(
عاغا کلاس دوم بودم که یه روز از مدرسه فرار کردم(دقت کنید کلاس دوم و فرار از مدرسه!!!!!خدااااااااااا شاهده دروغ نمیگم) از فرداش که اومدم مدرسه مدیر مدرسه سر صف منو کشید بیرون و گفت چرا فرار کردی؟؟؟؟ و من به دروغ گفتم که پدرم فُوت کرده
یادمه که چن تن از دوستان خون گریه میکردن و منم همراهی میکردم و خلاصه همه داشتن واسه پدر من گریه میکردن و فضای عجیبی بود(معاون میخواست روضه بخونه که خودم نذاشتمD:)
خلاصه اگه دروغ میگم خدا بزنه کمرم،دیدم که این پدرمه از در مدرسه اومد تو
مدیر مدرسه بهم گفت:مگه اون پدرت نیست؟؟؟!!!
منم کم نیاوردم و وانمود کردم که مثلا زنده شده و ترسیدم و خودمو به بیهوشی زدم و .........
بعله همچین مارمولکی بودم من
(راستی پدرم واسم خوراکی آوُرده بود)
خلاصه اون روز هم گذشت و من هرسال دارم نفهم تر میشم