::خواب های عرفانی شهدا::

اصغر مظاهری(شهيد):

من اصغر را از سال 1353 به بعد مي‌شناختم. هر دو با هم به جبهه رفتيم. تا اين‌كه شب پانزدهم آذر ماه سال 1359 با مظاهري تا ساعت 2 بامداد نگهبان بوديم و در كانالي خوابيديم. وقتي بيدار شدم، اصغر به من گفت: «رضايي ديشب خواب عجيبي ديدم. پرسيدم چه خوابي؟ گفت: خواب ديدم هيئتي به جبهه‌ي ذوالفقاري آمده و همه‌ي‌ رزمندگان دور آن‌ها را گرفته‌اند و گريه مي‌كنند و صلوات مي‌فرستند. به طرف آن‌ها كشيده شدم. پرسيدم: چه خبر است؟ چه كسي به جبهه آمده كه دور او را گرفته‌اند. آن رزمنده در جواب من گفت: حضرت مهدي (عج). از شور و شوقي كه داشتم خودم را هر طور كه بود به آن حضرت رساندم. اما چون كلاه آهني (كاسكت) به سر داشتم هرچه سعي كردم نتوانستم دست مبارك آن حضرت را ببوسم. امام (عج) خودشان وقتي ديدند كه من به شدت گريه مي‌كنم، دستشان را روي دوشم گذاشتند. همان موقع عرض كردم آقا من خيلي دلم مي‌خواهد شهيد بشوم. فرمودند: ‌شما هنوز 36 سال نداريد. به اين سن كه برسي شهيد خواهي شد. من و اصغر تاريخ تولدمان هر دو 1330 بود. از خواب اصغر مدتي گذشت و او بالاخره در سن 36 سالگي شهيد شد.

  منبع: لوح فشرده عهدي جديد  

اكبري(شهيد):

اكبري از كمك آرپي‌جي‌زن‌هاي من و از بچه‌هاي شهركرد بود. يك روز صبح كه از خواب بيدار شدم به من گفت: «سليمان مي‌خواهم چيزي به تو بگويم ممكن است باور نكني».
من تا سي دقيقه‌ي ديگر در همين كانال شهيد مي‌شوم. جوابش را ندادم، اما خيلي مراقبش بودم. او دقيقاً سي دقيقه بعد همراه مرتضي در همان قسمت كانال بر اثر اصابت خمپاره‌ي 60 به شهادت رسيد.
 

بينايي (شهيد):

بينايي را دو روز بعد از اين‌كه از جبهه برگشته بود در محل اعزام ديدم. پرسيدم: «دوباره مي‌خواهي برگردي جبهه؟ گفت: آره. پرسيدم: چرا اين‌قدر زود؟ گفت حقيقتش من پريشب خوابي ديدم. آن را براي آيه‌ا... دستغيب نقل كردم. ايشان فرمودند: به زودي شهيد مي‌شوي. من هم نخواستم كوتاهي كرده باشم.

دزفوليان-حسين(شهيد):

حسين قبل از شهادت در جبهه خواب ديده بود كه در سنگر خود به شهادت رسيده است. پس از خواب بي‌درنگ به دزفول آمد.
به همه‌ي نزديكان سركشي كرد و از آن‌ها حلاليت طلبيد. سپس مانند كسي كه به حجله‌ي عروسي مي‌رود، به حمام رفت و لباس تميز و نويي پوشيد و رهسپار جبهه شد.
به جبهه كه رسيد عازم خط مقدم شد و در مسير رسيدن به خط به ملكوت اعلي پر كشيد.

  منبع: كتاب برگ هايي ازبهشت   -  صفحه: 39


رؤياي شيرين:

از خواب كه بيدار شد، تمام صورتش خيس بود. نگاهش كردم. گفت: لباس زرد رنگ قشنگي به تن داشت و بسيار هم معطر بود. مرا كه ديد گفت: «نمي‌آيي پيش ما. گفتم: نه. گفت: آخرش مي‌آورمت پيش خودم»
دو روز بعد از اين رؤياي شيرين او از ميان ما پر كشيد.

  منبع: لوح فشرده عهدي جديد  

کربلایی عبدی(شهيد):

در جبهه‌ي سردشت من و كربلايي عبدي 60 ساله از اهالي تكاب با هم بوديم. يك روز صبح به من گفت: اصغر خواب ديدم جوان سپيد‌پوشي آمده است و مي‌گويد بلند شو سر و صورتت را اصلاح كن، اگر مرخصي بدهند مي‌خواهيم با هم برويم كربلا.
پرسيدم: چطور كربلا؟ گفت: نمي‌دانم. بعد چون مي‌دانست كه من در كار آرايشگري هستم از من خواست سر‌و‌صورتش را اصلاح كنم»
عبدي همان لحظه يقين يافت برات شهادتش امضا شده و درست 24 ساعت بعد، اصابت گلوله‌ي توپ 103 او را به وصال حق رساند.

مسافري (شهيد):

«مسافري» از افراد مخلص گردان بود. قبل از عمليات كربلاي 5 به حاج حسين طاهري گفت: «حاجي! من و تو به فاصله‌اي كوتاه از هم شهيد مي‌شويم. اين موضوع را خواب ديده‌ام». خواب او به حقيقت پيوست.
حاج حسين در سه راه شهادت آسماني شد و مسافري در فاصله‌اي كوتاه در حين حمل مجروحان بر اثر اصابت خمپاره بر زمين نشست. پاهايش را رو به قبله دراز كرد. اشهدش را گفت و شهيد شد.

وصال:

عمليات والفجر 8 در پيش بود. گردان موسي‌بن‌جعفر (ع) در بين گردان‌هاي لشكر، حال و هواي ديگري داشت. اردوگاه شهيد عرب، شب‌ها شاهد شور و شوق مناجات بچه‌ها بود. شهيد كريم جهدي فرمانده‌ي گردان موسي‌بن‌جعفر (ع) تعريف مي‌كرد: «يكي از شب‌هاي قبل از عمليات، بي‌سيم‌چي‌هاي گردان را ديدم كه رو به‌ روي هم نشسته‌اند و با نگاه به يكديگر از سوز دل گريه مي‌كنند. نزديكشان رفتم و پرسيدم: امشب چه خبره؟ انگار حال ديگه‌اي داريد !؟ شهيدان زماني و باقري لب به سخن نمي‌گشودند. اما با اصرار من، ماجرا را نقل كردند. هر دو خواب ديده بودند كه در يك ساعت معين به شهادت مي‌رسند. من از شنيدن اين ماجرا حال عجيبي پيدا كردم. تصميم گرفتم براي اين‌كه خطري اون دو تا رو تهديد نكنه، اونا رو از هم جدا كنم. براي همين يكي رو بي‌سيم‌چي برادر اعتصامي گذاشتم و ديگري رو كنار خودم نگه داشتم».
عمليات شروع شد. سوار قايق شديم و در اروند به سمت دشمن حركت كرديم. گردان اولي بوديم كه بايد پشت سر غوّاصان به سمت جاده‌ي فاو _ البهار عراق مي‌رفتيم. نيروها با آتش دشمن متفرق شده بودند. نيروهاي گردان را منسجم كرديم و طبق نقشه از بين نخلستان‌ها براي محاصره‌ي دشمن، نيروها را از زير آتش پرحجم دشمن عبور داديم. در مسير برادر باقري و برادر زماني، بي‌سيم‌چي‌هاي گردان با هم نجوا داشتند و هر چند دقيقه‌اي كه مي‌گذشت، به ساعت خود نگاه مي‌كردند و زمان موعود را به هم يادآوري مي‌كردند. زماني به باقري مي‌گفت: نيم ساعت ديگه! يه كم ديگه راه را طي مي‌كردن. اين بار باقري به زماني مي‌گفت: يك ربع ديگه! اونا به زمان موعود نزديك مي‌شدند و نگاهشون به هم، با همه‌ي نگاه‌ها فرق داشت.
اون دقايق آخر در يك لحظه ديدم اين دو نفر در كنار هم قرار گرفتن؛ يكي اين طرف من و ديگري طرف ديگرم. آخرين بار بود كه زماني به باقري گفت: 3 دقيقه‌ي ديگه و بعد از اون ديگه هيچ كدام حرفي نزدن. فقط به هم نگاه مي‌كردند.
در همين حال خمپاره‌اي درست جلوي پايم به زمين خورد. نور انفجار خمپاره را با چشمان خود ديدم. تركش‌ها به آن دو اصابت كرده بود و هر دو روي زمين افتاده بودن و من سالم روي زمين دراز كشيده بودم. »
همرزمان شهيد جهدي مي‌گفتن: بعد از اين واقعه و شهادت بي‌سيم‌چي‌هاي گردان، جهدي ديگه كم حرف مي‌زد و بيشتر قرآن مي‌خواند و خودش را براي شهادت آماده مي‌كرد. در ادامه‌ي اين عمليات او نيز به خيل شهدا پيوست.
نقل از سعيد تميزي

  منبع: مجله طراوت  

     ::التماس دعا...::



 توسط محمد صالحی در سه شنبه 28 مهر 1388  ساعت 2:40 PM مسافر شلمچه 0


POWERED BY RASEKHOON.NET