همانطور كه پاي پياده، كوچههاي بصره را در هواي گرم زير پا ميگذاشت، اضطرابي وجودش را ميفشرد. با نياز مبرمي به ديدن دوباره آن خانه، سرعتش را تند كرد. مدتي بود كه سعي ميكرد خوابش را فراموش كند، اما هر دفعه دوباره به ذهنش هجوم آورده بود.
چند هفته پيش آن خواب عجيب را ديد. مردي در خواب به او گفت: رسول الله(ص) به بصره آمده و در خانهاي اقامت كرده است. هنوز هم وقتي چشمانش را ميبست و به خوابش فكر ميكرد به نظرش ميرسيد كه گرماي مبهمي را در وجودش احساس ميكند.