نه دلمان گرفته بود و نه هوای شهرمان بد بود. نه رعدی گوشهایمان را برده بود و نه برقی پیش چشممان عرض اندام کرده بود. نه زندگی روی دیگری نشانمان میداد و نه خسته بودیم حتی. انگار بارها و بارها حضور، این را بهمان آموخته بود که فقط دلتنگ خودش باشیم و هواخواه راه رسیدنش. ناممان را نوشتیم؛ همان تیم همیشگی. کاروان فردا عازم بود. میرفتیم که دریای دلمان را به کرانههای مهرش وصله کنیم.
دلم راست میگویی! نمیشود دلتنگ نبود برای فضایی که یکپارچه آرامشت میکند؛ نمیشود نگاهت دلتنگ نشود برای اوج گرفتن تا بلندای منارهها، برای بازی اشک با تلالو گنبدش نمیشود دلتنگ نباشی، حتی اگر یک بار، فقط یک بار آمده باشی. همین است که دلت زمان دلتنگیهای بیبهانهاش، هوای اینجا را میکند و تو دیگر دوست نداری با وعدههای تو خالیات اذیتش کنی. این بار میخواهی هوایش را داشته باشی و با بیقراریهایش راه بیایی. راهی که انتهایش میرسد اینجا، مشهد، حرم.
میرسی دیگر. آرامش آبیها و نوازش طلاییها دوباره تو را در خود غرق میکند و تازه میفهمی که گویی دلت به نمایندگی از تمام وجودت، پاپیچت شده بود که بیایی. باز کنجی خلوت و بدون سقف را برای راحتی چشمانت زیر باران اشک، به جستجو میخیزی. اما نه، انگار فرقی نمیکند؛ هر جا که باشی در کانون مهر رضایی. اینجا منزل امامی است که رئوفش میخوانند. آری من اینجا را دوست دارم؛ اینجا انگار تو در هر نقطهاش هستی. من میخواهمت، فقط برای خودت.