آرزوی من همین یک آرزوست
بار دیگر شاهد آن ملک دوست
ناظر یک گنبدی از جنس نور
غافل از اینکه کلید رفتنم در دست اوست
السلام علیک یا غریب الغرباء
یا معین الضعفا و الفقراء
السلطان یا ابالحسن
یا علی بن موسی الرضا المرتضی (ع)
در صبح روزی نیمه ابری، به سراغ خانه استاد شیخ محمدرضا جعفری رفتیم. کسانی که با وی ارتباط داشتند. علامهاش میخواندند. تخصص او تاریخ است و تفسیر و حدیث و اعتقادات و ... یعنی وی در تمام رشتههای دینی کارآمد و توانگر است. ولی بیش از همه اینها، فهم تاریخ و دانش تاریخی و درایت تاریخی او زبانزد و مشهور است.
رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم فرمود:
« ستدفن بضعة منى بخراسان ما زارها مكروب الا نفس الله كربته ولا مذنب الا غفر الله ذنوبه» (1) ؛ پاره تن من در خراسان دفن خواهد شد، هیچ گرفتار و گنهكارى او را زیارت نكند جز این كه خداوند گرفتارى او را برطرف سازد و گناهانش را ببخشاید.
مردی به امام رضا علیه السلام گفت:
به خدا قسم در روی زمین از لحاظ پدر، کسی شریفتر از تو نیست. فرمود: تقوا و پرهیزکاری به آنان شرافت بخشیده و فرمانبرداری خداوند سودمندشان کرده است.
دیگری به آن حضرت گفت: به خدا قسم! تو بهترین انسان هستی .
حضرت به او فرمودند: ای بنده خدا ! سوگند یاد مکن . بهتر از من کسی است که برای خدا پرهیزکارتر و فرمانبردارتر بوده است .
منبع:
بحار الانوار، ج 49، ص 95 .
امام رضا علیه السلام میفرماید:
« لا یستكمل عبد حقیقه الایمان حتی تكون فیه خصال ثلاث: التفقه فی الدین و حسن التقدیر فی المعیشه، و الصبر علی الرزایا (1) ؛ تا سه خصلت در انسان نباشد، حقیقت ایمان او كمال نباید: ژرف شناختن دین، اندازه داشتن در زندگی و پایداری در مصیبتها.»
کدامین طلوع خورشید نوید دیدار من وشما را خواهد داد ؟
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا
این شال را عزیز برایم بافت. با دستهای سفید پنبهایاش. گفت توی خانه فقط سیاه داریم.
گفت چقدر سر بیاندازم.؟ گفتم اینقدر...و با انگشت اندازهای کمتر از یک وجبم را نشانش دادم. چشمهایش را ریز کرد و اندازه را ورانداز کرد.
گفت: چهل تا
بعد با هر دانه که میانداخت توی میل، یک صلوات میفرستاد .عزیز وقتی چیزی را سر میانداخت هیچ کس نباید در خانه راه میرفت. عزیز میگفت ممکن است قدمِ سنگین بردارید. تمام نشود.
به اندازه چهل دانه صلوات عزیز نشستیم و عزیز را تماشا کردیم.
هنوز پاییز تمام نشده عزیز شال را بافت. صلوات فرستاد و تمام شدهاش را انداخت دور گردنم.
آن وقتها جوان بودم، خیلی جوان. تضاد میان سفیدی دستهای عزیز و سیاهی این شال را نمیفهمیدم. تضاد میان سفیدی دستهای عزیز با سیاهی همه جای دنیا را نمیفهمیدم. رمز چهل دانه شال سیاه را نمیفهمیدم و به سنگینی قدمهایم هنوز واقف نبودم.
امشب شب چهلم است. این چهله هم تمام شد. با من بگو! محض رضای خدا با من بگو! چند چهله دیگر سر بیاندازم تا این دل به سفیدی دستهای عزیز کمی مایل شود؟