هنوز ستارگان بر دل آسمان تیره، دانه های ریز و درشت نقرهای خود را با چشمکهای پی درپی زیبایشان، نثار میکردند و زوزه ی باد از دل کویر، آخرین پیامهای لطافت و خنکی هوا را به داخل شهر میرساند.
در این زمان «آقای غفاری» از خواب برخاست و آهنگ مسجد کرد، او پس از وضو به قصد مسجد پیامبر خدا (ص) براه افتاد.
پس از نماز به فکر عمیقی فرورفت، به روشن شدن هوا میاندیشید، به کسی که با روشن شدن هوا برای دریافت طلبش به منزل او میآمد و با جار و جنجال آبرویش را میبرد. با خود میگفت: راستی امروز چه کنم! به چه کسی رو بزنم! تا این بدهی لعنتی را بپردازم و از شرش خلاص شوم! افکارش در این مورد موج میزد و هر لحظه به سویی میگریخت، ناگهان ملخی نسبتا درشت روی چراغ فانوسش جهید و در آن سکوت محض شیشه فانوس را آن چنان به صدا درآورد که چیزی نمانده بود بشکند.
نگاهش را به فانوس انداخت و آهسته بال قرمز رنگ ملخ را که در آن سرزمین به شاهپرک ها نقش بازی میکردند گرفت و به بیرون از مسجد پرتاب کرد.
هوا دیگر روشن شده بود، از جا بلند شد و به درون حیاط مسجد آمد، کفشهایش را آهسته روی شنهای حیاط میکشید و همچنان حالت متفکرانه داشت. هنوز چیزی به ذهنش نرسیده بود اما درست هنگامی که حیاط مسجد را ترک میکرد نسیم نسبتا تندی وزید و چراغ او را به سمتی حرکت داد، نگاهش را بلند کرد و به آن سو نگریست، چیزی مشاهده کرد که پاسخ مشکلش بود. بله! او «عریش» را دید.
عریش روستایی بود، در مجاورت یک فرسخی مدینه، با عجله به منزل رفت و فانوس را به میخ حجره آویخت و شتابان به سمت «عریش» براه افتاد.
آقا «علی بن موسی الرضا» برای مدتی از شهر مدینه به عریش رفته بود. غفاری میگوید: یک راست به سراغ ایشان رفتم وقتی آنجا رسیدم، «آقا» بر اسبی سوار بود و آماده رفتن به جایی، هنگامی که درست مقابل ایشان قرار گرفتم، نگاهی به من کرد و من بلافاصله به او سلام کردم، بزرگی از سر و رویش میبارید و جاذبهاش پاک مرا گرفته بود. میخواستم به او چیزی بگویم، اما خجالت میکشیدم ولی چارهای نبود، باید درد خود را حداقل به او میگفتم. قدری جلوتر رفتم آهسته گفتم: «آقا» فلانی که دوست شماست مبلغی از من طلب دارد، به خدا مرا رسوای خاص و عام کرده! و من چیزی ندارم که طلب او را بپردازم.
«آقا» دیگر نگذاشت ادامه دهم، فقط گفت: همین جا بنشین تا من بازگردم! من منتظر ماندم تا خورشید غروب کرد، نماز مغرب را خواندم و چون ماه رمضان بود و من هم روزه بودم، گرسنگی آزارم میداد، اما هنوز از آقا خبری نبود. سینه ام تنگ شد، گاه به دلم می افتاد که منزل ایشان را ترک کنم و به شهر بازگردم، ولی با خود میگفتم: اینجا خانهی امید است! نباید به این زودی مأیوس شوم.
با آن که کوزهی آب در کنارم بود، اما هجوم افکار پیدرپی، مانع از خوردن آب شده بود و تشنگی همچنان مرا رنج میداد.
در این موقع صدایی از بیرون خانه به گوشم رسید، از جا برخاستم و از درون اتاق به بیرون نگاه کردم، گروهی اطراف «آقا» حلقه زده بودند و هر یک تقاضای کمکی داشتند و ایشان به تقاضای آنها رسیدگی میکردند. وقتی همه متفرق شدند، وارد منزل شد و من با قدری فاصله،در گوشه ی حیاط او را نگاه میکردم، خوشحال بودم چون با خود فکر میکردم حتما «آقا» به طلبکارم پیغام میفرستد و برای مدتی مطالبه اش به تأخیر میافتد.
اندکی بعد مرا صدا زد، به درون اتاقش رفتم و در کنارش نشستم. مدتی به سکوت گذشت برای این که یک جوری راه حرف را باز کرده باشم، مقداری از اوضاع شهر و حاکم را برایش گفتم. چون سخنم تمام شد، گفت: گمان میکنم که هنوز افطار نکردهای! گفتم: بله! دستور داد غذایی را برایم حاضر کنند و به خدمتکار گفت با من غذا بخورد. وقتی کاملا سیر شدم، آقا گفت: زیرانداز را بلند کن آنچه آنجاست برای خود بردار! با تعجب تشک را بلند کردم، سکه هایی از طلا آنجا بود، آنها را جمع کردم و در دستار خود جای دادم، آنگاه ایشان چهار خدمتکار را همراه من فرستاد تا مرا در مسیر بازگشت همراهی کنند. به ایشان گفتم: «فداتون بشم!» مأمورین حاکم مدینه بر سر راهها ایستاده و نگهبانی میدهند مایل نیستم آنها مرا با خدمتگزاران شما ببینند!
او گفت: بسیار خوب! این غلامان تا هر جا که مایل بودی، با تو خواهند بود. پس از خداحافظی به اتفاق آنها براه افتادیم، با آن که شب بسیار تاریکی بود و راه هم ناهموار، ولی من از شدت سرور و خوشحالی نفهمیدم چگونه راه را پیمودم، فقط زمانی بخود آمدم که به محله ی خود و نزدیک خانه رسیده بودیم، آنها را مرخص کرده و به خانه رفتم.
همسرم هنوز منتظرم بیدار نشسته بود، با شنیدن صدایم به سرعت به حیاط آمد فانوسی خواستم و با عجله دستار را زیر نور فانوس خالی کردم، سکه ها را شمارش کردم چهل و هشت سکهی طلا بود!
درخشش بیش از حد یکی از دینارها توجه مرا به خود جلب کرد، فانوس را برداشته و مقداری نزدیکتر بردم خیره شدم، نوشته هایی روی آن مشاهده کردم، با خواندن آنها نفس عمیقی کشیدم. همسرم با تعجب پرسید روی سکه چه نوشته؟
گفتم: نوشته «او از تو بیست و هشت سکه ی طلا میخواهد و بقیه از آن خودت» به خدا سوگند! خودم دقیقا نمیدانستم که او چه مبلغی از من میخواست. آن وقت با آسودگی خاطر به بستر رفتم.
منبع : كتاب امام رضا (ع)