الهی هیچ پدری شرمنده بچه هاش نشه

سر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود

در یخچال را باز می کند

عرق شرم بر پیشانی پدر می نشیند

پسرک این را می داند

دست می برد بطری آب را بر می دارد

کمی آب در لیوان می ریزد

صدایش را بلند می کند:چقدر تشنه بودم

پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است



نوشته شده در تاريخ جمعه 4 بهمن 1392  ساعت 3:26 AM | نظرات (0)