماره هم موبایل بابام بودا...آخه صبحا که میومدم مدرسه تلفن خونه رو دایبرت میکردم رو موبایل خودم...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 27 دی 1394 
نظرات 0

خواستم بگم این مرده میخواد مراسم عروسی رو به هم بزنه،به جاش گفتم این مرده میخواد عراسم نه چیز این مرده میخواد مروسی رو بهم بزنه.
به سر هیچکی نیاد صلوات...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 27 دی 1394 
نظرات 0

ی بار تو تجریش داشتم از خیابون رد میشدم ی ماشین جلوم وایساد دختره(راننده) گف: میخوام برم درکه??( آدرس میخواس)
گفتم : خوش بگزره فقط زود برگرد
گف تو نمیای? گفتم نه.... خدافظی کردیمو رفت
مثل خودم کم نیار بود
ヅ₣ӃὯϨϯ_Дƞ₲Э₤ シ

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 27 دی 1394 
نظرات 0

استاد شیمی سرکلاس با کلی انرژی داشت درس میداد گفت از هیدروژن به اکسیژن از اکسیژن به نیتروژن!یهو یکی از ته کلاس گفت:نیتروژن به گوشم.....ب همین برکت چندتا صندلی ها از خنده منفجر شدن ^_^راستی واسه استاده هم دعا کنيد بیمارستانه بدبخت :)))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 27 دی 1394 
نظرات 0

یروز تو ایستگاه اتوبوس منتظر اتوبوس نشسته بودم و داشتم با گوشیم (0011)اس ام اس میدادم که یه دختره اومد نشست کنار من و بعد از چند لحظه به گوشیم نگاه کرد و لبخند شیطانی زد و از تو کیفش گوشیش رو در آورد تا حال من رو بگیره (گلگسی اس 3 بود) و رفت angry birds seasons بازی کرد و در همون حال داشت به من چپ چپ نگاه میکرد و همچنان لبخند شیطانی اش بر لبش بود . من اول نمیخواستم کاری کنم ولی دیدم وقتی میتونم حالشو بگیرم پس چرا این کارو نکنم؟ پس منم یه لبخند زدم و گوشیمو گذاشتم تو جیبم و بعد از این که اون دختره فک کرد حالمو گرفته یدفه اون یکی گوشیمو (SONY XPERIA Z1) رو از تو اون یکی جیبم در آوردم و با یک لبخند شیطانی و در حالی که داشتم به اون چپ چپ نگاه میکردم angry birds star wars 2 رو بازی کردم :)))
دختره یهو از این رو به اون رو شد و سریع گوشیشو گذاشت تو کیفش و رفت ایستگاه بغلی نشست و اصلا روشو طرف من نکرد :)
حقش بود تا تو باشی دیگه نخوای پسرا رو دست بندازی بعععله :)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 27 دی 1394 
نظرات 0

اقایه روزتوکلاس نشسه بودیم معلمه دیراومدیکی ازبچه درس خونای کلاسمون گفت اقااین چه وزشه یهومعلمه خیلی خونسردبرگشت گفت وزش باده یعنی یه لحظه کل کلاس ترکیدازخنده.










نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 27 دی 1394 
نظرات 0

بگم براتون پارسال که هوا خیلی سرد بود...یکی از روزا با مامانم رفته بودیم بیرون خودشم صبح...زمینم یخزده لیز بود...شانسن اونروز کفش منم صاف بوووود...همهی مغازه دارا هم پسر..وایستاده بودن دم مغازشون...خلاصه من اومدم مثلا افاده بگیرم با غرور از جلوشون رد شم....چشتون روز بد نبینه در عرض یک ثانیه مامانم یهو دید من نیستم ..اینور اونور دید نشستم رو زمین....مدیونی اگه فک کنی جلوی پسره با نشیمنگاهم خوردم زمین
از اون موقع عبرت گرفتم که افاده نگیرم.....
والللللا اخه نمیارزه خودتو زخموزیلی کنی والللللا

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 27 دی 1394 
نظرات 0

یه روز صبح داشتم با ماشین میرفتم دانشگاه که دستم خورد به دکمه برف پاک کن من خواستم درستش کنم زدم بد تر خرابش کردم تازه عجله هم داشتم
هیچی دیگه منم برف پاک کنا رو دادم بالا همون طوری تو خیابون راه افتادم مديوني اگه فکر کنی هوا آفتابی هم بود
من:

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 27 دی 1394 
نظرات 0

هفته ی دوم مهر بود رفتم سر کلاس .فیگور ادمای بد اخلاقو به خودم گرفتم به خیال خودم که حساب کار دست بچه ها بیاد با کی طرفن.(دانش اموزای ابتدایی یا همون گودزیلاهای محترم).یکی از بچه ها شلوغ کرد بهش گفتم برو دفتر به مدیر بگو پروندتو بده اخراجی .گفتم الان التماس میکنه، گریه ای ،ناله ای ،دیدم پاشد رفت هیچی نگفت به جان خودم من فقط تعارف کردم .شوخی شوخی جدی شد.مدیر کلی بهش التماس کرد بیاد بشینه سرکلاس.واقعا اینا چرا اینجورین تعارف ندارن باکسی؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 27 دی 1394 
نظرات 0

یادش بخیر تازه از دانشگاه فارغ تحصیل شده بودم هر کاری انجام میدادم که باب میل
بابام نبود،سریع رییس دانشگاهمو فحش میداد،میگفت خاک بر سر اون رییس دانشگاهت که
تو رو خر بهش دادم خرم تحویل گرفتم پس تو اون خراب شده به شما چی آموزش
میدن.الانم به داداشم همینارو میگه.....بابای شمام اینجوریاس

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 27 دی 1394 
نظرات 0

داشتم به محرم فکر میکردم که یاد یه خاطره افتادم :|
ما همیشه وسطای محرم واسه عذا داری یه شبو میریم مسجد محل بابابزرگم
خلاصه ما هم رفتیم ومداح گفت که برقا رو خاموش کنین عذا داری رو شروع کنیم
خلاصه همین که برقارو خاموش کردن گوشی من شروع کرد به زنگ خوردن ( زنگ گوشیم مداحی بود )
خلاصه همین که صدای زنگ من اومد مردم فکر کردن مداحه داره میخونه؛شرو ع کردن عذاداری :/
مردم گریه میکردن؛ یکی خودشو میزد ؛ اصلا یه وعضی ها :|
قیافه ی ما :|
قیافه مداح :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 27 دی 1394 
نظرات 0

مورد داشتیم دختره ترم اولی هرروز صبح میره مدرسه از بوفه مدرسه ساندویچ میگره بعد میره دانشگاه!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 27 دی 1394 
نظرات 0

یه روز یکی از دوستام بهم پی ام داد :
موضوع بده چت کنیم .
منم خواستم بش تیکه بندازم گفتم :
موضوع چت : حیاط مدرسه چه کاربردی در چراغ قرمز دارد ؟
اونم جواب داد :
کاربردش اینه که برای بچه های کلاس اولی چهار راه میزنن بهشون عبور از چهار راه رو یاد میدن !
من :|
خودش :)
چراغ قرمز :|
آموزش و پرورش :|
رفیقه ما داریم ؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 27 دی 1394 
نظرات 0

دیشب با خانواده تو ماشین نشسته بودیم که بریم پارک
مامان و بابام داشتن راجب یه موضوعی غیبت میکردن منم ک بدم میاد گفتم غیبت نکنیییییییییید
مامانم خطاب به بابام:مرد این بچه راس میگه اصن هر کی یه طرفه رفت به قاضی رفت.!!!!!
بابامم ریلکس میگه دو طرفه رفت چطور؟؟!!!!
من :d
بابام :)
قاضیم تو افق محو شد

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 27 دی 1394 
نظرات 0

چن رو پیش یکی از استادامون میخواست کلاس جبرانی بذاره وقتشو انداخته بود عصر .ازش خواستم بذاره من به جا عصر،بیام سر یکی از کلاسای صبش بشینم اونم قبول کرد ولی گفت اگه صبح اومدی ازت سوال میپرسما.منم برگشتم گفتم باشه عیب نداره هرچی دوس داری بپرس........پرسیدن که عیب نیست ندونستن عیبه(^_^)
.
.
.
فقط چون ترم اولیم و زیاد با فضا آشنا نیستم کار خاصی باهام نکردااااا.........

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 27 دی 1394 
نظرات 0

سر کلاس اصول فنی پیشرفته بودیم(بعله مهندس این مملکتم در آینده) استاد داشت اصطلاح عمرانی می پرسید هیچکس جواب نمی داد !
خودش توضیح می داد بنده خدا ،
پرسید اسکوپ چیه ؟
منم گفتم یه کمکی بهش کرده باشم
سریع گفتم : همونا که باهاش بستنی می ریزن ^_^
استاد در کمال تعجب سرشو گذاشت رو میز !!!
حالا نمی دونم داشت میزو گاز میزد یا گریه میکرد !!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 27 دی 1394 
نظرات 0

بچه ک بودیم بعداز ظهرا وقتی مامان بابام خواب بودن من حوصله خیلی سر میرف. آهنگ میرن ادمااا از اونا فقط.......رو میخوندم بد خودمو میزدم ب مردن داداشم ک 4 سالش بود میومد بالای سرم گریه میکرد منم طی یک عملیات انتحاری زنده میشدم اونم کلی خوشحال میشد منم ازدوباره خودمو میزدم ب مردن و اونم بازم گریه....


خبیثم خودتی......

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 27 دی 1394 
نظرات 0

شما يادتون نمياد _
اون موقع زمان ما ي فيلم ميداد ب اسم بزشك دهكده )سالي( ك وختي فيلم شروع ميشد تو خيابون سوسكم ديده نميشد _ كفت و كوي من با نوه هام در آينده _
تازه اين ك جيزي نيس مورد داشتيم طرف هي خدا خدا ميكرد ك سالي ب خانوم دكتره نرسه آخه عاشقش شده بود قلكشو شكونده بود ك با سكه هاش بره خارج بيش سالي ك دكتره رو ول كنه با اون ازدواج كنه _ هعيييييييي دنيا. . . عشقم عشقاي قديم _ مديونيد اكه فك كنين طرف دختر داييم بوده - تازه كي كفته الانم افسردكيش خوب نشده ؟ خيليم بهتره
هر كي فيلمه رو يادشه و باهاش حال ميكرده و كليم خاطره داره بزنه لايكو

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 27 دی 1394 
نظرات 0

ی روز باکلی ذوق و شوق اومدم خونه دیدم مامانم داره جیاطو میشوره
گفتم مامان منم گواهینامه رانندگی گرفتم،بعد مادرمحترمه عوض تبریک
میگه خوب کاری کردی دخترم الان دیگه هر خری گواهینامه داره.
صدای شلیک خنده داداشم که صحبتامونو شنیده بود تاااااازه مامانمو متوجه
کرد که چی گفته.قیافه منم خودتون تصور کنید.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 27 دی 1394 
نظرات 0

یه همسایه داریم ،یه بار سوار موتور شده بود داشت تو خیابون میرفت ، راهنماچپ زد ، پیچید به سمت راست
مام با ماشین زدیم بهش
بهش میگم اخه مرد حسابی چرا راهنما چپ میزنی ، میپیچی به راست؟
میگه:حالا من راهنما چپ زدم ، تو 10 ساله نمیدونی خونه ما سمت راسته؟
o_O

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 27 دی 1394 
نظرات 0

آقا دبیرستان بودم،هفته دفاع مقدس بود بعد برامون نوحه گذاشته بودن تو بلندگو های مدرسه پخش بشه یهو دیدیم تو نوحه صدای تیراندازی و نارنجک و اینا گذاشتن خلاصه اینم داشت تو کل مدرسه پخش میشد اصلا حس خط مقدم به آدم دست میداد...بچه ها داد میزدن وضعیت قرمز!وضعیت قرمز!بخوابید رو زمین!!!
اصن ی وضی

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 27 دی 1394 
نظرات 0

داییم داشت تو جمع تعریف میکرد:
بچه که بودم، یه روز مامانم( مامان اون یعنی مادربزرگ من) به خیال اینکه مچ منو گرفته یهو اومد تو اتاق وگفت که تو چرا درس نمیخوندی؟
منم گفتم خوندم بیا بپرس بعد انگلیسی رو بهش دادم :) اینم که نمیتونسته انگلیسی بخونه گفته نه پسرم وقتی میگی خوندم ینی خوندم من بهت اعتماد دارم
من :|
دایی:)
مامان بزرگه :(
آموزش و پرورش :/

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 27 دی 1394 
نظرات 0

همه مخاطب خاص دارن بهشون زنگ می زنه که عزیزم من دلم برات تنگ شدن حوصلم سر رفته بدون تو بعد مخاطب ما هم زنگ می زنه تا گوشی زنگ نخورده جواب می دم میگه الو هیچی خدافظ می گم چی شده می گه هیچی می خواستم بینم آنتن می ده برو دیگه شارژ ندارم



قیافه من *ـ*(اخه چرا)
قیافه علامت نشان دهنده انتن دهی گوشی:|
ایرانسل :(
(میگه دختره شارژ هم که مصرف نمی کنه الان تو فکر فرستادن یه اس ام اس مسابقه هست)
واقعی هست نخند بگین مستقیم ابادی کجا هست من برم اونجا

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 27 دی 1394 
نظرات 0

سر کلاس زیست بودیم.دبیرمون داشت درباره انزیم ها میگفت:
دبیر:آنزیما سه دسته اند:امیلاز/پروتوئاز با هیدرولاز.هرچی از اخرش هست یعنی انزیمه
من:یعنی گراز هم انزیمه؟
حالا شانس ما بزنه دبیر تو فکر درس بود.اصلا یادش نبود گراز حیوونه!
یک ساعت فکر کرد گفت هرچی فکر میکنم همچین انزیمی نیست!
زنگ خورد.رفت کلاس بعدی.دوباره درس داد.گفت یک انزیمی هم محمد گفت که تا حالا نشنیدم به نام گراز.البته نمیدونم دقیقاچکار میکنه!
بچه های اون کلاس بهش فهموندن گراز چیه.اومد این کلاس.گفت حالا منو دست میندازید؟؟
هیچی دیگه.کلاسمونو عوض کردن.نه برای اینکه دبیر ناراحت شد.چون بچه ها تمام در و دیوارو گاز زده بودن تمام شده بود!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : یک شنبه 27 دی 1394 
نظرات 0

یه شب رفته بودیم خونه داییم اینا...برادر زادم یه عروسک بزرگ دایناسور داشت..اونم با خودش آورده بود....وقتی رسیدیم همه پیاده شدیم....عروسک موند تو ماشین... رفتیم بالا...بعد ده دقیقه دیدیم زنداییم نیس...رفتیم پایین دیدیم تو تاریکی رو به ماشین وایساده هی میگه:بفرمایید دیگه...بفرمایید تو....ماندانا جان بیا تو تو ماشین نمون....بفرمایید!!!!*_*
من:*_*
دایناسور:O-o
افراد حاضر در صحنه:^_^......

 
 
***************************** امام کاظم علیه‌ السلام : هرکس مؤمنی را شاد کند، ابتدا خدا را شاد کرده و دوم پیامبر صلی الله علیه و آله را و سوم ما را *****************************

طنز پرداز