لنگ لنگان خودم را می کشانم. چند سالی است که هر بار به مطب دکتر می روم می گوید: مادر، زانوی چپت باید عمل شود. من سکوت می کنم ...
از درد پایم، آه به زبان نمی آورم، اما فرزندانم صدای درد زانویم را می شنوند. هر چند ماه یکبار پیش دکتری دیگر می روم و باز او نیز می گوید: باید عمل کنی. دیر بشود، زمین گیر می شوید مادر جان و دیگر نمی شود کاری کرد. من باز سکوت می کنم ...
دیروز دخترم آمده بود خانه. گفت: پروتز خوب جواب می دهد! گفتم: پروتز؟! از مادر دوستش می گفت که پایش را عمل کرده و الان بعد از سه ماه چه راحت راه می رود! با تعجب تکرار کردم: بعد از سه ماه! یعنی سه ماه توی خانه باشم. دختر تو که می دانی؛ من دردم را فقط برای نرفتن به مکه بهانه کردم و بس! گفت: حالا دیگر نمی توان جدی نگرفت! من باز سکوت می کنم ...
جمعه پیش جلال می گفت: مادر پایت حسابی کج شده، دکترها بیش از این تعلل را صلاح نمی دانند. رضایت بده. من باز سکوت می کنم ...
به ساعت نگاه می کنم. دست بر زانو می گذارم و از جایم برمی خیزم. باید پیش از اذان به حرم برسم. عصازنان پیش می روم. خادم جوانی می گوید: مادر، بفرمایید سوار شوید. دو مرد سوار بر صندلی چرخدار از مقابل می گذرند. نگاهش می کنم، می گویم: الهی پیر شوی. لبخند می زند: الهی که تا عمر دارید سر پا باشید. دعایش قلبم را می لرزاند. من باز سکوت می کنم ...
متن: مینا چوپانی
عکس: مسعود نوذری