آمدم تا برايت بگويم 
	رازهاى بزرگ دلم را 
	
	بر ضريحت دخيلى ببندم 
	تا كنى چاره اى مشكلم را
	
	آمدم با دلى تنگ و خسته 
	تا به پاى ضريحت بميرم 
	
	يا كه اى ضامن آهو از تو 
	حاجتم را اجابت بگيرم 
	
	حاجتم سبز چون روح جنگل 
	حاجتم پاك و ساده چو درياست 
	
	حاجتم آرزويى بزرگ است 
	حاجتم مثل يك خواب زيباست 
	
	من كويرى عطشناك و خشكم 
	من بلد نيستم راه دريا 
	
	تو بيا و نشانم ده از لطف 
	سرزمينى كه سبز است و زيبا 
	
	يا شبى كه پر از غصه هستم 
	يك ستاره شود ميهمانم 
	
	من ز دردم برايش بگويم 
	او شود همدم و همزبانم 
	
	آمدم با دلى تنگ و خسته 
	بغض هم بر گلويم نشسته 
	
	خواستم حاجتم را بگويم 
	حرف من در زبانم شكسته
على رضا حكمت




 
 








