دیروز مهمون داشتیم که یکدفعه بابام گفت فاطمه رو باید عروس کنیم...
من با اعتراض داد زدم باااااااااااااابااااااااااااااا
بابام:حالا جان ما عروس شو...خاستگارا دارن درو میکنن ...اوه اوه دارن از دیوار میان بالا
یاابوررررفضل...تو اون فاصله تمام اقواممون هم از خنده داشتن درو دیوارو گاز میزدن ومنم از حرص داشتم ناخونامو میخوردم که یکدفه مامان بزرگم گفت حالا عیب نداره مادر جان من میرم سفره ابولفضل پهن میکنم تا شاید معجزه ای بشه وبرات خاستگار بیاد(بدبخت باور کرده بود) دیگه همه داشتن خفه میشدن از خنده....حالا امروز همه اقواممون ودوستام بهم پیام دادن:سلام فاطی ترشیده....
گوشیه دختر همسایمونو برداشتم یه دفه دیدم اسممو تو گوشیش فاطی ترشیده سیو کرده...
منo_O
بابام:^_^
رفیقام>__<
14سال سنم*-*
من برم ننه بابای واقعی مو پیدا کنم ...