برای نظاره مهربانیات یک گوشه میخواهم. یک گوشه امن، آرام. میان هیاهوها تو میشنوی اما من نمیشود رها باشم. دلم میبرد مرا به یک تنگنا. آهسته رها میشوم در خود. آرام و بیصدا. توی خلوتم، شلوغیهای دلم را بیرون میریزم و غرق میشوم در طلاییها. دلم میپرد توی آبیها. آسمانت، فوارهها حتی. میان قوس نگاهم از عطر دعا، کمکم شبنمی نمناک میبارد. آهسته دلم را میپرانم تا تمام حجم این فضای مبارک، به برکت حضورت. شب میرود از این سیاهیها. دلم صاف میشود نمنم. تو را کمکم قاب میگیرم برای رفتن. آمادهات میکنم برای بردن. تو را خوب در حجم قلبم میگنجانم؛ مبادا رخنهای بیرنگ ماند. نگاهم را حتی خودم گم میکنم توی این شلوغی خوبیها. آری تو خوبی، ولی خوبیهایت دوچندان میشود پیش چشمانم حالا.
برای نظاره مهربانیات یک گوشه میخواهم. یک گوشه امن، آرام. میان هیاهوها تو میشنوی اما من نمیشود رها باشم. دلم میبرد مرا به یک تنگنا...