حاجي ميگفت: «سجّادهها از روشنترين رازها ميگويند.» اين بار سجّادهام شده زميني كه تشنهي باران است؛ كوير سردي كه حالا انگار از جاي قدمهاي بيدلاني كه كلي راه را به عشقِ امام رضا(ع) پياده آمدهاند، شكوفه باران شده. زميني كه حالا همراز ما شده.
ديگر تا مشهدالرضا راه زيادي نمانده. دل توي دلم نيست.
هر سال همين موقعها كه ميشد، حميد لباسهاي عزايش را كه بيبي چند سالِ پيش برايش دوخته بود، از صندوقچهي قديمي در ميآورد و آمادهي سفر ميشد. اين بار قرار بود من هم با داداش حميد به مشهد بروم. ميترسيدم توي راه كم بياورم. سفر كه آغاز شد، ديدم كه پاهايم مشتاقتر از دلم ميدوند به شوقِ وصـال...
حالا همهي بهانهها دست به دست هم دادهاند براي اينكه من بشوم زائر و امسال را توي حرم عزاداري كنم. ثانيهها بيتابتر شدهاند و چشمانم براي ديدار آمادهتر از هميشهاند. ميآيم به پابوسِ كبريايي امام رضا(ع)؛ حالا كه مشهد هم حال و هوا و رنگ و بوي مدينه به خود دارد...
چيزي به رسيدن نمانده... انگار همهي واژههاي دلم سياهپوشند، بيپناه و تنها...