امام علی علیه‌السلام: بعد از سلامتی خنده بزرگترین نعمت خداست
   
 
نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

داشتیم با خواهرم اینا میگشتیم. خواهرم بارداره یهو دلش آب پرتقال خواست.شوهرش رفت 2 نوع آب پرتقال گرفت با چند تاآبمیوه دیگه.اولی رو باز کرد دیدیم قیافه اش رو 1 جوری کرد که چقدر بد مزه است و نمیتونه بخورتش
بعدی از این تکدانه ها بود باز کردیم خورد و خوشحال و خندان تا تهش خورد
یکی از اون بد مزه رو دادم به شوهرم میگم بگیر آب پرتقال بخور
میگه : نه نمیخوام
میگم: بگیر زیاده
اونم هی تعارف میکرد که من نمیخوام بده آبجی بخوره
منم گفتم : این بد مزه بود آبجی نمیخوره تو بخور

مثلاً میخواستم تعارف کرده باشم
بنده خدا شوهرم
مونده بود چی بگه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

امروز جلسه اول بود رفتم دیدم سه نفر بیشتر نیومدن همشون از بچه های پایه ترم قبل
به پیشنهاد یه بنده خدایی که اسمشو نمیبرم ریا نشه (من نبودمااا)قرار شد اسم فامیل بازی کنیم!!!!
حالا فقط جواب ها رو نمیگم
رسیدیم به اشیا از ش یکیشون نوشته:شمشیر بروس لی!!!!!!!
حالا همه اینجوری شدن@_@
شمشیر بورس لی داریم مگه؟!!!!!!
چنان قیافه حق به جانبی گرفته بیا و ببین برگشته میگه:من رفتم سر قبرش اویزون بود
یعنی خلاقیتش تو حلق اینا دیگه کی هستن

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

پریروز کنکور ارشد داشتیم. حالا چن دیقه قبل شروع امتحان یکی از بچه ها گفت:بچه ها میتونم یه سوالی بپرسم. ماهم همه سوادمونو جمع کردیم همگی گفتیم بپرس. گفت به نظرتون سحر رو کی کشته(تو فیلم همه چیز آنجاست).




الکی مثلا میخواست بگه من استرس ندارم. یانه؟؟!!!الکی مثلا میخواست بگه من اصلا درس نخوندم و فیلم نگاه کردم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

عاغا یه بار ما پنج شیش ساله بودیم...یه تلویزیون سیاهو سفید داشتیم..یه رو یه فیلم از جکی جان گذاشته بودن..توی اون فیلم داشتن چند نفره جکی جان رو با ترقه.(البته فک کنم ترقه بودا..حلاصه این که درست یادم نیست)میزدن..منم که تو خونه تنها بودم کلی شاکی شدم...گفتم نامردا چند تا به یکی..زود رفتم یه شیلنگ کلفت برداشتم ... زدم تو سر تلویزیون...من هی میزدم و حال میکردم از این که دارم چند نفرو نفله میکنم.هههه جو گیر شده بودم...در حد الکی.خحححخ بعدم با یه چوب افتادم ب جون تلویزیون تا می‌خورد زدمش...ینی تلویزیون از نود و شیش ناحیه شکسته بود...داشت ازش دود بلند میشد...بعد که بابام اومد خونه با افتخار داستان کمک کردنم به جکی جانو براش تعریف کردم...ولی نمیدونم چرا بابام منو کتک کاری کرد..
به نظرتون از جکی جان خوشش نمیومد؟؟
خخخخخخخ

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

عاغا یه روز یه دزد از خدا بی خبر اومده بود خونه ما دزدی..!!

ماهم متوجه شدیم یکی اومده تو حیاط گذاشتیم خوب برسه وسط حیاط تا بزنیم شلالش کنیم!!

یهو حمله کردیم بهش با چوب و چاقو و غمه!!بیچاره خراب کرد خودشو

بعد از کلی زد و خورد فهمیدیم که طرف آشناس!!

منو 5 تا داداشامم تا جا داشت زدیمش!!و بعدش بیخیالش شدیم

بیچاره هنگ کرده بود میگف تو شما داداشا فقط سیف الله تون خوبه!!

من که رامینم:|
عبدالله:|
لطف الله:|
یدالله:|
امین:|
بهرام:|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

6 ساله که بودم با اینکه دخترریزه میزه ای بودم ولی خیلی قلدر بودم یه داداشم داشتم عاشق من نمیزاشت کسی کمتر از گل بهم بگه یه روز با پسرهمسایمون که 8 سال از من بزرگتر بود دعوام شد منم رفتم داداشمو صدا کردم یه دعوای درست و حسابی با پسر همسایمون کرد طوری که دست پسره شکست الان تقریبا خانواده هامون 30 ساله همساین منو پسر همسایمون وتقریبا 14 سال با هم حرف نزدیم ولی الان من و ایشون داریم خرید جهیزیمون و انجام میدیم
ولی خداییش من عاشقشم ^_______^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

چن روز پیش بابام اومده میگه تو به کی خیلی افتخار میکنی(میخاست بگم خودش!!^__^) منم خیلی جدی اومدم گفتم به خودم، واینقد این افتخار زیاده که کمیم واسه شما صادر میکنم تا بهم افتخار کنین!!^__^
دیگه مجبورم نکنید قسمت تلخشو بگم!!!:|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

توجه * الکی مثلا نیست 100% واقعی !! :|

امتحان ریاضی داشتم منم که ریاضیم در حد .... ( به پست های محمد موحدی مراجعه شود)
شب شد و منم دیدم سریال سرنوشت شروع شد منم که عــــــــاشـــــــق کره دیدم نمیتونم مقاومت کنم نشستم دیدم ( اون قسمتی که ملکه داشت میمرد)
بعدشم خوابم میومد گفتم به جهنم پایین تر از صفر که نمیشم :)) گرفتم خوابیدم
حدود ساعت 3 بود که از حرفایی که تو خواب میزدم بیدار شدم
داشتم به خودم میگفتم: ملکه در خطره تو باید ریاضی بخونی تا ملکه رو نجات بدی
منم وظیفه خودم دونستم از جام پا شدم 1 ساعت ریاضی خوندم بعد هی به خودم میگفتم ملکه رو نجات دادم :| دوباره خوابیدم
ولی خدا خیر بده این حرکت زیرکانه مغزمو که اگه میگفت زلزله اومده من پا نمیشدم :))
خلاصه هم ملکه نجات پیدا کرد هم من نمره خوبی گرفتم ^__^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

*به نام آفریننده ی مهربانم*

عاقا با دوستم رفتیم واسه تولد نامزدش هدیه بخریم؛دیگه تصمیم گرفتیم کیف پول بخریم.
خلاصه رفتیم مغازه و بعد از کلی زیرو رو کردن بالاخره یه کیف خوشگل موشگل انتخاب کردیم؛
( پرانتز : ته کیف پولا (مخصوصا مردونه)؛ یه سوراخ کوچیکی هست واسه اینکه کیف راحت تا بشه و بسته شه)
خلاصه پسره امد جلو پرسید انتخاب کردین؟
دوست ما هم کیفه رو داد دستش گفت بله از این خوشمون اومد فقط لطفا یه سالمشو بدین؛این تهش سوراخه!
پسره: o_O
اول یه دور کیفو نیگا کرد بعد متوجه منظور دوستم شد...
چیه؟ فک میکند زد زیر خنده؟
نخیر اصلا به روش نیاورد.
دلیل اینکه چرا سوراخه رو واسمون توضیح داد بعدم سه چهارتا کیف آورد نشونمون داد گفت همشون همین طورین! بهمون تخفیف هم داد.
بعله! از این آدمای بامرام هنوز هست.
ولی خودمون تا رسیدیم خونه فقط میخندیدیم! البته من بیشتر به دوستم میخندیدم اونم هی حرص میخورد. ها ها ها همه ک با مرام نیستن.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

آقا کی میگه بیمارستانای ایران امکانات ندارن؟
همین بیمارستان شهید رجایی تهران، بوفه داره، نونوایی داره، سلمونی داره، میوه فروشی داره، تازه تعویض روغنی و مکانیکی هم داره (به خدا راس میگم!)، فقط تخت خالی تو بخش نداره، که اونم قیمتی نداره میخرن میدارن!
دردتون چیه هی نق میزنین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

با دوستام دور هم بودیم که یکی از دوستام خیلی از زن داییش تعریف میکرد که چقد خوشکله و خانمه و با کمالات،یه دفه یکی از دوستام برگشت پرسید لاله جان زن داییت ازدواج کرده?
دقت کنید دوباره تکرار میکنم پرسید زن داییت ازدواج کرده?
من:|
لاله:|
دوستان0_©

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

به همین برکت قسم که چند وقت پیش برام SMS اومده بود با این محتوا
.
.
.
.
.
.
شستشو گاو و گوسفند با 65% تخفیف:|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

آقو یبار دختره رفته سوپر مارکت
گفته بیسکویت دارین؟
مغازه دار گفته: مادر خوبه؟
گفته ...سلام میرسونه

میگن دلسترا و نوشابه ها فواره میزدن از خنده
کنسروا ورم کردن
سه تا یخچالم به حالت نیم سوز دراومدن،
خخخخخخخخخ
جون من بخند،بابا بخند دیگه دختره گناه داره

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

دیروز با خواهرم رفتیم شلوار لی بخریم.فروشنده چند تا شلوار آورد شروع کرد ازشون تعریف کردن که کار ترک هست و جنسش خوبه.داشتم نگاش میکردم دیدم روش زدهmade in PRC
من :اینا که چینین
فروشنده:نه خانم کی گفته این مارک "زد وان"ترکیه هست
من:ایناها اینجا نوشته چین.
فروشنده:اینا ماله ترکیه هس.روش زدن چین که گمرک کمتری بخوره
من:یعنی جنسای چینی و ترکی از یه مرز وارد میشن؟!!
فروشنده:با عصبانیت:من به شما جنس نمیفروشم
منم اومدم بیرون فقط نمیدونم چرا اون چند تا مشتریه دیگشم خرید نکردن

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

واقعیه واقعی
چند سال پیش سر سفره ناهار که بودیم دیدیم طبق معمول آب نیاوردیم من (خواهر بزرگتر)به خواهر وسطی گفتم پاشو آب بیار اونم به خواهر کوچکتر از خودش گفت تو از همه کوچکتری تو برو بیار, اونم نیاورد . خلاصه دعوامون شد , بابام گفت اینطوری نمیشه پاشید کاغذ و خودکار بیارید قرعه بندازیم خواهر سومی (کوچکتراز همه )که آب نیاورده سریع پریدو کاغذو خودکار آورد به بابام گفت باید اسم خودتو مامانم بنویسی,نوشتیمو قرعه انداختیم اسم بابام دراومد:)
بیچاره بابامم رفت آب آورد ما هم اصلآ خجالت نکشیدیم
ینی همچون فرزندانی هستیم ما....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

مامان بزرگم اومده خونمون تا چشمش به من افتاد گفت تو ديوونه اي عقل نداري .....
من: :-0000 آخه قربونت برم چي شده كه باز اعصابت خط خطيه؟؟؟
مامان بزرگم: 2 ساله ازدواج كردي رفتي خونه خودت هنوز بچه نياوردي(فداش بشم 70 سالشه تفكراتشم ماله همون زموناس فكر ميكنه دختر تا ازدواج كرد بلافاصله پس فردا بايد يه بچه هم بغلش باشه)
من: خو عزيز من مگه دسته منه شوهرم نميخواد فعلا بچه دار شيم؟؟؟
مامان بزرگم: تو غلط كردي، تو گفتي و منم باور كردم انگار من كورم نميبينم رگه خوابه پسره دسته تو....تو مجبورش ميكني فعلا بچه نيارين!!!
من: خو فدات شم چه عجله اي داري بلاخره يه روزي بچه دار ميشيم ديه؟؟؟
مامان بزرگم: باشه پس فردا كه عين سگ پشيمون شدي و به التماس كردن افتادي كه اي خدا يه بچه بهم بده اون موقع ميان حال و روزتو ميبينم.... حالا ببين كي گفتم
من و شوهرم :-000
مامان بزرگم -__-

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

دیروز رفته بودیم موزه عبرت
خیلی عبرت انگیز بود واقعاً برید ببینید
کل طبقات رو دیدیم اومدیم تو حیاط چند تا ماشین بود مارفتیم کنارشون باهاش عکس بندازیم.
لیموزین مشکی تشریفاتی آخر ماشین بود.هرکی 1 ژستی میگرفت وعکس مینداختیم شوهرم دستشو گرفت ب دستگیره مثلاً داره بازمیکنه در ماشین رو یهو دیدیم در باز شد اونم یهو نشست پشت فرمون و بقیه هم یکی نشست تو ماشین یکی از پنجره اومده بود بیرون یکی رو کاپوت مینشست یه ژستایی میگرفتن تاریخی.
خواهرم میگفت از ماشینه عکس بندازیم عکسای عروسیمون رو بذاریم کنارش
خدایی اگه بازرس اونجا نیومده بود کم کم روشن میکردن 1دورم میزدن با ماشینه.
بعد نگهبانه میگه: بیاید برید شوهر خواهرم میگه حالا بذار 1 عکس دیگه بندازیم.
میخواستیم 1 موزه دیگه هم بریم گفتیم الان حتماً عکسامون رو پخش کردن سطح شهر که اینا رو هیچ جا راه ندین اینا موزه خراب کنن

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

تقریبا 7-8 سالم بووود...همیشه با پسرعموم دعوا میکردم.تو ی کوچه بودیم.
یبار دعوامون شد شدید منم زدم شیشه ی خونشون رو شکستم و تا شب هم از ترس مامانم خونه نرفتم(ترس!)... شب شد و رفتم خونه مامانم گفت بیا و منم میگفتم نع تو منو میزنی و ... خلاصه باهزار قسم و قول گرفتن رفتم تو،حیاط رو ک داشتم میرفتم دیدم به به ی شیلنگ( از اون شیلنگای قهوه ای و نشکن گاز)تو دستشه.
نامرد پشتش قایم کرده و بود و ماهم نمیدونستیم...
فاتحه رو خوندیم،مفصل 4 کوارتر کتک خوردیم...
الانم ک 22 سالمه جای یکی دوتاش تو بدنم معلومه(تا 4 روز غذا نخوردم).
چیه؟ ها...؟! حقم بوووووووووووووود!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

آقا یه روز این خواهر ما بچه کلاس سومه هی می پرسید مقّاله برام می خری ؟ گفتم نقاله ؟گفت نه مقّاله > گفتم مقاله درسی می خوای ؟گفت نه مقّاله گفتم عکسشو بیار ببینم، آورد دیدم گونیاس .
خدایا با کیا شدیم 80 ملیون نفر

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

واسه دخترعموم خواستگار اومد، منو فرستادن تحقیق
رفتم محلشون راجع به پسره سوال کردم، خلاصه فهمیدم این
پسره به همه سپرده ازش تعریف کنن:/ منم عمدا به یکی از رهگذرای محل طعنه زدم
گفت چته دیوونه؟؟! گفتم به من میگی دیوونه؟؟ من دوست فرهادما( خواستگاره)
گفت فرهاد خرکیه خودش با وساطت اهالی محل تازه از بازداشگاه دراومده، اون همه مواد
از جیبش پیدا کردن اون شبی ما براش رسیدیم،،، هیچی دیگه فهمیدم راسته تو دعوا اطلاعات
خوبی بدست میاری :)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

بامامانم بحثم شده
من:ایشالله من بمیرم ازدستون راحت شم
مامانم:ب درک ب جهنم فک کردی بمیری میری بهشت؟نخیرمیری جهنم.ب ماک چیزی نمیشه فقط!خودت میمیری!
بابام شنیده میگه:فقط سریع اینکاروبکن
داداش بزرگم:بیا پیش خودم ی جوری میکشمت ک اصن دردواحساس نمیکنی
داداش کوچیکم:مردی برات قبرنمیگیریما همین حیاط خودمون چالت میکنیم تازه ب همم میگیم رفتی خارج دیگه برنمیگردی ک مراسم ختمم نگیریم تواین گرونی
من: :--(
سوال:موجود کمبودعاطفه چیست؟
جواب:یک عدد من

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

این گودزیلا ها دهه هشتادی رکورد زدن دیگه مامانم میگه ی روز رفته سرکلاس میبینه ی شاگردش رو صندلی نشسته مامانم میگه پاشو برو سرجات بشین شاگردش با کمال پرویی برمیگرده میگه : نه خانم چرا شما همش رو جا راحت بشینی من این دفعه بیشنم تو برو سر جا من بشین
خخدایا داریم به کجا کشیده میشیم؟؟؟؟؟
مامانم-____-
شاگردش :))))))))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

ba ejaze Aghamoom@@@
خالم از پسر 4 سالش ناراحت بود گفت:
آروین برو دیگه دوست ندارم :@
آروین : من اصـن به تــو فک نمیــکنم :|
اونوقت من همسن این بودم فک میکردم کسایی که فقیرن پرتقال میخرن فقط پوستشو میخـــورن .. :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

سپاس و ستايش دانشگاه را ، که ترکش موجب بي مدرکي است و به کلاس اندرش مزيد در به دري ، هر ترمي که آغاز مي شود موجب پرداخت زر است و چون به پايان رسد مايه ضرر ، پس در هر سال دو ترم موجود و بر هر ترمي شهريه اي واجب ..... از جيب و جان که بر آيد ...... کز عهده خرجش به در آيد
الهي!با خاطري خسته،دل به کرم تو بسته،دست از اساتيد شسته و در انتظار نمرات نشسته ام،
پاس شوند کريمي،پاس نشوند حکيمي،نيفتم شاکرم،بيفتم صابرم.
الهي!شهريه ها بالاست که ميداني و جيبم خاليست که مي بيني.
نه پاي گريز از امتحان دارم و نه زبان ستيز با استاد.
الهي!دانشجويي را چه شايد و از او چه بايد؟
دستم بگير يا ارحم الراحمين...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

یه بار بعد امتحان خواستم از معلم ادبیاتمون یه سوالی رو بپرسم ، رفتم جلو دیدم بهم نیگا نمی کنه خواستم متوجه خودم کنمش از دهنم پرید گفتم الووووووو !! خواستم سوتیمو درست کنم یه سوال داشتم با الوووو شد یلوووو !! کلا می خواستم بگم پارسی را پاس بداریم .

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

تو کل زندگیم تنها پسری که بم ابراز احساسات کرد پسر عموم بود!!!
اونم یبار که داشتم میرفتم دستشویی بدو بدو جلومو گرفت گفت میشه اول من برم؟؟؟؟؟؟://
منم گفتم باااوشه عیب نداره!!! ^_^
.
.
خدا شاهده به پاستیل نوشابه ای قسم اشک تو چشماش جمع شد! گفت: هستیییی! ! عااااااشقتممممم بخدا!!! :)
.
هیییی عجب روزی بود!! هیچ وقت یادم نمیره!:/
.
بعله! تا این حد من خاطرخواه دارم! پس چی فکر کردین؟؟؟ ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

عاقا چند روز پيش دوتا داداشام كه يكى 6سالشه اون يكيم 11سالشه سر تى وى باهم دعواشون شده بود!
بالاخره بزرگه زورش رسيد و زد كانال دلخواهش و جلو تى وى ولو شد!
كوچيكه هم نااميدانه از اتاق رفت بيرون!
ولى عاقا چشمتون روز بد نبينه بعد چند دقه يهو داداش كوچيكم عين ساموراييا پريد رو اون يكى با گوشكوب زد تو سرش!!!
با عصبانيت سرش داد زدم كه واسه چى با گوشكوب زديش؟
اونم با گريه گفت حقش بود آخه نميذاشت باب اسفنجى ببينم!
لامصب خيلى منطقى بود من جاش بودم با اره سرشو از تنش جدا ميكردم!!
باب اسفنجى باو!
الكى كه نيست.....!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

پیش دانشگاهی که بودم یه معلم گسسته داشتیم خیلی باحال بود همون اول سال میگف یه کتاب کمک آموزشی بگیرین و عینا مطالب اونو برامون میگف ینی اگه اون کتابو ازش میگرفتی حرفی واسه گفتن نداش! خوبم درس نمیداد خییلییم اهل کل کل و ضایع کردن بود...
خلاصه یه بار طبق معمول ک داشت پای تخت عینا متن اون کتابو مینوشت و مثلا درس میداد ،وسطش هم از ما سوال میکرد که به نظرتون جواب این چی میشه؟
مام یا همینجور بر و بر نگاش میکردیم یا خیلی هنر میکردیم چرت و پرت جواب میدادیم:)
آخرش عصبانی شد گف:میخواید شما اصن دیگه جواب ندین با این جواب دادنتون:|
منم گفتم:خو شمام که این وضعو میبینی اصن سوال نپرس!
اینم شاکی شد گف: من نامردم اگه مستمر تو رو 1 ندم!
گفتم:اصن صفر بده!(میدونم خیلی پررو بودم)
گف:بچه ها شاهد باشین خودش خواستااا

ولی آقا آخرشم مردونگی کرد و مستمرمو 6 داد^_^

دم همه معلمای باجنبه گرم0_O :))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

این خاطره دوران دبیرستان منه
یه دبیر شیمی داشتیم که از شیمی چیزی حالیش نبود تمام قوانین شیمی رو زیر سوال میبرد ما هم سال سوم از ترس کنکور سال بعد و هم کشوری شدن شیمی کل کلاس میرفتیم کلاس خصوصی پیش یکی از دبیرهای خوب شهرمون
کلاسمون جوری بود که ما 15 دقیقه بعد مدرسه تو یکی از مجتمع آموزشی های شهر با دبیر مربوطه کلاس داشتیم و فاصله اونجا هم 10 دقیقه ای میشد و ما سعی میکردیم از خونه لقمه با خومون ببریم
اون روز منهم از خونه لقمه برده بودم مامان جان فرمودن که داری میری یهدونه آب دوغ بگیری...عاقا ما کلی به مامان خندیدیم که آب دوغ چیه و ...
عاقا داشتیم میرفتیم که من به دوستام گفتم بمونید من یه دونه دوغ بگیرم که یاد حرف مامان افتادم وتو دلم کلی دوباره به مامان خوشگلم خندیدم رفتیم تو مغازه .
من: عاقا یه آب دوغ لطفا
فروشند:؟؟؟؟؟(علامت سوال شده بود قیافش) رفت در یخچال رو باز کرد دوباره بست گفت منظورتون آبمیوه است
من با اعتماد به نفس تمام گفتم نه دوغ
عاقا دوستم که تمام مغازه رو جویده بود از خنده
من هم تا چندماه میمردم هم تو اون مغازه نمیرفتم و داشتم از کنارش رد میشدم میرفتم اونسمت خیابون رد میشدم تا فروشنده منو نبینه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

یه بار سر یکی از کلاسا یکی از استادامون گفت بچه ها بعضی چیزها هستن که با وجود اینکه در عرف جا نیافتادن اما واسه بدن خیلی مفیدن.مثلا شما میدونستید که گوزیدن باعث افزایش حافظه می شه و موجب میشه به مغزتون کمتر فشار بیاد....؟ آقا تا استاد اینو گفت از ته کلاس یه صدایی شبیه به ترمز جیپ اومد و یکی از بچه ها(مشتبا)گفت: استاد ببخشید واسه تقویت حافظه بود....
از اون روز به بعد کلاس این استادمون تبدیل شده به محل تمرین گروه کر....و استعداد های جالبی کشف شدن.
تو دانشگاه هم به کلاس ما میگن کلاس گوگوزلا....
بچه هادارن واسه مسابقات جهانی تمرین می کنن....بیایید با لایک هاتون ازشون حمایت کنین...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

ترم دوم موقع تو خوابگاه هوا گرم بود مام شربت از این پودر میوه ها درست میکردیم میذاشتیم تو یخچال چون یخچال تو اشپزخونه بود مشترک،هر وخ میرفتیم سراغش میدیم اِ خالیه و بچه ها همشو خوردن
به هرکی هم میگفتیم منکر که میشد که هیچ طلبکارم میشد
مام به این نتیجه رسیدیم که احتمالا ارواح میان میخورنش دفه بعد چندتا قرص خواب اندختیم توشو تقریبا یازده از همون ارواح به خاطر خواب سنگین امتحان را از دست دادن
ینی بعدش اب شیرم با ترس میخوردن:))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

آقا ما یه دوستی داشتیم هی ادعاش میشد پارسال چهار شنبه سوری ما با چند تا از رفقا اومدیم اینو ادب کنیم یه کپسولی رو گرفتیم نصفش رو خالی کردیم بعد روشنش کردیم و انداختیمش زمین و پامون رو روش گذاشتیم یه صدای کمی اومد و خاموش شد بهش گفتم : مهرداد تو از این کارا بلدی؟ گفت آره کفشش رو در اورد رفت دمپایی پوشید گفت روشنش کنید ما هم نصف کپسولی قبلی رو ریختیم تو یه کپسولی تا خرخره پر شد . روشنش کردیم این رفت روش وایساد و......
.
.
.
دمپایی پازل شد و جورابشم پاره شد. ....شلوارشم ز-ر.د شد!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

یه شب که در خواب نازی فرو رفته بودم .......یهو خواب دیدم یه مار داره روی پام راه میره از خواب پریدم مثه برق گرفته ها و سریع چراغ اتاق رو روشن کردم و زیر بالش و پتو دنبال ماره گشتم....دیدم نیست. حالا خوبه کسی نفهمید.. گرفتم خوابیدم....صبح که پاشدم تازه فهمیدم ای دل غافل من تو خواب چکارا کردم...مار؟؟؟توی شهر؟؟؟من اصن مار دیدم تا حالا از نزدیک؟؟؟اونوقت زیر بالش دنبالش میگردم!!!یه همچین آدم توهمی ام من......

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

・・・○o 。S 90。o○・・・

سه دسته از ادما بدجور رو اعصابن: 1_اونایی که فکرمیکنن بقیه هیچی حالیشون نیست و از عهد دقیانوس اومدن؛
2_اونایی که همیشه چرت وپرت میگن و وقتی محلشون نمیذاری میگن هیچکس حریف زبون من نمیشه…
3_اون کره خرای دبیرستانی که وقتی تو مدرسه دعواشون میشه فرداش مامان باباشونو میبرن مدرسه واسه دعوا (این گروه از اولویت بیشتری برخوردارند)
اینجور ادما رو باسیم تلفن از پنکه سقفی اویزون کنید... مسئولیتش بامن

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

این خاطره ماله امروزه...(دوستم تعریف میکرد)
میگه:امروز که از مدرسه برمیگشتن..دوستش یه جایی کار داشت بخاطر همون جلوتر پیدا شدن...همینجوری که میرفتن..سه چهار تا پسر مزاحم دوتا دختر میشن...یکی از پسرا که همینجوری میاد کناره دخترا راه میرهههه....دختره یدفه برمیگرده به پسره یه پِخخخخخ میکنه...پسره عین هو گربه میترسه میره میخوره زمین خخخخ ....ناگفته نماند پسرها 15 یا 16 ساله بودن و دختر هااااااا 27 یا 26 ساااله....
تصور کنید دیگه....
میگفت در اون لحظه کل خیابون یهو ترکییییییید....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

آقا این کمک های مدرسه رو نمیشه پیچوند چرا؟ما پیش میرفتیم عادت داشتن هی بچه ها رو از وسط کلاس بکشن پایین که کمک به مدرسه رو بدیم!اسمش مثلا کمک به مدرسه بود!!!!مام نمیدادیم!وسط امتحانات دی ماه اومدن بکشنمون پایین بازم مثل بز نگاه کردیم!حالا صدا معاون درومده بود که من که نمره م خوبه چرا عین خیالم نی وسط امتحان تو دفترم!:|:|:|:|آخر سال شاد و خندان اومدیم بریم گفتن یا کمک به مدرسه میدین یا کارت ورود به جلسه ی امتحان نهاییتونو نمیدیم:|ما مجبور شدیم بدیم:|حالا یکی به من بگه راه حل بهتری بود و ما پیدا نکردیم؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

استادمون تعریف میکرد میگفت:گودزیلای خواهرم هر روز میاد میگه من زن میخوام.بعدشم تو مدرسه شون هم هر دختری رو میبینه ازش خواستگاری میکنه.استادمون هم برگشته گفته:من هنوز دایی توام زن نگرفتم از این حرفا.اونم برگشته گفته به من چه؟شاید تو نخوایی تا آخر عمرت اذواج کنی....این یکی ماشاا...خیلی فعاله.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

دیروز یه دوغ خریدم تو ترکیباتش نوشته بود :
پودر کاکائو،شکر،آب،استارتر
فکر کنم دوغ کاکائو بود:l

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

چشتون روز بد نبینه

سرما خورده بودم
خواسم برم امتحان بدم
دستمال هم نبود خونمون
مامانم گفت دستمال دستشویی و ببر بابا از هیچی ک بهترِ من ب مامانم گفتم
مااااامان دستمال دستشویی؟؟؟
زشته بابا
گفت مگه چیه ببر بهتر ازینه ک جینگت بریزِ تو برگت(معذرت مامانم زیادی رُکِ)
عاغااااا
دستمالو گرفتیمو رفتیم سر جلسه امتحان
وسطای امتحان بود همین که دستمالو از کیفم دراوردم سُررررررررر خورد رفت طرف مراقب
کل کلاس ترکید از خنده
منم ک داشتم اب میشدم از خجالت
ازونموقع پسرای کلاسمون نمیدونم چرا منو مببینن بلند بلند میخندن

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

همسايــــه بغليمـــون ي پيرزنــه،ي روز ك داشتـــــم از بيرون ميرفتــــم خونه گفـــت:پســـــرم بيا اين نخـــو واسم كـوك كـن،منـــم مثل اين آدمــــاي خوبو مهـــــربون گفتــــم چشـــم مادر بدش ب مـــــــن...
سوزنو نخـــــــو داد دستم هـــركاري كردم نخـــــــــه تو سوزن نميرفـــت منم گذاشتمـــش تو دهنـــــــم تا صاف بشه و از ســـوزن رد بشه ك حس کردم ی نموره خودش از قبل خیس بوده خودش
هممممممممم قبلا گذاشتــتـش تو دهـــــــنش!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
هنوز ك هنـــوزه يادش ك ميفتــــم 3روز حالت تهـــوع ميگيـــرم..
خخخخخ

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

یه عدد بابا بزگ داریم باحال و پایه اغا
من معدلم کم شد امسال بابام سرم داد زد گف من همسن تو بودم معدلم 20 بود حالا بابابزرگم با دستای لرزون ولی
با غرور اومد یه کاغذ انداخت جلوم
کاغذ رو برداشتم دیدم کارنامه اول دبیرستان بابامه خخخ همه رو افتاده بود
هیچی دیه بابام دید رنگش پرید دیه حرفی نزد رف خخخ
بابابزرگم زد رو شونه ام گف من میدونم تو ترم بعد موفق میشی
از ائن موقع نمره کم نگرفتم
به سلامتی همه بابا بزرگا و پدر بزگ خودم که ماهه ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0


ﻋﻤﻮﻡ ﺍﯾﻨﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻮﻥ ﺑﻮﺩﻥ. ﺑﻌﺪ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﺵ ۲-۳ ﺳﺎﻟﺸﻪ
ﺍﺯ ﭘﻠﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺯﺍﻧﻮﺵ ﯾﻪ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺯﺧﻢ ﺷﺪ ﻭ ﺧﻮﻥ ﺍﻭﻣﺪ!
ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻐﻠﺶ ﮐﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺍﻻﻥ ﺑﻮﺳﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺧﻮﺏ ﻣﯿﺸﻪ!
ﺑﻮﺳﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :ﺩﯾﺪﯼ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ؟
ﺑﭽﻪ ﺵ ﺑﺎ ﮔﺮﯾﻪ ﮔﻔﺖ :ﮔﻪ ﺧﻮﺭﺩﯼ! ﮐﻮﻭ؟؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

تو یه برنامه دیدم که طرف میگفت من تنوع رو دوست دارم مثلا صبحونه پیتزا میخورم ناهار کره عسل .منم گفتم خب منم یه بار اجرا کنم ببینم چی میشه ...صبح شد من به جا صبحونه یه همبرگر خوردم با بستی ..به ناهار نکشید اینقدر حالم بد شد که نگووووو..حتی مدرسه نرفتم.فرداش ناظممون گفت چرا نیومدی ؟گفتم اینطوری شد ...اینقدر خندش گرفت که سرخ شد ..از اون به بعد هر وقت هم غیبت میکنم میگه باز به جای صبحونه همبرگر خوردی...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

یه بار راهنمایی بودم معلممون بهم گفت چطوری خر؟!! :-)
من O.o وا چرا آقا!!!؟؟؟؟
معلم : خر یعنی بزرگ ^.^
من آها ^.^ خوبم مرسی شما خوبی؟پدر خرت خوبه؟
.
.
.
.
.
.
.
زدنی ازم کرد زدنی ازم کرد که تا یه هفته کمرم راس نمیشد :-(
فک کنم با باباهه مشکلی چیزی داشته ناراحت شده حالشو پرسیدم!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

یه سال پیش میرفتم اموزشگاه رانندگی . مربیم پسر بود 27 ساله بود خوش تیپم بودا
خلاصه بهم اموزش دادو روز امتحان رفتم افسر ازم امتحان گرفت همون اول قبول شدم
باور نمیکردم افسره خغلی بداخلاقم بود
وای دیدم قبولم گفت برو اموزشگاه دوییدم رفتم مربیم دیدمنو گفت چه خبر منم تو حال خودم نبودم رفتم بغلش کردم گفتم نوکرتم خخخخ
عاغا خعلی ضایع بازی بودا سرخاب سفیدشدم سرمو انداختم پایین رفتم داخل معذرتم نخواستم
مدیونید اگه فکر کنین بعدش اومد خاستگاریمو همسرم شد....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

ﺭﻓﺘﻢ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﯾﺎﺭﻭ ﺟﻌﺒﻪ ﺷﯿﺮﯾﻨﯽ ﺭﻭ 180 ﺗﺎ ﮔﺮﻩ ﺯﺩ:|||
ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﺍﮔﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺧﯿﺎﻟﺖ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﺸﻪ
ﺭﻭﺵ ﺑﻨﻮﯾﺲ لعنت بر پدرومادر ﺍﻭﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻪ :|
نمیدونم چرا عصبی شد با لگد زد پرتم کرد بیرون گفت اصلا شیرینی نداریم

ولی دروغ میگفت کلی شیرینی داشت
خودم دیدم:)))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

آقا دایی مامانم فوت شده بود (خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه)تو مسجد براش مراسم گرفتن آبجیم رفته بود میگفت یکی از همکارام اومده نشسته کنارم گفته مراسم کی هست؟آبجیم گفته دایی مامانم خانومه گفته مرد بوده یا زن آبجیم گفته مرد بعد دوباره پرسیده کجایی بوده؟آبجیمم گفته همشهری خودمون بوده
آخه به این موجود چه میشه گفت؟؟؟!!!!آبجیم که وسط مراسم ختم ترکیده از خنده
اینا همه اثرات تحریمه ها

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

یه روز صبح مثه همیشه با خانواده محترم مشغول خوردن صبحانه شدیم که دیدم داداشم زل زده به من.بهش میگم چیه مثه جغد زل زدی به من. یهو مامانم گفت جغد که زل نمیزنه اون بزه که زل میزنه.بحث بالا گرفت آخرش هم نفهمیدیم بز زل میزنه یا جغد. در ضمن دلیل زل زدن داداش گرام رو هم نفهمیدیم.به سلامتی همه مادرای با حال بزن لایکوووووووووو

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

یه دختر خواهر شوهر دارم،خیلی خوش زبونه.
تازه که زنداییش شده بودم،طفلکی نه که با واژه زندایی آشنایی نداشت،هر دفعه منو اینجوری صدا میکرد:
خاله زندایی عمه کیــــان!
خخخخخ.
من :-|
خاله زندایی
عمه O_o
گودزیلا ^_^
داییش :-)))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

عاقا من يه چي كشف كردم
.
.
ميدونين تو كلاس هر معلمي يا معاوني تو جشن ميگه دست بزنين همه دوبرابر دست زدن سوت يا جيغ ميكشن
اينا خيلي رو اعصابن
.
.
حدس ميزنم از عمو قناد تو فيتيله ياد گرفتن :حالا دست و جيغ و هورااااااا

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

ما 3تا پسر خاله ایم...هممون هم تک پسر( از همه بزگتر و قد کوتاه منم)
حالا اخلاقا و خصوصیتها + یک خاطره
من:71/6/22- دراصل متولد مهرماهم... بچه سوسول - خرخووون - نصفه نیمه(قد 170)
کاظم : 72/10/18-قد دو نیم متر سرباز(تیرماه پایان) - کله خراب - دعوا - سیاه - ملقب ب قارا گده(پسر سیاه)
رضا : 73/11/25-قد 181-سرباز(مرداد پایان) قلیون - دوست باز - ملقب ب ایرضا بئی(رضا بیگ)
----------------------------------------------------------------------------------------------------------
7سال پیش
یبار اومدیم با کاظم این رضا رو بستیم ب درخت و زدیمش ولی لاکردار اصلا گریه نکرد(مدرسه زیاد کتک خورده و از همه ما هم سگ جونتره).
جالبش اینجاس رفتیم نهار خوردیم و نفری ی سیب تو دستمون اومدیم جلوش خوردیم بازم گریه نکرد...
عاغا بهرحال کم آوردیم و بازش کردیم.
ادامه دارد...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

سال آخر دبیرستان بودیم یه مدیر داشتیم کلا ضد نظرات بچه ها بود مثلا ما هر روز دو سه تا امتحان داشتیم و به مدیر میگفتیم که لااقل دوتا شو لغو کنه اون اصلا توجه نمیکرد یه بار اومد سر کلاس ما گفت بچه ها با چنتا از معلما هماهنگ کردم اخر هفته ها کلاس کنکور براتون بذارم(مام حوصله نداشتیم بس که هر روز امتحان میدادیم) گفت هرکی موافقه دستشو بالا ببره
از اون 21 نفر کسی دستشو بالا نبرد و مدیرمون گفت ایشالا همتون صنعتی شریف قبولین دیگه؟ ماهم گفتیم آره خخخخ بالاخره طوری انتقاممون رو گرفتیم دیگه جرئت نکرد بیاد توی کلاس ما:)))))

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

اقا دوشنبه(دو روز پیش) شش ساعت تمام درس زیست شناسی داشتیم.پایه چهارم o.O
دبیرمون دو زنگ اولو کامل درس داد.زنگ دوم آخراش که شد ما رو به موت شدیم.گفتیم آقا درس نده.دبیرمون گفت من به خاطرش دارم پول میگیرم و اگه درس ندم پول حرام میشه واینا
دوستم گفت برای زنگ آخر چقدر پول میگیری؟دبیرمون گفت 12800(بیچاره دبیرا)دوستمون دست کرد تو جیبش.12800 رو بهش داد گفت حالا دیگه درس نده!!!
یعنی تا یک ساعت داشتیم دعوا میکردیم با مدیر.دبیرمون آب شد رفت به دریاچه ارومیه پیوست تا خشک نشه
دیگه نبینم کسی بگه دهه شصت یا هشتاد ها.فقط دهه هفتادیا پرچم بالاس

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

یه بارم امتحان داشتیم منم خیلی خوب خونده بودم امتحانم تستی بود من درحال جواب دادن بودم که مراقب میومد نگا میکرد و به یکی از بچه ها که فامیلش بود میرسوند منم دیدم دوستام بیکارن و چیزی بلد نیستن ورقم رو با دو دست چسپیدم به مراقب گفتم به چه حقی از رو ورقه ی من نگا میکنی و به اون خانم میگی من میرم اعتراض میدم این همه شاهد دارم،عاقا مراقب از ترس خشکش زد گفت خاهش میکنم بشین سرجات اگه بخوای به تو هم میگم منم گفتم لازم نکرده من، همه رو بلدم باید از رو ورقه ی من به همه ی دوستام بگی وگرنه خود دانی^__^
این چنین بود که مراقب اون روز زانو درد گرفت انقد اومدو رفت:)
نمره ی همه مونم یکی شد;)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

(این خاطر مال یکی از دوستام)
بچه خواهرم اومده خونمون رفت سر یخچال یه لیوان شیر خورد بعد لیوان گذاشته روی سرویس. بعدشم رفت خوابید. از خواب که بیدار شد لیوان آورده میگی کی این لیوان شیر را خورده؟؟
بهش گفتم خالجون خودت خوردی دیگه !!!!!!!!
گفت نه من نخوردم . حالا هرچی ما بهش می گفتیم
می گفت نه من نخوردم بعد مامان بهش گفت مادرجون تو که نخوردی گوساله کوچیکه خورده
بعد بچه خواهرم با عصبانیت گفت من گوساله نیسم
ما از خنده قش کردیم
بعد میگه الای به آب بخندید به جا این که بگه رو آب بخندید
ما دوباره زدیم زیر خنده

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

اقا ما يه گودزيلا داريم كلاس اول ابتداييه!دقت كنيد اول ابتدايى .
بعد حالا تو مدرسشون هر روز زنگ اخر زبان انگليسى دارن
درسى به نام خلاقيت دارن
در هفته ٢ ساعت ميرن كتاب خونه مدرسشون براشون كتاب ميخونن
رباتيك!!!تكرار ميكنم رباتيك دارن!!
هفته اى ١ بار كلاس كامپيوتر دارن كه هر كدومشون يه لپ تاپ جدا دارن(در صورتى كه من تو مدرسه تيزهوشان با ٤ نفر ديگه بايد مى افتاديم سر يك كامپيوتر!)
لازم به گفتن نيست كه تا ٣ مدرسه است تازه نهار بهشون كباب هم ميدن!!!
الان كه فكر ميكنم ميبينم ما يك كم زود به دنيا اومديم :((((

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

بچه که بودم مثه حاج زنبور عسل می رفتم به جنگ زنبورای وحشی و اینقد چوب توو لوونه شون
فرو میکردم تا اینکه زنبوره عصبانی میشد و می افتاد دنبالمo_O>>>>
بعد دمپاییامو دستم میگرفتمو با سرعتی در حد جت میدوییدم به طرف خونه@_@
(از قبل در حیاطو در حالو باز میزاشتم)و میرفتم تو حالو درو محکم میبستم تاسر زنبوره محکم
بخوره به شیشه!!!
بعد از پشت شیشه نگاش میکردم ^_^
زنبوره سرش گیج می رفتو دور خودش میچرخیدو می رفت********
حالا چرا فحش میدید بچه بودم دیگه!؟!؟!؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

بابام شديدا طرفداره آلمانه،داداشم طرفدار اسپانيا
حالا مامانم ميگه منم طرفدار فرانسه هستم
ميگه ماماني از بازي كدوم بازيكنش خوشت مياد؟؟
ميگه:من بازيكناشو نميشناسم ولي ظرف و ظروفشو خوب ميشناسم...!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

دبیرستان ما یه چندتا در داره که شیشه ای هستند .خیلی هم زیاد تمیزش میکنند و همیشه ناظممون میگه بازشون بزارید ..یکی از اون در شیشه ای ها تو راهرو ماست .....یه روز بچه ها داشتن تو راهرو دعوا میکردند یه 7نفری داشتن میزدن تو سرو کله هم در شیشه ای رو هم بسته بودن که صدا نره بیرون ....همه مشغول بودن کتک کاری بودن که یکدفعه ناظممون از اون ور شیشه بچه هارو دید یه داد زد .همه بهش نگاه کردن .دوید سمت در یکدفعه (بوم) با کله رفت تو شیشه بخش شد زمین .همه یه نگاه به هم دیگه کردن و ترکیدن از خنده ..و از حرکت شیخ (ناظم) مریدان(بچه ها ) جامع از تن دریدن و راه بیابان را درپیش گرفتند...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

امروز یک همایش درباره کنکور داشتیم(سال چهارمم) همه بچه ها عقب نشسته بودن و جلو کاملا خالی بود.خب خیلی زشت بود
مدیرمون اومد گفت بچه ها لطف کنید بیایید جلو چون خیلی زشته.
یکی از دانش اموزا بلند گفت ما راحتیم.شما مشکلی دارید بیایید عقب.آقا هیچکس هم بلند نشد به خاطر حرفش!!!
یعنی بگم مدیرمون آب شد رفت تو زمین.تا دیگه با ما کل ننذازه
بچه ها :)))
مدیر :((((
طرفی که اومده بود سخنرانی کنه 0.0

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

آقو داییم یه بار داش تعریف میکرد میگفت:
ما یه استادی داشتیم (ان شالله خدا استاداتونو براتون نگه داره خخخخخخخ)
فامیلش عبدی بود یه بار آخر کلاس دیرش شده بود تند تند داشت حضور غیاب میکرد. دو تا از بچه ها فامیلیشون شریعتی بود استادم با صدای بلند گفت :شریعتی دو نفر، شریعتی دو نفر
یکی از شریعتی ها هم هول شد یه هویی گفت :عبدی دربست…
داییم:))
استاد عبدی:))
سازمان حمایت از حضرات سوتی:))))
خخخخخخخخخ خداییش لایک داش دیگه....
دوستان آبروی ما رو جلو داییمون حفظ کنین جبران میکنم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

بعضی ها وقتی سوار اتوبوس خالی میشن اینقدر مبهوت و ذوق زده میشن که نمییدونند کدوم صندلی بشینن.؟!!!
دیروز یه خانومه سوار اتوبوس شد بیچاره دقیقا همین حالت براش پیش اومده بود اینقدر پاشد و نشست و جابه جا شد که رسید به مقصد.
وایمیستاد سنگین تر بود!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

ملت شبا با بوژ بوژ عشقشون میخوابن، منم دیشب با عشقم ایرانسل خلوت کرده بودم! گفت بیا و تو مسابقه های من شرکت کن! آقا جونم برات بگه که منم قبول کردم!! جایزش پژو پارس بود! ده تا سوال بود. سوال اول: دوست صمیمی باب اسفنجی که بود؟ سوال دوم: خانه ی دوم ما کجاست؟ همینجوری رفت تا رسید به سوال آخر: نظریه ی مثاثاتی انیشتین را با ذکر مثال شرح دهید و انیشتین وقتی این نظریه را کشف کرد و سپس به مستراب رفت آنجا به چه چیزی فکر کرد؟ شمام فک میکنین نمیخواست پژو پارس بده؟؟؟!!
@_@

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

دوستم تو برگه امتحاني بجاي جواب نوشته: مراجعه شود به پشت صفحه،بعد پشت صفحه نوشته اگه بلد بودم همونجا مينوشتم.
ديروزم كه نمر ه اش اومده استاد بش داده 9.99 بـــعــــلـــــه روز روزه انتقام بود،استاده كينه جو و قسي القلبي داريم ما...
من كه به شخصه معتقدم بايد تو قسمت سوم انتقامجويان يه نقشي بهش بدن واقعاً حيفه وقتش رو به پاي ما هدر بده
نكته جالب توجه اينكه دوستم ميخواد به استاد ايميل بده: راي ما رو پس بديد (نمره واقعيم رو بده)
يكي بياد اين احمق رو از برق بكشه كار داره به جاهاي باريك ميكشه.
دوستم:
حشمت فردوس:
هيتلر: (¤_ ¤)
استاد:☻

بازم استاد: █ /
LL

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

یادمه یه بار رفته بودیم عروسی یکی از دوستام , اون شبم حسابی شادوشنگول بودیم , نشسته بودیم با بچه ها داشتیم چرت و پرت میگفتیم میخندیدیم , که یه دفعه عروس و دوماد واسه خوشامد گویی اومدن سر میز ما ...
چشمتون روز بد نبینه
من مثلا اومدم خیر سرم تبریک بگم به جا تبریک گفتن گفتم التماس دعا خوش بگذره بهتون ...
آقا یه دفعه دیدم همه ترکیدن از خنده
خودم مونده بودم . انقدر شرمنده شدم و خجالت کشیدم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

امروز داشتم پاشاز قدم میزدم جلوم یه پسر مییومد باور کنید کپی من جالبش اینجاست که عین من لباس پوشیده بود بطرفم مییومد من خواستم برم کنار که رد شه ولی گفتم خو اون بره کنار عاغا چشتون روز بد نبینه دوتایی بطرف هم اومدیم ناگهان من با کله چسبیدم به آینه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

خواهر من فوق لیسانس مکانیک و الهه خوش شانسی میباشند به طوریکه در کل مدت تحصیل در دانشگاه حتی یک همکلاسی دختر نداشت(یعنی خرشانس ترین دانشجوی دنیاست)
تعریف می کرد
ترم دو دانشگاه یه ماه مونده به عید باید برای یکی از کارگاههاشون میرفتن یه دانشگاه مهمان سرویس دیر میاد دنبالشون اینهاا هم حوصله شون سر میره میرن یه برگه از آموزش میگیرن با یه ماژیک(دقت کنید از آموزش گرفتنا)
روش این متن می نویسن:قابل توجه دانشجویان عزیز جهت دریافت پیکهای شادی نوروزی مبلغ ۲۰۰۰ به حساب دانشگاه واریز نمایید
بعدش این میزنن به برد دانشگاه خودشون هم میرن کارگاه
وقتی که از کارگاه بر میگردند می بینن همه دانشگاه جمع شدن جلو اتاق رییس و داد فریاد
جالبه اینها رفتن پرسیدن قضیه چیه خودشون رفتن جلو جمعیت جیغ و داد کردن
بنده خدا رییس دانشگاه چند ماه دنبال این بوده ببین این کار کیه

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

امروز یه خورده حالم گرفته بود
رفتم پیش بابام میگم باباجون؟دلم گرفته
50تومن گذاشت رفتO_o
رفتم پیش مامانم میگم مامانی؟دلم گرفته!
میگه دوبسته لواشک تو کابینته خودتو نکش برو برداربخور مارمولکO_o
رفتم پیش داداشم میگم داداشی؟دلم گرفته!
برگشته میگه میدونم مشکلت چیه!
میگم چیه؟
میگه بازم میخوای 5ساعت بشینی پشت کامپیوترO_o
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.اینم خانوادست من دارم؟
بعد تو مطالعاتمون هی میگه خانواده اولین نیازهای عاطفی فرزندان رابرطرف میکند

O_o

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : جمعه 18 دی 1394 
نظرات 0

یه بار یکی از دوستام تعریف میکرد یه روز خونشون مهمون رفت

مهمون گفت :ببخشید خسته شدید

مادر دوستم میخواست بگه نه این حرفا چیه

هول میشه میگه: اره والا

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

بابام باز هم حماسه مي آفريند
باباي محترمم اونوقت كه تو روستا بود و تدريس ميكرد(ادبيات) يه اتاق داشتن كه دبيرا اونجا استراحت ميكردن
يكي از دوستاي بابام بهش گفت اين تن ماهيُ بذار گرم شه با تخم مرغ بخوريم
بابام گفت باشه بعد با خودش گفت اگه تو آب بذارم 20دقيقه وقت ميخواد گرم شه
بعد تن ماهي رو مستقيما به اميد اينكه حواسم هست كه نتركه و... گذاشت رو اجاق بعد رفت كتابخونه (اتاقي كه كنار اشپز خونه بود) و يه كتاب باز كرد خوند
عاقا(آغا) سرگرم كتاب خوندن شد و همينجوري گذشت تا يه دفعه بووووووووووووووووم!!!!!! اومد بابام در آشپز خونه رو باز كه كرد ديد بععععععععععله .... تن ماهي تركيده و گوشتاش از سقفا آويزونه
لايك: آي حواس پرت

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

اين جمله خيلى به من چسبيد:
.
.
.
{{وقتى به يه مگس بال هاى پروانه رو بدى
نه قشنگ ميشه
نه ميتونه باهاش پرواز كنه
ميدونى دارم از چى حرف ميزنم؟!


"اصالت"
بال و پر بیخود به کسی دادن اشتباهست}}

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

اول دبیرستان بودم سر کلاس ریاضی بود معلم داشت درس میداد
بچه هام ته کلاس خواب تشریف داشتند بعضیام در عالم هپروت به سر می بردند بعضیام خو واقعندی من نمی دونم کجا بودند??
درس تموم شد معلم پرسید خو بچه ها کسی سوال نداره???
منم عین جو زده ها گفتم عه چرا رنگ موهات چه رنگی???*^_^*
بچه ها کلی خندیدند :))))))))))))
بچه هایم که تو عالم هپروت بودندم آوردم تو کلاس اون بچه هایم که تو خواب بودند با داد خودش بیدار شدند
اما معلم خیلی بی جنب بود خدا برا کسی نخواد من از کلاس انداخت بیرون من بش لطف کردم کلاس از یکنواختی در آوردم انوخ اون....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

دیشب خواب دیدم اومدم 4 جوک پست خنده دار گذاشتم تازه اونم بدون محدودیت صب پا شدم ببینم چند تا لایک خورده یادم افتاد ک اصلا دیشب نت نداشتم خخخخ ولی الان میزارم یه فامیلی داشتیم ک بنده خدا یه کم پشمک بود تازه گوشی لمسی خریده بود اومد از گوشیش یه شماره بده دید صفحه گوشیش کثیفه نمیبینه چیزی یه نگاه کرد بهش از پایین تا بالای لیبل گوشیشو لیس زد (چندشم خودتونید خخخخ میخواس سنتی تمیزش کنه)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

فیش حقوق بابام اومده 16هزار تومن!! ینی اگه روزی 500تومن خرج کنیم، میتونیم هزارتومن پس انداز کنیم!!!!!:|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

سلامتی پسری که تنهاییش رو با سیگار پر کرد و میدونست داره با ریه هاشو جونش چی کار میکنه، امـــــــــــا دل دختری رو بازیچه خواسته های دلش نکــــــــــــــــرد
.
سلامتی پسری که دید یه خانم با دختر کوچولوش دارن از روبروش میان،اونم دود سیگارشو تو گلوش اینقدر نگه داشت تا اونا رد بشن ، که مبادا با دود سیگارش خاطرشون آزده بشه
.
سلامتی پسری که ولنتاین برای هیچ کس کادو نخرید چون خیلی خسیس بود ، با خودش گفت هیچی از احساسمو خرج نمیکنم و همشو میزارم باسه اونی که اسمش میاد تو شناسنامم
.
سلامتی همه پسرایی که باطنشون حرمت داره

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

اقا (همون اغا شما به بزرگي خودتون ببخشيد‏)چند روز پيش با باجناق برادرم رفتيم خونه يه بنده خدايی كه منو نمي شناخت اين باجناق برادرم رفت دستشويي در همين حال صاحبخونه اومد سراغ اين باجناقو گرفت گفتم رفته دستشويی گفت پس رفته يه سری به همریشش (همون باجناق خودمون‏)بزنه‏!منم نامردي نكردم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم باجناق ايشون برادر منه :‏)‏ اولش فكر کردم با افتاب پرست طرفم اخه تو چند ثانيه چندتا رنگ عوض كرد حالا گاف به كنار تو دو ساعتی كه اونجا بودم تا دهنمو باز ميكردم كلمه ای بگم میگفت تو يكی حرف نزن خودم ميدونم چه گندی زدم بدبخت تو اون لحظه فرصت نداشت منتظر تاكسی بشه بره به افق بجاش زد شبکه افق همونجا محو شد

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

چند شب پیش به مخاطب خاصم میگم دیر وقته برو بخواب فردا هم باید بری سرکار
میگه تو داری منو میپیچونی گفتم بشین تا نصفه شب چت کنیم و
صبحم با هزار زحمت از رختخواب بلند شی روزم تو شرکت خوابت ببره
از اونجا بندازنت بیرون،بی پول شی،افسردگی بگیری معتاد شی بیام از جوب جمعت کنم
الان ۴۸ ساعتی میشه آنلاین ندیدمش :دی

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

عاقا رقتم تو کارگامون(کارگاه عروسک داریم) دیدم بابام رو یک پلاستیک نوشته:
۱۰۰ عدد گوربه کامیل!!!!!! (۱۰۰ عدد گربه کامل)
سلامتی همه باباهایی که در حد خوندن نوشتن بلدن ولی ریاضی و حساب کتابشون از ما بهتره

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

جون دلم واسه بچه های گلم بگه که...
من که بچه بودم و محصل درسم افتضاح بود خواهرم عالی! o.O
ولی موقع کارنامه من میخندیدم وا ون گریه :-)))))
اون زار میزد چرا جای 20 شده 19.75
من جیغ میزدم از خوشحالی که جای 8 شد 10 :-))))
یه بار عربی شدم 10 دور مدرسه میدوییدم دستامو مشت کرده بودم میفرستادم هوا باور کنینن 7-8 بار دور مدسه رو زدم همه جمع شده بودن اینجوری نیگام میکردن O.o
بعدش سجده شکر گذاشتم وسط مدرسه چنتا از بچه گرفتنم اوردنم توو لباسم خیس عرق بود
یادش بخیر...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

تهران ـ ساعت ۸:۳۰ دقیقه صبح
امروز دقیقا زمانی که در عمق ۴۰ کیلومتری از درس شیرین و بسیار زیبای زیست شناسی پیش دانشگاهی بودم وانگاهی ندایی بهم رسید...
مکالمات:
وجدانم:داداش منم؛داداش!
من:جان،بله!؟
وجدانم:منم وجدانت!
من:خـُب...
وجدانم:خیلی تنها بودم اومدم بگم بریم باهم نیم ساعت traffic racer و بازی کنیم و اون یه ماشین و هم بخریم...
من:داده ها در حال بررسی می باشند،فقط چند لحظه صبر کنید.با تشکر
وجدانم:چشم
(من:وجدان انقدر حرف گوش کن؟!)
من:پاسخ...
وجدانم:خـُب...
من:متاسفانه در خواست شما با مشکل مواجه شد!،لطفا بعدا مجددا سعی نمایید
وجدانم:بسی بد
ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ ـ
و این است یکی از داستان های یک فرد کنکوری
کنکوری

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

آقا من یه بار رفتم پیش یکی از استادامون که ازش نمره بگیرم کلی روی چیزای غمگین و شکست های عشقی که خورده بودم تمرکز کردم و پیش استاد زدم زیر گریه که استاد دلش بسوزه نمرمو بیشتر کنه چشتون روز بد نبینه به همه 2 نمره اضافه کرد الا به من
من از این حرکت استاد حرصم نگرفت حرصم از اینه که آرایشم پاک شد و اولین بار بی آرایش توی دانشکده ظاهر شدم
استاد روانی به ریمل و کرم های من رحم میکردی خودم به درک

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

امـــــــــروز تولـــــــــــد یکی اَ بچه ها بود....
تو کلاس غوغا ب پا کردیم و تولدت مبارک خوندیم(کلاسمون چبسییییده دفتر)

یهو ناظممون با ی حرکت ضربتی اومد تو.....!
رف مدیر مدرسه رو اورد....بعد ب ما اشاره کرد گف:
اومدم تو کلاس دیدم دارن با ی نظم خاصیO__oدس میزنن!!!
بعد دستشو ب طرف من دراز کرد گف:
ایـــــــــــن خانومِ ب اصطلاح شاگرد اول هم سر بـــــــــسته شون بود!!! D:

هیچی دیگه بهش خندیدم،گف کفاصطا ب من میخندیدن؟
گریه ش افتاد و رف....

من:|
بچه های کلاس:/

مدیر :|
مریض نیس....خله....میفهمی؟ خُلــــــــــــ :)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

اقا دیروز همسایه مون سمنو نذر داشتن بعد به بابام گفتم بابا برو هم بزن بعد دعا کن من دانشگاه امیرکبیر قبول شم واینا (الکی مثلا)بعد بابام بعده اینکه رفت وهم زد اومده میگه پریسا گفتی می خوای زنه امیر کبیر بشی دیگه؟؟؟!!!
نه اخه من برم سرمو کجا بکوبم اخه !!خوپدر من شما دعا نمی کردی سر سنگین تر بودکه!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

اون قدیم قدیما که هنوز جوجو بودم و سوسول نشده بودم به مدت یک ساعت دنبال این پشه گنده ها که تو دلشون کرم میکردم میگرفتمش بهد طی یک عملیات شکمش پاره میکرد همه کرما را له میکردم بجز یکی بعد ژست جراح ها را میگرفتم میومدم میگفتم متاسفم فقط همین یکی را تونستم نجات بدم........................ از همون موقع خدا فهمید من دکتر خوبی نمیشم

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

مطلبی که می خوام بنویسم خنده دار نیست ولی حد اقل برای من درس بزرگی بود. گفتم شاید به کار شما هم بیاد.
امروز برای کاری ماشینم رو کنار یه کوچه پارک کردم و رفتم. وقتی برگشتم حدود 10 متری ماشین که رسیدم دیدیم دو نفر سوار ماشین آخرین مدل دارن دنده عقب میان سمت ماشینم . راننده هم اصلا به عقب نگاه نمی کرد و داشت با موبایل حرف می زد . از دور اشاره کردم که به ماشینم نزنه ، ولی با اینکه نگاهش به من بود نه فقط خیلی خونسرد به ماشینم زد ، بلکه یخورده هم فشار داد که قشنگ گلگیرش بره تو. وقتی هم رسیدم کنارش و اعتراض کردم خیلی خونسرد و بدون ذره ای اظهار پشیمانی گفت خب خسارتشو میدم. چیه ؟ خراب شده ؟
من اون لحظه خیلی عصبانی شدم و بدون هیچ حرفی سوار ماشینم شدم و رفتم. اما بعد که آروم شدم با خودم فکر کردم که واقعا شعور داشتن و پولدار بودن دو مقوله کاملا مستقله که متاسفانه خیلی از ما اونها رو به هم مرتبط می دونیم. امروز مطمئن شدم که داشتن شعور و درک بالا قابل قیمت گذاری نیست.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

عاقا ی بار داشتم مسواک میزدم ؛ داشتم قرقر میکردم ! که یهو دسشوییم گرفت رفتم دشویی ؛ بیرون که اومدم هنو داشتم آب قرقر میکردم که ...یهو دیدم بابام روبروم ایستاده، اولش یجوری نیگام کرد که سرخ شدم ... بعدش گفت : پسرم ؛ خیلی تشنت بود شاشتو خوردی :|
خدایا داشتی شانسو تقسیم میکردی من خواب بودم :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

ﭘﺸﺖ ﯾﮏ ﻭﺍﻧﺖ ﻣﺰﺩﺍ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ :
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﻣﻨﻮ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﻣﺰﺩﺍ 3 ﺑﻮﺩﻡ ﻣﻮﺍﺩ ﻣﻨﻮ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺯ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ.;-)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

يكي از خاطراتي كه بابام تعريف ميكرد اين بود كه:

ماجراي درشكّه جاي بابام يه روز تو مدرسه داشت درس ميداد(معلم ادبياته) دانش آموزا داشتن به ترتيب متن كتاب رو ميخوندن تو كتاب نوشته بود: درشكه جاي آن را گرفت ولي بين در و شكه فاصله بود و ه كنار جاي بود (نچسبيده بود) دانش آموز خوند:
درشكّه جاي، آن را گرفت
يكي از دانش آموزا گفت آقا درشكّه جاي چيه؟ بابام گفت درشكه جاي يه نوع يونجه ايه كه برگ هاي نازك داره و در مناطق سر سبز مي رويد
شاگرد اول براي خودشيريني دستشو بالابرد گفت آقا ما ديديم تو باغ عمومون و خوشگله و معطر و...بابام گفت آفرين آفرين يه مثبت ميذارم
شاگردي هم بود كه شاگرد دوم بود و اينا رقابت داشتن
نميخواست عقب بمونه از اون گفت آقا ما هم ديديم زردشو ديديم تو طارم و... ساقه اش اين رنگيه و...
بابام گفت آفرين تو هم يه مثبت گرفتي
بچه ها هم همينطوري به اين دو نفر نگاه ميكردن با تعجب اينكه ما نديديم خوش بحالشون
عاقا بابام نشست خوند اون متنو

و دِرشكه جاي آن را گرفت عاقا بچه ها از خنده روده بر شدند و فقط هم به اين دو نفر نگاه ميكردن
قيافه اين دو رو تصور كنين

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

واقعی واقعی
چند شب پیش خواب دیدم دارم یه ماشین اتوماتیک میرونم. جاتون خالی چه حالی داد لامصب. عقده ای شدیم راستش نمیدونم مدل ماشین چی بود
خدایا این خواب ها رو از ما نگیر

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

میخوام اقرار کنم ک با اینکه دانشجو ترم 6 ایم ( منو دوسآم )
هر ترم تو جشن معارفه ورودیا شرکت میکنیم, ولی نه بخاطر پکیج ( کیک و تکدانه و موز) :))

تازه یکی از دوستام خیلی ام شیک تو مسابقشونم شرکت کرده و فلش 8GB جایزه گرفته ^_^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

سلام این پست نه سرکاریه نه الکی مثلا...
راستش نمیدونستم موضوع رو چی انتخاب کنم گذاشتمش تو این قسمت

تقریبا از خرداد ماه بود که با 4جوک آشنا شدم لحظه های خوبی اینجا داشتم با خاطراتتون خندیدم با دلتنگی هاتون ناراحت شدم :
داش عباس و شلوار کردیش و سلناش
آقا کامران و موزاش و عشقش الهام خانوم
الهام خانوم و ناز کردناش
محمد موحدی و ولش کن حالا
خیط وسط حیاط و مردونگیاش(خیلی مردی)
یک دی ماهی و لجبازیاش(واسه همونی که هرکاری میکنیم قبول نمیکنی)
سومی از چپ و درس خوندنش
خوشتیپ خاندان و بام نفتیش(هم استانی هستیم)
آقا حامد و انبر دستش
بقیه هم شرمنده اسمتونو نیاوردم دیگه حضور ذهن ندارم

خب ولی هر اومدنی رفتنی داره ،خیلی دلم گرفته و ناراحتم هیشکی دوسم نداره هیشکی بهم اهمیت نمیده چه تو دنیای خودم چه تو دنیای 4جوک.دل منم خدایی داره هر کی از راه میرسه باید یه چی بهم بگه و بره به خدا دیگه خسته شدم دلم خوش بود میام 4جوک و تنهاییمو پر میکنم که اینجا اصلا تحویل نمیگیرن،اینم آخرین پستمه تا معلوم نیس شاید تا تابستون شایدم هیچوقت. خودم میدونم بودن یا نبودنم واسه هیشکی مهم نیس و فرقی نداره ولی امیدوارم هرجا هستین سالم و سلامت باشین.
شایدم بعضیا فک کنن این پست واسه جلب توجهه ولی اینو از ته دل گفتم.
خانواده 4جوک شاد و موفق باشین
یاعلی ، خداحافظ

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

عید چن سال پیش قرار بود بریم مسافرت...تو فرودگاه دیدیم که پاسپورتم مشکل داره و من نمیتونم برم!!!:|
مامان و بابامم گفتن:خو میخوا تو برگرد برو خونه ی خاله ای،عمه ای جایی!!!0_o
حالا نه یادشون بود کلید خونه رو بهم بدن نه لباسی چیزی منو با همون کیف خودم که چیز خاصی هم توش نبود تنها گذاشتن و فقط بابام یه کارت عابر بانک داد گف:
برو حالشو ببر 150 هزار توشه!
بعدا کاشف به عمل اومد که 15 هزار بوده بابا یه صفر اضافه گذاشته جلوش:|
حالا بماند که چه عید مزخرفی شد اون سال برای من و بدترین عیدم بود...
بعد چن روز که دیگه نمیتونستم دوری از خونه و کامپیوتر و اینترنتو تحمل کنم رفتم خونمون قفل ساز آوردم قفلو عوض کردم رفتم خونه:)

آقا بعد یه هفته مامانمینا برگشتن ،
سوغاتی که نیاوردن حالا کاری ندارم
ورداشتن این خوراکی هایی که تو هواپیما میدنو گذاشتن تو پاکت "تهوع" دادن دست من که مثلا به یادت بودیم!:|

اینم از محبت و نگرانی و عشق و علاقشون که میپاچه به در و دیوار:|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

رفتم خونه دائیم،زن دائیم داشت اتو میکرد اون دکمه اتو بخارو میزد صدا میداد منم فکر میکردم عطسه میکنه ای میگفتم عافیت باشه بعده چن بار گفتن نگاه که کردم دیدم بلهههه اتوشونه که باکلاسه،
زن دائیمم فهمید منگولم به روم نیاورد

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

خدا بَرا کِسی نخواد
با خانواده مسافرت رفته بودیم جاتون خالی مشهد برا برگشت به خونه
رفتیم سوار اتوبوس شدیم. اتوبوسش خیلی تأخیری داشت در این حین
که من کناره بابام نشسته بودم به بابا هِی می گفتم برو واسم چیپس بخر
(چیپس دوس دارم) بابام نمی رفت. بِم می گفت که می گند توش سوسک
بوده مریض می شی بابایی
من: نه بابا مریض نمی شم اینا را الکی مگند خلاصه انقد براش اَدا ناناز
خانومی درآوردم تا بلاخره راضی شد رفت خرید . ولی چیزایی که خریده
بود پفک، تخمه، لواشک استثناعن پشمک حاج عبدالله نخریده بود
من: عه بابا چیپس که نخریدی
بابام: چیپس نداشت بابا
من: بابا چیپس داره این ها از تو مغازه معلومه که..چیپسه داره به من چشمک میزنه
دیگه اتوبوس راه افتاد بود دیگه فایده نداشت باش جر بحث کنم.
شب شد اتوبوس نگه داشت واسه نماز اینا. من رفتم نماز بخونم بعد که
برگشتم دیدم که بابام داره پفک می خوره تا من دید دونه های آخررو
چنان چپوند تو حلقش که نگو
من رسیدم بهش
من: بابا آخه دوماد انقد شیکمو(به بابام بعضی وقتها میگم آق دوماد به مامانم می گم عروس خانوم یا عروس گلم)
تخمه ها لواشک که تو ماشین خوردی
حداقل این پفک برا من می زاشتی خو
بابام: فقط میخندید بم گفت خو حالا دیگه انقد مادرزن بازی درنیار دي
توکه میدونی من پفک خیلی دوس دارم
کاش یه ذره من دوس می داشتی
حالا خوب اصن نمی رفت بخرها
همه رو خودش خورد
خدا بَرا کِسی نخواد
به ما چیزی نرسید


نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

دیروز صب بود وارد محل کارم شدم دیدم جم خودیه یهو منو جـــــــــو گرفت روی همون پله ها واستادم با صدای "هایده" شروع کردم :
سلام سلام سلام سلام
همگی سلااااااااام همگی سلااااااااااااااام
ای زندگی سلااااااااااااام ای زندگی سلاااااااااااااااام
همین جور مشغول بودم یهویی صاحبکارم از پشتم با صدای بهروز وثوق در گوشم گفت دخترم سلااااااااااااام ! آقا مارو داری همینجور قرررررمــــــــــــــــز کرده بودم بر نمیگشتم و ریز میخندیدم که دیدم همکارام دارن همه ی دستگاهای کارگاه رو گاز میگیرن و غش کردن از خنده ^_^ خلاصه عجب روزی بود تا اخره ساعت کاری صاحب کارم بهم میگفت زندگی سلام ^__^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

یه روز با دختر خالم رفته بودیم استخر و داشتیم توی چهار متری شنا میکردیم(الان فهمیدید من شنا بلدم؟) منم روی آب دراز کشیده بودم درحال ریلکسیشن بودم که یه دفه دختر خالم داد زد: پگااااااااه پگاااااااااه... گفتم شاید داره غرق میشه هول کردم و آب رفت تو دهنم و هر چی شنا بلد بودم یادم رفت و خودمم داشتم غرق می شدم . با هزار بدبختی خودمو جمع و جور کردم ،بعد دیدم دختر خالم داره هر هر به من میخنده .میگم چرا منو صدا کردی؟ میگه: هیچی یهویی هوس نون بربری و سنگک کردم .
من :|
نون بربری و سنگک ^__^
آب های استخر o_0

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

امروز عصر خوابم میومد یه پتو برداشتم اومدم تو حال بخوابم
بجز منو ساغر کسی خونه نبود
پتو رو کشیدم روسرم بین خوابو بیداری بودم
ساغر:سعیده نترسیا ولی ازجات تکون نخور
عاغو منو میگی فوری نشستم سرجام پتو پرت شد از روم
ییهو یه گربه دیدم جلو خودم اندازه پلنگ بوخودااا
همینجور گربه هه میومد طرفم
من:جیـــــــــــــــــــــــــــــغ جیــــــــــــــــــــــــــــــــــغ جلونیــــــــا
گربهه وایستادو با خشونت تمام میگف:پَخـــــــــوپَخـــــــــوپَخـــــــــو(یه همچین چیزی)
ساغر پشت گربه هه بود من جلوش
ساغر:ساکت شو الان میپره به جونت
من جوگیر بلند شدم از ترس تا برم عقب تر
گربه هه همچنان بین منو ساغر میدویید و پَخـــــــــوپَخـــــــــو میکرد ووی پاشم میخورد به پام
من با جیغ:ساغر بیرونش کن
ساغر باترس :چجووووووری
رفتم پنجره رو باز کردم گربه هه ترسید رفت طرف در بلند بلند میو میو میکردو پَخـــــــــوپَخـــــــــو میکرد
در بسته شده بود ولی کیپ نشده بود میپرید رو در و سعی میکرد با پنجه هاش درو باز کنه
در بالکنم باز کردم ولی نمیرفت بیرون
ساغر رفت طرف گربه هه تا درو براش بازکنه
گربه هه پَخـــــــــوپَخـــــــــو کردو اماده حمله بود به طرف ساغر ساغرم جیغ کشید برگشت
من خطاب به گربه هه:گمشو بزار کمک کنه خب
ساغر به گربه هه:نمیتونی باز کنی کور جان بیا از بالکن یا پنجره برووو
حسابی ترسیده بودیم گربه هه همچنان تلاش میکرد منو ساغر کنار هم بودیم
یهو گربه هه بودو اومد عقب
منو ساغر:جیــــــــــــــــــــــــغ جیـــــــــــــــــــغ
باز بودو رف طرف در اینقد ور رفت بادر وپَخـــــــــوپَخـــــــــو کرد تا در باز شد و رفت
تا رفت نفس عمیقی کشیدیمو ولو شدیم زمینو روح گربه هه رو بافحشامون اباد کردیم
بیشور حقش بود بدجور ترسوندمون خدایی وحشتناک بود سر دختری نیاد صلوات

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

عاقا ی بار مهمون اومده بود خونمون ... ما هم با کلی افاده و پز دادن داشتیم تعریف میکردیم از گودزیلامون که بچه آرومیه و سوره های قرآنو بلده ... بعد بابام به گودزیلا گفت : سوره توحید رو بخون عزیزم ^_^
شروع کردن به خوندن : اعوذ و بالله من الشیطون الرجیم
پدرم o_O : عزیزم اون شیطانه
گودزیلا : ن شیطونه :/
پدرم : تلفظ صحیحش شیطانه عزیزم ^_^
بعدشم رو به مهمونا گفت : این پسره لالم ب بچه یاد داده
من :|
عاقا اونا رو وللش تصویر منو بچسب :|
مثه مهران مدیری که تو دوربین زل میزد :|

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

منه برقکار وقتی میخوام بفهمم سیم جریان داره یا نه نوک فازمترمو میزنم بهش اگه روشن نشد میفهمم برق نداره و راحت کارمو میکنم یعنی به فازمترم اعتماد دارم...
خدایا نکنه اینقدرم به مسیری که نشونمون میدی اعتماد نداشته باشیم
:-(....


احســــــــــــــــــــــــــــEHSANHDــــــــــــــــــــــــــــان

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

ریه هام چند وقتیه عفونت کرده شدید نصفه شبی یهو از خوتب پریدم دیدم دارم خفه میشم شروع کردم به شدت سرفه که تنفسم باز شه یهودیدم ی لگد از پشت تو کمرم خورد مدیونید اگه فک کنید شوهرم بود
حالا پاشده شاکی که سرو صدات نمی ذاره بخوابم
صبح براش تعریف میکنم اصلا کلا تکذیب کرد.
یعنی همچین عشقی و لیل و مجنون هم ندیدن:-)

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

یادمه بچه که بودم بابام برام بستنی قیفی میخرید منم میخوردم اما به قیفش که می‌رسیدم انگشت میکردم توش بستنی در میاوردم فکرمیکردم قیفش خوردنی نیست ولی بزرگ که شدم فهمیدم قیفش خوردنی بود چ قیفایی که از دست ندادم من.هی روزگار دلم خونه قیفای عزیزم کجایین?

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

چند سال پیش با داییم اینا و خانواده رفته بودیم بیرون برا گردش.مسیر سرسبزو زیبا بود جاتون خالی.یه خره خوشکل هم در کنار جاده برای خودش میزیست و خوشحال بودو صفا میکرد. وقتی از کنارش رد شدیم پسر داییم که اون موقع حدود 5 سالش بود باباش رو صدا کردو گفت باباجون.دایی:بله پسرم.پسردایی:بابا این چیکار کرده که بهش میگن خر؟؟دایی ام از خنده نمیدونست چی جوابش رو بده.خره هم سری به نشونه تاسف تکون داد.......بهش گفتیم اسمش خره . چی بگیم بهش؟؟والا؟؟

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

داشتيم اين فيلمه كه شبكه ٣نشون ميده منم نميبينمشو خونه مامان بزرگم ميديديم بعد اونجايى بود كه اون مرده داشت واسه زن يواشكيش گريه مى كرد بعد حالا پدر گرام ما برگشته به مامانم ميگه ميدونى نتيجش چيه؟
اينكه به همه زن هاتون توجه كنيد!!
.
.
.

دكترا گفتن به احتمال زياد بابام ميتونه تا ٢ ماه ديگه دستو پاشو تكون بده!!!

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

انقد سر کلاسا موقه پرسش که میشد، ختم قرآن و صلوات نذر کردیم که الان باید مدرسه رو جم کنیم تا دو سال بریم جلسات ختم قرآن^___^

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

ﺑﺎ ﺩﺧﺪﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﻤﻮﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻗﺪﻡ ﺯﺩﻥ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﯾﻪ ﺳﮕﻪ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺩﺧﺪﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﻤﻮﻥ ﮔﻔﺖ ﮐﯿﺸﺶ ﮐﻦ ﺑﺮﻩ ﻣﻦ ﻣﯿﺘﺮﺳﻢ ﻧﻤﯿﺎﻡ. ﯾﻪ ﺳﻨﮓ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﺯﺩﻡ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﺑﺘﺮﺳﻪ ﺑﺮﻩ . ﺳﮕﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﺳﮕﺎﯼ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﭘﺎﺭﺱ ﮐﻨﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺩﻧﺒﺎﻟﻤﻮﻥ ﻣﻨﻢ ﺳﺮﯾﻊ ﭘﺮﯾﺪﻡ ﺑﺎﻻﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﻬﺶ ﻣﯿﮕﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﺍﯾﺴﺎﺩﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﻦ ﺑﯿﺎ ﺑﺎﻻ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﺩ ﺗﯿﮑﻪ ﭘﺎﺭﺕ ﻣﯿﮑﻨﻪ، ﻣﯿﮕﻪ :
.
.
.
.
.
.
.
ﺑﺮﻭ بابا ﻣﮕﻪ ﻣﻦ ﺯﺩﻡ !
ﻣﻦ o-O
سنگهO-o
دیوار O-O
ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﺳﮕﻪ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺧﻨﺪﯾﺪ که ﻫﻤﻪ ﺩﻧﺪﻭﻧﺎﺵ ﺭﯾﺨت.

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

ما تو خونمون ریا نباشه دوتا پراید داریم(بله پولداریم مشکلی هست) یه سفید یه مشکی
سفید مال خواهرمه مشکی مال من و برادرم
چند روز پیش خواهرم ماشین نبرد گفت بعد ظهر بیاید بعد کار بریم خرید
منم صبح با پراید مشکی رفتم دانشگاه استادمو ببینم
برگشتم به بابام میگم بریم
بابام:صبر کن پراید مشکی رو بذارم تو پارکینگ
مامانم:چرا!؟سفید و مشکی فرقی ندارن که؟!!!!!
بابام:نه پراید,مشکی از صبح بیرون بوده خسته است میفهمید خسته است
من و مامانم و خواهرم@_@
بابام:-)
پراید مشکی که خسته است:-P
پراید سفیدهo_O

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

آقا تو اتاق انتظار ییمارستان نشسته بودیم یه مادر و دختری داشتن با هم جر و بحث میکردن البته فقط پانتومیم بود و صداشون نمیومد. یه گودزیلا کوچولو موچولو هم داشتن که با بهت حیرت تماشاشون میکرد و بعضی وقتا بلند بلند یه چیزی میگفت همه تو سالن زیر لب میخندیدن. آخرش مامانش بهش گفت برو پیش داداشت بشین اومد اینور اتاق داداشش بهش گفت چی شد اومدی اینجا؟ گفت هیچی بابا فک کنم مهرنوش شوهر میخواد
یعنی یه جوری گفت که نصف سالن رسما موقعیتو ترک کردن

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

a.m
یکی از بارزترین موقعیتهای که تو زندگی نصیب من شد
این بود که راننده مینی بوس گف پاشو کرایه ها رو جمع کن بعد از اون هم چین موقعیت چش گیری که بتونم توانایییها واستعدادامو نشون بدم نصیبم نشد
البته دستهای پشت پرده و لابی ها هم بی تاثیر نبودن
اصن باید از مملکتی که قدر ادمو نمیدونن رفت ...

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

اس دادم به داداشم که شنیدم عمه شدم تاج سر همه شدم . جواب داده
.
.
.
.
.
نه بابا
فحش خورت بالا رفته
:-(

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

چند روز پیش توی خونه بحثی راه انداختم برای خرید یک حیوان خانگی.به بابام گفتم که باباجون یه بره داشته باشیم بد نیست.پدر گرام هم سریعا پاسخ داد عزیزم تو خودت بره ای!!!هیچ وقت تا این حد قانع نشده بودم.......به سلامتی همه پدارن گرام.....

نویسنده : طنز پرداز
تاریخ : پنج شنبه 17 دی 1394 
نظرات 0

امروز سر کلاس جبر و احتمال دبیرمون میخواست امتحان بگیره
گفتش اشکالاتونو بپرسین
.
.
.
.
.
یعنی یه سوالایی پرسیدیم که با خودش میگفت به یه کیلو هویج درس میدادم بیشتر از اینا یاد میگرفتن
ما :)))))))))))
معلم :|||||||||||
ولی نامرد امتحانو گرفت
هعی

 
 
***************************** امام کاظم علیه‌ السلام : هرکس مؤمنی را شاد کند، ابتدا خدا را شاد کرده و دوم پیامبر صلی الله علیه و آله را و سوم ما را *****************************

طنز پرداز