خط 1/12 بدون مسافر ایستاده. انگار فقط منتظر من است. کاش هنوز برای زیارت وقت داشتم. برای درددل. مثل آن روزها که برای کنکور، کتابخانه میآمدم. چه روزهایی بود. روزهای دوتاییهای من و امام رضا(ع). درس و زیارت. زیارت و درس. قبولیام را فقط از خودش خواسته بودم و حالا در این سحرگاه سرد، آخرین فرصت مهیا شده تا همهی بزرگواریاش را سپاس بگویم.
اتوبوس هنوز منتظر ایستاده و دل کندن برایم سخت شده در این لحظههای آخر. سختتر از همه این سالها. بالاخره روی یکی از صندلیهایش مینشینم و تمام گذشته، فیلمی سیاه و سفید میشود جلوی چشمهایم. با صحنههایی از مشهد قدیم و زیارتهای کودکیام همراه بابا و مامان. بزرگتر شدن و پناه آوردنهای تنهاییام به این خانهی همیشه روشن به هر بهانه و دلیلی.
هوای داخل اتوبوس، سوز دارد و من با پشت قوز کرده، ساعتهای جدایی از مشهد را میشمارم. چیزی نمانده. همین امروز ظهر، عازم سفر به یکی از دورترین شهرهای کشور هستم. لبهای سردم با تکرار اسم تبریز به هم میچسبد و از فکر کوههایی که قرار است بین من و امام شهرم فاصله بیندازد، پاهایم میلرزد.
برای گوشیام پیامکی میآید. بیبی فاطمه است. حاجت مستجاب شدهی زندگی من. با قبولی در دانشگاه تبریز، صاحب نامزدی شدهام که همهی سال گذشته، میان دعاها و نیایشهایم از امام مهربانم خواستارش بودم. فکر بیبی فاطمه با آن چشمهای میشی پر شرم، همه ذهنم را پر میکند.
موتورِ اتوبوس صدا میدهد و خط 1/12 آمادهی رفتن میشود. من به سفر فکر میکنم. به انتخاب واحدم در دانشگاه تبریز و بعد، بازگشتم به مشهد. به یک زیارتِ ناب همراه با بیبی فاطمه از روی فرصت و تعریف کردن و گفتن همهی ماجرای دوتاییهای من و امام رضا(ع) در طول این سالها.
متن: هدیه سادات میرمرتضوی