من وقتي ميرفتم مهد کودک يک روز از مربي باحالي که داشتم براي داييم خاستگاري کردم و گفتم که چي داره و چي نداره و شغلش چي هست اون هم هيچي نگفت و خنديد و قتي مامانم اومد دنبالم مربي محترم ما به مادر گرامي ما گفت تا باهم بخندن و قتي رفتيم خونه مامانم بهم گفت اين چه کاري بود که کردي .
منم به مامانم گفتم شما ها که ميريد خاستگاري منم مي خوام برم تا داييم زن بگيره مامانمم هم سرش رو تکون ميداد و من هم همين طور سرم رو تکون ميدادم و... ولي بچه که بودم خيلي پرو بودم