یک پارچه روى دوشش مى‌انداخت و شبیه چوپانان مى‌شد

یک پارچه روى دوشش مى‌انداخت و شبیه چوپانان مى‌شد

03772821500655042193.jpg;

کاظم مقدس یکی از رزمندگان جنگ تحمیلی است. او نقل می‌کند در جبهه یکى از شهدا به نام شهید «محمد لطفى» داراى یک ویژگى بسیار جالب بود. او یکى دو ساعت مانده به اذان صبح برمى‌خاست. یک پارچه روى دوشش مى‌انداخت و شبیه چوپانان مى‌شد. او شروع مى‌کرد به خواندن چند بیت شعر و کم کم همه از خواب بیدار مى‌شدند و جهت نماز شب آماده مى‌شدند:

شب خیز که عاشقان به شب راز کنند/گرد در باب دوست پرواز کنند

هر جا که درى بود به شب در بندند/الا که در دوست را به شب باز کنند

آن کس که تو را شناخت، جان را چه کند/فرزند و عیال و خانمان را چه کند

دیوانه کنى هر دو جهانش بخشى/دیوانه تو هر دو جهان را چه کند

بعد از مدتى حسینیه پر از انسان‌هاى عاشق مى‌شد و مى‌دیدى که آن‌ها مشغول نماز شب و عبادت می‌شدند. البته این اقدام شهید لطفى اعتراض هیچ کس را در بر نداشت، بلکه همه خوشحال هم مى‌شدند و خدا را شکر مى‌کردند که در کنار چنین انسان‌هاى مخلصى زندگى مى‌کنند.(1)

1-بهترین پناهگاه، حکایات و داستان‌های نماز، رحیم کارگر محمدیاری.

 





[ دوشنبه 9 فروردین 1395  ] [ 10:21 AM ] [ فروزان ]
[ نظرات(0) ]