کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ

چشمه سلطان ولی کریز
چشمه سلطان ولی کریز
 
نويسندگان
   کد خبر: 66923 دوشنبه، 19 بهمن 1394 - 21:42
 
 
وسایلی که یک شهید در شب عملیات با خود دارد!
 
  

 وسایلی که یک شهید در شب عملیات با خود دارد!

باشگاه ایثار و شهادت (تلنگر) : آنچه خواهید خواند دو خاطره از مردان کوچکی است که شجاعانه از ملت و کشور خود دفاع کرده و در آخر اجرشان را از معبود خویش گرفتن. یکی از روزها در منطقه عملیاتی والفجر که در ارتفاع ۱۱۲ فکه شمالی محوری که نیروهای گردان خندق لشکر ۲۷ حضرت رسول (ص) عملیات کرده بودند؛ صحنه بسیار عجیبی دیدم که برایم جالب و تکان دهنده بود. از دور پیکر شهیدی را دیدم که آرام و زیبا روی زمین دراز کشیده و طاقباز خوابیده بود. سال ۷۲ بود و حدود ۱۰ سال از شهادتش می‌گذشت. نزدیک که شدم از قد و بالای او تشخیص دادم که باید نوجوانی باشد حدود ۱۶-۱۷ سال. بر روی پیکر، آنجا که زمانی قلبش در آن می‌تپیده برجستگی‌ای نظرم را به خود معطوف کرد. جلوتر رفتم و در حالی که نگاهم به پیکر استخوانی و اندام اسکلتی‌اش بود و درگودی محل چشمانش معصومیت دیدگانش را می‌خواندم. آهسته و با احتیاط طوری که مبادا ترکیب استخوان‌هایش به هم بریزد دکمه‌های لباس را باز کردم. در کمال حیرت و تعجب متوجه شدم که یک کتاب و دفتر زیر لباس گذاشته بود. کتاب پوسیده را که با هر حرکتی برگ برگ و دستخوش باد می‌شد و برگرداندم. کتابی که ۱۰ سال تمام با آن شهید همراه بوده است کتاب فیزیک بود و یک دفتر که در صفحات اولیه آن بعضی از دروس نوشته شده بود خودکاری که لای دفتر بود ابهت خاصی به آنچه می‌دیدم می‌داد. نام شهید بر روی جلد کتاب نوشته بود. مسئله‌ای که برایم خیلی جالب بود. این بود که او قمقمه و وسایل اضافی همراه خود نیاورده و نداشت. ولی کسب علم و دانش آنقدر برایش مهم بود که در بحبوحه عملیات کتاب و دفترش را با خود جلو آورده بود. تا هر جا از رزم فراغتی یافت درسش را بخواند. *** شهیدی که دندان عقلش در نیامده بود در اطراف ارتفاع ۱۱۲ حدود پانصد متر جلوتر از جایی که کار می‌کردیم شیار کوچکی قرار داشت. آن روز من و شهید عزیزمان علی آقا محمودوند و چند تایی دیگر از بچه‌ها در حال گذر از آنجا بودیم که برای‌مان مشکوک آمد. جلو رفتیم و منطقه‌ای را که خاک دست خورده داشت بیل زدم استخوان‌های یک شهید نمایان شد. اندازه استخوان‌ها نشان می‌داد که جثه کوچکی داشته است. جمجمه‌اش بسیار کوچک بود. کنار پیکر یک قبضه آر‌پی‌جی هفت قرار داشت. داخل کوله آن را که نگاه کردیم خالی بود و این نشان می‌داد مردانه تا آخرین گلوله جنگیده است. شهید محمودوند گفت: به تیپ این شهید می‌خورد که از آن آدم‌هایی باشد که سنشان زیاد است ولی قد و جثه‌شان کوچک است. من گفتم: فکر نکنم چنین چیزی باشد حدس می‌زنم سن و سال این شهید حداکثر ۱۶-۱۵ سال باشد. به جمجمه که خوب نگاه کردیم دیدیم دندان عقلش هنوز در نیامده است کشی که به لبه شلوارش انداخته و دور مچ پایش بود قطر آن بسیار کوچک بود. پیکر شهید را کاملا از خاک درآوردیم. مدارک همراهش را که بررسی کردیم دیدیم که متولد ۱۳۴۷ است و در فروردین ۶۲ هم که در عملیات والفجر یک به شهادت رسیده پانزده ساله بوده متاسفانه اسمش در ذهنم نیست.

   
  

اضافه نمودن به: Share/Save/Bookmark



نظر شما:
نام:
پست الکترونیکی:
آدرس وب:
نظر
 
      کد امنیتی:
 
 

ادامه مطلب



[ چهارشنبه 21 بهمن 1394  ] [ 6:25 AM ] [ احمد ]
نظرات 0
   کد خبر: 60662 جمعه، 2 بهمن 1394 - 11:05
 
 
بهشت در ایستگاه کربلای 10
 
بهشت در ایستگاه کربلای 10شهیدخبر(شهیدنیوز): غروب رفت بالای گونی‌های سنگر نشست و دست به سر و صورتش کشید و به من گفت: «هادی! من دیگر پیر شدم نیاز به یک استراحت درازمدت دارم.»
  

تبیین و شناساندن فرهنگ ایثار و شهادت از مکانیزم‌های دفاعی اسلام برای تسلیح جامعه در برابر هجوم فرهنگ‌های غیرخودی است، ایثارگری و شهادت‌طلبی نقش به‌سزایی در حفظ دین و ارزش‌های آن و استقلال کشور ایفا می‌کند؛ ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و تلاش برای احیای آن به‌منظور مقابله با تهاجم فرهنگی، موضوعی است که نیازمند بررسی ابعاد مختلف آن است.

ایجاد کردن و سپس توسعه یک فرهنگ در میان یک جامعه، فعالیتی تدریجی و زمان‎بر است، البته بعضی از حوادث تاریخ در ایجاد و گسترش یک فرهنگ نقش تسریع‌کننده‎ای دارند، مثلاً درباره توسعه و گسترش شهادت در جوامع، حوادث بزرگی در زمان معاصر، پدیده انقلاب اسلامی با رهبری امام خمینی (ره) و سپس جنگ تحمیلی و دفاع مقدس 8 ساله، در رشد و تسریع و گسترش فرهنگ شهادت در میان دیگر جوامع نیز نقش داشته‎اند اما برای تداوم و گسترش این فرهنگ در زمان کنونی خبرگزاری فارس در استان مازندران به‌عنوان یکی از رسانه‌های ارزشی و متعهد به آرمان‌های انقلاب اسلامی‌ در سلسله گزارش‌هایی در حوزه دفاع مقدس و به‌ویژه تاریخ شفاهی جنگ، احساس مسئولیت کرده و در این استان پای صحبت‌ها و خاطرات رزمندگان و خانواده‌های شهدا نشسته و مشروح گفته‌های آنها را در اختیار مخاطبان قرار داده که در ادامه بخش دیگری از این یادگاری‌ها از نظرتان می‌گذرد.

هادی بصیر، برادر سرلشکر شهید حاج حسین بصیر «قائم‌مقام لشکر ویژه 25 کربلا» می‌گوید: برای شناسایی قبل از عملیات کربلای 10 که می‌رفتیم، تعدادی از بچه‌ها به حاج‌بصیر می‌گفتند: «اگر این بار نوبتی هم باشه نوبت شماست که شهید شوید.»

حاجی فقط لبخندی می‌زد و گاهی هم صورتش برافروخته می‌شد و در یک جمله کوتاه می‌گفت: «من لیاقت شهادت را ندارم.» البته حاجی خودش می‌دانست شهید می‌شود چون قولش را در خواب از امام حسین (ع) گرفته بود و هر عملیات یا خط‌نگهداری که می‌شد او کاملاً برای پرواز لحظه‌شماری می‌کرد.

قبل از عملیات نیروها را جمع کردیم تا حاجی برای‌شان صحبت کند، وقتی حاجی به صفوف نیروهای گردان نزدیک شد، همه بچه‌ها به احترام او از جا برخاستند، در صحبت‌های آن روزش به بچه‌ها توصیه کرد چون عملیات یک عملیات کوهستانی است، همدیگر را در حمل تجهیزات کمک کنند، وی لازمه پیروزی و موفقیت در این عملیات را همکاری و هم‌دلی دانست.

یکی از نیروها بلند شد و با صدای بلند گفت: «فرمانده آزاده! آماده‌ایم، آماده.» بچه‌ها هم بلند شدند و با مشت‌های گره کرده او را همراهی کردند، شور حال عجیبی در فضای گردان حاکم شد، در بخش دوم حاجی درباره ویژگی‌های «منتظر» صحبت کرد، چون نزدیک به نیمه‌شعبان بودیم درباره این که یک شیعه باید در هنگام انتظار چه رفتاری را داشته باشد مطالبی را عنوان کرد.

می‌گفت: «منتظر باید همیشه در جوش و خروش باشد، نباید به مثل آب راکد مرداب باشد، چرا که سکون، باعث گندیده شدن می‌شود.» وی آن روز با حالت خاصی صحبت می‌کرد که هر کس در آن سخنرانی حضور داشت، یقین پیدا می‌کرد که او به شهادت خواهد رسید.

 

بهشت در ایستگاه کربلای 10

 

حاجی در بخش دیگری از صحبت‌هایش گفت: «یک منتظر خوب، منتظری است که همیشه پا در رکاب رهبر و الگوی‌شان امام باشد.» وی تا پایان سخنرانی‌اش فقط به همین موضوع اشاره داشت.‏

بعد از اینکه شناسایی‌ها تمام شد و ما را برای عملیات به منطقه بردند به یکی از بچه‌ها گفتم: «لازم است یک‌بار دیگر حاجی را بیاوریم تا با بچه‌ها صحبت کند.» احساس می‌کردم صحبت‌های حاجی در روحیه بخشیدن به نیرو موثر است و حقیقتاً هم همین‌طور بود، چند کلمه حاجی معجونی بود انرژی‌زا و روحیه‌بخش که به‌ویژه هنگام عملیات نیاز هر رزمنده‌ای بود.

غروب حاجی آمد و اولین کاری که کرد، دستور داد جنازه‌های عراقی‌ها را از محوطه دور کنند، خودش زودتر از هر کس دست‌به‌کار شد، به من گفت جنازه‌ها هم روحیه را پایین می‌آورد و هم اینکه از نظر بهداشتی خوب نیست در محل استقرار نیروها باشند، تا غروب با بقیه بچه‌ها گونی‌ها را از خاک پر کرد و به سنگرسازی مشغول بود، غروب رفت بالای گونی‌های سنگر نشست و دست به سر و صورتش کشید و به من گفت: «هادی! من دیگر پیر شدم نیاز به یک استراحت درازمدت دارم.»

بعد با لحن دلخراشی گفت: «دیگر خسته شدم، من به خیال اینکه از سر دلتنگی این حرف را می‌زند ـ چون داماد دختری‌اش در عملیات کربلای پنج به شهادت رسیده بود ـ به او گفتم: «بعد از عملیات مدتی را مرخصی بگیر و برو استراحت کن، خوب که خستگی‌ات در رفت، بیا.»‏

به‌نظرم اصلاً به حرف‌هایم توجهی نکرد و یا اگر هم کرده بود از کنارش گذشت و به دوردست خیره شد و به فکر فرو رفت.

نزدیک به تاریکی شب، به من گفت: «دو تا از گروهان‌هایت را آماده کن تا امشب روی قله سنگی عمل کنند، خودت با یک گروهان، اینجا بمان و جانشینت را بفرست، من «فدایی» را برای هدایت گروهان فرستادم، من و حاجی در دو سنگری که با قطع شدن کانال درست شده بود مستقر شدیم، روبه‌روی سنگر من یک درخت تنومندی داشت به‌نوعی استتار شده بود، از سنگر من بهتر می‌توانستیم جلو را نگاه کنیم، در کنار هر دو نفرمان بی‌سیم‌چی‌های‌مان بودند، به من گفت: «هادی جان! شما بیایید در این سنگر، من از آنجا می‌توانم بهتر نیروها را ببینم و به توپخانه گرا بدهم.»

 

بهشت در ایستگاه کربلای 10

 

من قبول کردم، تا رفتم بلند شوم نمی‌دانم چرا پشیمان شد، چند مرتبه دیگر خواست سنگرمان عوض شود ولی زود پشیمان شد.‏

بچه‌ها با هر مشقتی بود، قله سنگی را از چنگ عراقی‌ها خارج کردند، کار به جنگ تن به تن کشید، فدایی جانشین گردان عاشورا و یکی از فرماندهان گروهان ـ رمضان علیجان‌پورعزیزی ـ در آن جنگ سراسر حماسی به شهادت رسیدند.

ساعت حدوداً نزدیک به 11 شب بود که عراقی‌ها با خمپاره 60 ما را هدف قرار دادند، برحسب تقدیر و بهتر است بگویم خواست و گلچین خداوند خمپاره‌ای به داخل سنگر حاجی اصابت کرد، حاجی همان لحظه به شهادت رسید، ترکشی هم به من اصابت کرد، دو نفر از بی‌سیم‌چی‌های حاجی هم به شهادت رسیدند.

من خودم را سریع به بچه‌هایی که مجروح شده بودند رساندم، یکی دو تا از آنها بعد از چند دقیقه به شهادت رسیدند، وضع خیلی آشفته شد، حالا هدایت عملیات به عهده من افتاده بود، فرماندهان گروهان از من می‌خواستند که با حاجی صحبت کنند، و من به‌خاطر این که روحیه آنها حفظ شود می‌گفتم حاجی اینجا نیست.

به‌یاد برادر شهیدم اصغر افتادم، توی دلم مویه می‌کردم و می‌گفتم: «اصغر به‌پیش باز حاجی بیا!» سعی می‌کردم بغض نکنم و اشکی از چشمانم سرازیر نشود، فرمانده لشکر خبر حاجی را از من گرفت، بغضم را کنترل کردم و گفتم: «حاجی! رفت پیش عالی» منظورم سردار شهید ذبیح‌الله عالی «فرمانده گردان مسلم لشکر ویژه 25 کربلا» بود، این را که گفتم آقامرتضی ساکت شد و دیگر چیزی نگفت.

به بچه‌ها گفتم از تجهیزات حاجی چیزی را از او جدا نکنید بگذارید با همین سینه‌خشاب و بند حمایل او را به عقب انتقال دهند، حاجی همیشه به ما می‌گفت: «اگر ما را با همین لباس خونین و با همین تجهیزاتی که به ما بسته است، دفن کنند در آن دنیا و روز محشر با همین لباس و همین شکل محشور خواهیم شد.»‏

فارس

 


ادامه مطلب



[ چهارشنبه 21 بهمن 1394  ] [ 6:24 AM ] [ احمد ]
نظرات 0
   کد خبر: 66934 دوشنبه، 19 بهمن 1394 - 21:57
 
 
ده خاطره از ده مادر شهید
 
 ده خاطره از ده مادر شهیدشهیدخبر(شهیدنیوز): «نه آقاجون .من که چهارده سالم بیش تر نیست.کاری ازم بر نمی آد.شما بمونید پیش مادر بهتره»
  

 ده خاطره از ده مادر شهید

 

1) نه دلشان می آمد من را تنها بگذارند ،نه دلشان می آمد جبهه نروند .این اواخر قبل از رفتنشان هر روز با هم یکی به دو می کردند. شوهرم به پسرم می گفت :«از این به بعد ،تو مرد خونه ای .باید بمونی از مادرت مراقبت کنی .»
پسرم می گفت :«نه آقاجون .من که چهارده سالم بیش تر نیست.کاری ازم بر نمی آد.شما بمونید پیش مادر بهتره»
-اگه بچه ای ،پس  می ری جبهه چه کار ؟بچه بازی که نیست.
- لااقل آب که می تونم به رزمنده ها بدم.
دیدم هیچ کدام کوتاه نمی آیند،گفتم «برید هر دو تاییتون برید»

2) برام نامه می دادند؛سواد نداشتم بخوانم .دلم می خواست خودم بخوانم ،خودم جواب بنویسم ،به شان زنگ بزنم .اما همیشه باید صبر می کردم.تا یکی بیاید و کارهای من را بکند. یک روز رفتم نهضت اسم نوشتم. تازه شماره ها را یاد گرفته بودم .یک روز بچه ها یک برگه دادند دستم ،گفتم «شماره پادگان محسنه .می تونی به ش زنگ بزنی.»
خیلی وقت بود ازش بی خبر بودم .زود شماره را گرفتم .تانگاه کردم ،دلم هری ریخت .گفتم « این که شماره بیمارستانه.»گفتند:«نه مادر .شما که سواد نداری.این شماره ی پادگانه .»
 گفتم :« راستش رو بگید .خودم می دونم بچه ام طوریش شده . هم (ب) رو بلدم ، هم (الف) رو. پادگان رو که با (ب) نمی نویسن.»

3) کم حرف می زد. سه تا پسرش شهید شده بودند. ازش پرسیدم «چند سالته ،مادر جان؟» گفت :«هزار سال.» خندیدم . گفت «شوخی نمی کنم. اندازه هزار سال به م سخت گذشته .» صداش می لرزید.

4)صبح آمدم بیمارستان وقت صبحانه دیدم به هر کدام از مجروح ها نان خشک داده اند با یک تکه پنیر . به پرستار ها گفتم «این چیه ؟ این که ازگلوشان پایین نمی ره.»
گفتند «ما تقصیر نداریم .همین رو به ما داده اند .»گشتم آبدار خانه را پیدا کردم .در را باز کردم ،دیدم دارند صبحانه می خورند.نان داغ توی سفره شان بود .دادم بلندشد.گفتم «انصافه شما که سالمید نون تازه بخورید،مجروح ها نون خشک؟»
نان ها را از جلوشان جمع کردم ،بردم برای مجروح ها.

5)بین چهار تا پسرم که شهید شدند، اصغرم چیز دیگری بود. برای من هم کار پسر ها را می کرد، هم کار دختر ها را وقتی خانه بود، نمی گذاشت دست به سیاه وسفید بزنم .ظرف می شست، غذا می پخت .اگر نان نداشتیم ،خودش خمیر می کرد ،تنور روشن می کرد. خیلی کمک حالم بود. وقتی رفت جبهه ،همه می پرسیدند«چطور دلت آمد بفرستیش ؟» فقط به شان می گفتم « آدم چیزی رو که خیلی دوست داره ،باید در راه دوست بده»

6)به راننده ی آمبولانس سپرده بود «اگه شهید شدم ،حتما باید جنازه م رو به مادرم برسونی.یه برادرم شهید شده یکی هم مجروحه .دلم نمی خواد چشم انتظار من هم بمونه.»

7)پسرم که شهید شد، دیدم یک پیرمرد توی مجلس بیش تر از همه ناراحتی می کند. بعد ها فهمیدم این پیرمرد همان مغازه داری بوده که علی به ش کمک می کرده. تا نرفته بود جبهه ،صبح ها قبل از مدرسه مغازه اش را آب و جارو می کرد. این آخری ها دیده بودم موتورش نیست.سراغ موتور را ازش گرفتم،گفت داده به پیرمرد.به من سپرده بود به کسی نگویم.

8) همه چیز را آماده کرده بودند؛کت وشلوار براش سفارش داده بودند؛ برای اتاق ها پرده ی نو دوخته بودند؛ حتی میوه ها را هم شسته بودند توی حیاط گذاشته بودند. دیگر جز منتظر ماندن کاری نمانده بود. انتظاری که هیچ وقت تمام نشد.

9) اخبار جنگ را که تلویزیون می دیدم،ازخودم خجالت می کشیدم که پسرهام توی خانه هستند. بالاخره خودم راهیشان کردم. آن ها هم از خدا خواسته ،هر چهار تا با هم رفتند.

10)بعد از چند وقت آمده بود خانه .مثل پروانه دورش می گشتم.شام که خوردیم ،خودم  رختخوابش را انداختم .خیلی خسته بود . صبح که آمدم بیدارش کنم،دیدم رختخواب جمع شده گوشه اتاق است،خودش هم خوابیده .بیدار که شد ، ازش پرسیدم «پس چرا این جوری خوابیدی؟ رختخوابت رو چرا جمع کردی؟ گفت دلم نیومد توش بخوابم . بچه ها اون جا روی زمین می خوابن.»

   
  

اضافه نمودن به: Share/Save/Bookmark



نظر شما:
نام:
پست الکترونیکی:
آدرس وب:
نظر
 
      کد امنیتی:
 
 

ادامه مطلب



[ چهارشنبه 21 بهمن 1394  ] [ 6:23 AM ] [ احمد ]
نظرات 0
   کد خبر: 66998 سه شنبه، 20 بهمن 1394 - 09:00
 
 
خاطره‎ مادر عماد مغنیه از شهید شاطری
 
خاطره‎ مادر عماد مغنیه از شهید شاطریشهیدخبر(شهیدنیوز): بعد از جنگ سی وسه روز شنیده بودم که مهندسی از ایران برای مدیریت و در دست گرفتن کار بازسازی به لبنان آمده اما او را نمی‎شناختم. تخریب جنگ زیاد بود و نگرانی ما هم در آن شرایط بسیار. خرابی‎ها باید زودتر آباد می‎شد و مردم باید زودتر سرو سامان می‎گرفتند. یکسال قبل از شهادت عماد بود، روزی نگرانیم را به او گفتم که در این شرایط مهندسی که از ایران آمده چگونه می‎تواند این همه کار را انجام دهد. حاج عماد لبخندی زد و گفت:خیالتان راحت!
  

 

خاطره‎ مادر عماد مغنیه از شهید شاطری

باشگاه ایثار و شهادت (تلنگر) :بهار را لبنان باشی و بخواهی بوی بهار را استشمام کنی باید به خانه‎های باصفای شهدا سری بزنی و عطر بهشت را در لبخند مادران شهدا استشمام کنی.

یکی از این خانه‎های بهاری، خانه باصفای ساده‎ای است که مانند بهشتی بر روی زمین جای گرفته.

خانه حاج عماد، سردار بزرگ مقاومت خانه ساده روستایی است که به صفای مادر بزرگوار سه شهید مزین است. مادر جهاد،فواد،عماد مادر مردانی است که به قول خودش آنها را برای شهادت تربیت کرده بود.

مادر سه شهید، آنها را در این خانه بزرگ کرده و از هر سوی این خانه خاطره ای شیرین دارد.

عماد سیزده ساله بوده که شاگرد بنای این خانه روستایی می شود وخانه ای چنین با صفا به دستان این اسطوره مقاومت ساخته می شود.

مادر عماد به وسعت زیبایی باغچه خانه‎اش خاطره بسیار دارد ولی خاطره‎ای شنیدنی از شهید بازسازی لبنان مهندس حسن شاطری از زبان او شنیدنی است. مادر حاج رضوان از حاج حسن شاطری اینگونه می‎گوید: بعد از جنگ سی وسه روز شنیده بودم که مهندسی از ایران برای مدیریت و در دست گرفتن کار بازسازی به لبنان آمده اما او را نمی‎شناختم. تخریب جنگ زیاد بود و نگرانی ما هم در آن شرایط بسیار. خرابی‎ها باید زودتر آباد می‎شد و مردم باید زودتر سرو سامان می‎گرفتند. یکسال قبل از شهادت عماد بود، روزی نگرانیم را به او گفتم که در این شرایط مهندسی که از ایران آمده چگونه می‎تواند این همه کار را انجام دهد.

حاج عماد لبخندی زد و گفت:خیالتان راحت! کسی آمده که بهترین فرد برای این کار است.

بعد از یکسال و در زمان شهادت عماد روند بازسازی به قدری خوب پیش رفته بود که دیگر همه جا مهندس ایرانی را می‎شناختند؛ کسی که بی‎وقفه کار کرده بود و خرابی‎ها زودتر از حد تصور همه آباد شده بود.

مهندس حسام (شهید شاطری)بعد از شهادت حاج عماد برای عرض تسلیت همراه مسوولین ایرانی به خانه ما که آمد برای اولین بار او را دیدم.

خانه شلوغ بود و همه به احترام او برخاستیم. در این مدت آنقدر تعریف او را شنیده بودیم که دوست داشتم او را از نزدیک ببینم.

مهندس تا مرا دید، نزد من آمد وگفت : مادر، از شما تقاضایی دارم. صمیمیت کلامش بر جانم نشست وقتی مرا مادر خطاب کرد.

گفتم :بفرمایید

گفت:اگر می‎شود از این جایی که ایستادید چند قدم آنطرف‎تر بروید.

با تعجب گفتم:حتما و یک قدم عقب رفتم .

ایشان با حضور آن همه مسوولین وجمع رسمی ،بر زمین نشست و بر جای قدم‎هایم بوسه زد.

همه جمع منقلب شدند و من شرمنده تواضع ایشان .چون باید مقام ایشان را در لبنان بدانی و احترامی که همه ما برای ایشان قایل بودیم و بدانی که کار ایشان چقدر تواضع و صمیمیت به همراه داشت. ایشان برخاست و گفت :شنیده‎ام بهشت زیر پای شماست.

 

   
  

اضافه نمودن به: Share/Save/Bookmark



نظر شما:
نام:
پست الکترونیکی:
آدرس وب:
نظر
 
      کد امنیتی:
 
 

ادامه مطلب



[ چهارشنبه 21 بهمن 1394  ] [ 6:21 AM ] [ احمد ]
نظرات 0
   کد خبر: 67001 سه شنبه، 20 بهمن 1394 - 09:10
 
 
خاطرات مادر از خبر شهادت حسین فهمیده
 
خاطرات مادر از خبر شهادت حسین فهمیدهشهیدخبر(شهیدنیوز): مادر شهیدان فهمیده گفت: به دلم افتاد این بچه 13 ساله حسین من بود. همسرم گفت «خانم این چه حرفی است؟ این جوان در خرمشهر شهید شده، حسین آنجا نیست. من اگر چنین پسری داشتم خدا را شکر می‌کردم».
  

باشگاه ایثار و شهادت (تلنگر) : مادر شهیدان «داود و محمدحسین فهمیده» : اگر شهدا نبودند ما اکنون چنین مملکتی نداشتیم.
مادر از خاطرات فرزندانش گفت: یک بار که محمدحسین کوچک‌تر بود، برای کاری هرچه صدایش زدم، پاسخی نداد! بعد از مدتی از آشپزخانه بیرون آمد. گفتم «کجا بودی؟ چرا جواب ندادی؟» به شوخی گفت «سر قبرم بودم!» گفتم «یعنی چه؟ مگر می‌شود قبرت در آشپزخانه باشد؟» گفت «نه مامان، قبر من در بهشت زهرا قطعه 24 است» گفتم «محمدحسین تو هنوز بچه‌ای، زمان شهادتت نیست که قبرت را مشخص می‌کنی!» گفت «نه مادر، اینطور می‌شود».

مادر شهیدان فهمیده ادامه داد: اوایل جنگ پاوه بود که محمدحسین گفت «می‌خواهم برای عروسی خواهر دوستم به خرمشهر بروم» او حتی ناهار نخورد. سریع آماده شد و یک پیراهن و جوراب برداشت و با دوستش رفت. ما هم با خیال راحت 2 روز بعد از آن با بچه‌ها به مهمانی رفتیم.

وی ادامه داد: آن روز که مهمان بودیم، چند پاسدار دنبال من آمدند. چادر دختر بچه‌ها را روی سرم انداختم و جلوی در رفتم، دیدم در اتومبیلی حسین جلو نشسته و گویا چند پاسدار در عقب مراقب او هستند! به من گفتند «خانم، ما باید شما را به کمیته امام ببریم» خیلی ترسیدم، سریع چادرم را عوض کردم و برگشتم. پرسیدم «محمدحسین! اتفاقی افتاده؟» سریع گفت «نترس مامان چیزی نیست، این پاسدارها دوستانم هستند».

مادر شهیدان فهمیده گفت: در کمیته به او گفتند که باید امضا کنی از کرج خارج نشوی. گویا به او گفته بودند باید از حضور در جبهه منصرف شود. او هم گفته بود شما برادرهای من هستید و من نمی‌خواهم شما را فریب دهم اما امضا نمی‌دهم که از کرج خارج نشوم. هر وقت رهبر اعلام کند به بسیجی نیاز است من نفر اول می‌روم. اما از بنده امضا گرفتند.

وی ادامه داد: وقتی از کمیته خارج شدیم به محمدحسین گفتم «مادر چه کرده‌ای؟ من خجالت کشیدم که مرا با پاسدارها از خانه بردند». گفت «مامان خجالت چرا؟ خدا می‌داند من کجا می‌روم»؛ در کمیته هم به من گفتند مراقب فرزندتان باشید و ببینید کجا می‌رود.

مادر شهیدان فهمیده اظهار داشت: بعد از مدتی برنامه‌ریزی کرد و وقتی همه آماده اعزام به خرمشهر بودند، با یکی از دوستانش خودشان را لای چادرها پنهان کردند و همراه آنها رفتند. وقتی از شهر رفتند به رزمنده‌ها گفته بودند ما می خواهیم به شما کمک کنیم و برایتان آب و نان آماده کنیم.  

وی یادآور شد: بعد از مدتی که محمدحسین رفت، یک شب وقت شام رادیو اعلام کرد یک نوجوان سیزده ساله به خودش نارنجک بسته و زیر تانک رفته و شهید شده است. به دلم افتاد این بچه 13 ساله حسین من بود. همسرم گفت «خانم این چه حرفی است؟ این جوان در خرمشهر شهید شده، حسین آنجا نیست. من اگر چنین پسری داشتم خدا را شکر می‌کردم».

مادر شهیدان فهمیده ادامه داد: آن قدر نگران بودم که پسر بزرگم گفت من می‌روم و او را پیدا می‌کنم که خیال شما راحت شود. بعد از چهار روز چند پاسدار آمدند. پرسیدم «از حسین خبر آوردید؟» شناسنامه حسین را نشان داد و گفت «این بچه شماست؟» گفتم «بله» گفت «مطمئن هستید؟» گفتم «چه حرفی می‌زنی؟ خب مشخص است که پسر من است» گفتند شهید شده و من دیگر چیزی نفهمیدم.

وی اظهار داشت: مدتی بعد از شهادت محمدحسین، پسر بزرگم گفت «مادر محمد حسین راه خوبی را رفته، من هم می‌خواهم به جبهه بروم». به او گفتم «من دیگر طاقت ندارم» گفت «نترس اتفاقی برایم نمی‌افتد؛ من نه شهید می‌شوم و نه زخمی، برمی‌گردم» سه ماه بعد جنازه او را هم برایم آوردند.

وی در پاسخ به سؤالی که اگر باز هم نیاز شود اجازه می‌دهید فرزندانتان راهی جبهه شوند، گفت: بله من رضایت دارم، اما بچه‌ها دیگر به رضایت من کاری ندارند؛ آنها راه خودشان را پیدا کرده‌اند.

مادر شهیدان فهمیده در پاسخ به نوع تربیت فرزندانش گفت: زمانی که باردار بودم، غذای هیچ‌کس رانمی‌خوردم و اگر هوس غذایی داشتم به خانه می‌رفتم و آن را تهیه می‌کردم.

وی خاطرنشان کرد: در جنگ سفره‌ای پهن شد، شاید ما هم کارت دعوتی داشتیم که توانستیم سر آن سفره بنشینیم و خدا را شکر می‌کنم.

   
  


اضافه نمودن به: 

نظرات کاربران: 1 نظر (فعال: 1 ، در صف انتشار: 0، غیر قابل انتشار: 0)

پاسخ)
 
| 1394/11/20 - 09:56 |     0  

  0     |

سلام و رحمت خدا بر شهیدان و خانواده شهیدان خدایی...
   

نظر شما:
نام:
پست الکترونیکی:
آدرس وب:
نظر
 
      کد امنیتی:
 
 

ادامه مطلب



[ چهارشنبه 21 بهمن 1394  ] [ 6:20 AM ] [ احمد ]
نظرات 0
   کد خبر: 67042 سه شنبه، 20 بهمن 1394 - 12:05
 
 
پیشنهاد فرهنگی سردار
 
دستیار و مشاور عالی فرماندهی معظم کل قوا گفت: امروز حفظ رهبری والاترین ارزش انقلاب است. رهبری را باید بیش از گذشته به نسل جوان شناساند. جوانان باید بدانند این رهبری کیست، چه بوده و چه کرده است؟ از رهبری باید حمایت و دفاع شود. کسی نمی‌داند که رهبر معظم انقلاب اسلامی فرزندانشان را به خط مقدم جنگ فرستاده‌اند.
  
سردار سرلشکر پاسدار سید یحیی صفوی دستیار و مشاور عالی فرماندهی معظم کل قوا در جلسه شورای معاونین بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس با تبریک ایام‌الله دهه فجر و تقدیر و تشکر صمیمانه از زحمات مدیران بنیاد به ویژه سردار بهمن کارگر، سردار سرلشکر شهید احمد سوداگر و سردار پیری، اظهار داشت: بی تردید هشت سال دفاع مقدس پس از انقلاب اسلامی دومین رویداد بزرگ در تاریخ ایران و جهان است؛ هر دو رویداد بزرگ را حضرت امام خمینی(ره) و ولایت فقیه، رهبری کردند و این دو رویداد بزرگ بدون ولایت فقیه و حضور مردم به پیروزی نمی‌رسید. سرلشکر صفوی با اشاره به گذشت حدود 25 سال از تشکیل بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس، از مدیران و مسئولان این بنیاد درخواست کرد که با بررسی نقاط قوت، ضعف و وضعیت موجود برای رسیدن به نقطه مطلوب و با مراجعه به سند راهبردهای مصوب بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس برنامه جامع 10 ساله آینده بنیاد را بر اساس ظرفیت دستگاه‌های موجود کشوری تدوین کنند. دستیار و مشاور عالی فرماندهی معظم کل قوا خطاب به مدیران و مسئولان بنیاد گفت: بخش عمده‌ای از کارها را تا آنجا که ممکن است به سایر دستگاه‌ها بسپارید؛ تا کار بنیاد سیاست‌گزاری‌ها، هدف‌گذاری‌ها، نظارت، پیگیری و در موارد کاملا خاص اجرایی باشد؛ چرا که منابع کشور و ستاد کل اجازه نمی‌دهد که بنیاد رأسا اقدام به اداره و فعالیت کند. تأمین بودجه سنگین اداره مراکز فرهنگی دفاع مقدس مقدور نیست؛ لذا باید از ظرفیت همه دستگاه‌های کشوری و لشکری استفاده شود. وی با اشاره به سخن حضرت امام خامنه‌ای(مد ظله العالی) مبنی بر اینکه «اگر این هشت سال دفاع مقدس خوب شناخته شود می‌تواند برای 800 سال آینده کشور کارساز باشد»، افزود: در این راه باید از انگیزه‌های مردمی و عشایری استفاده شود؛ تا خودتان بیشتر به سیاست‌گزاری و نظارت بپردازید. تمام کارهای بزرگی که انجام می‌دهید، همان‌طور که نمونه‌هایی از آن‌را در نمایشگاه دستاوردهای کارگروه‌های بنیاد و در گزارش‌های ارائه شده دیدم، اقیانوسی عظیم از کار و فعالیت است. در همه زمینه‌های پژوهشی، انتشاراتی، کتابخانه‌ها، دانشگاه‌ها و... که به نشر ارزش‌های دفاع مقدس می‌پردازید، باید ببینید تهدید ترویج ارزش‌های دفاع مقدس چیست و برای مقابله با آن برنامه داشته باشید. فرمانده سابق سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در ادامه تصریح کرد: دشمنان به دنبال این هستند که روحیه حماسی، جهادی، استکبارستیزی و شهادت‌طلبی مردم را خنثی و آن‌ها را بی‌خاصیت کنند. دشمنان می‌دانند این ملت تا روحیه جهادی و ایثارگری را حفظ کند، انقلاب و ارزش‌های آن نیز حفظ خواهد شد. آن‌ها می‌خواهند این روحیه را از بین ببرند و مردم را به سازش با مستکبران و قدرت‌ها وادار کنند. سردار صفوی با تاکید بر اینکه سوریه، عراق و لبنان عمق استراتژیک انقلاب اسلامی هستند، گفت: پس هدف بنیاد باید حفظ روحیه جهادی، انقلابی و شهادت‌طلبی جوانان و مردم ایران اسلامی باشد. مردم باید در مواقع خطر به میدان بیایند. دشمن می‌خواهد جوانان و مردم، افرادی بی‌خاصیت و سرسپرده باشند. امروز رهبری میدان مقابل را آمریکا بر عهده دارد و عربستان و ترکیه نیز دنباله‌رو او هستند. وی یادآور شد: در دوران هشت سال جنگ تحمیلی به‌جز ارتش و سپاه حضرت امام خمینی(ره) 2 میلیون بسیجی را راهی جبهه‌ها کرد. امروز دشمن می‌خواهد این قدرت بسیج‌کنندگی را از بین ببرند. آن‌ها می‌خواهند امروز رهبری در کشور ضعیف و خنثی باشد. مشاور عالی فرماندهی معظم کل قوا ادامه داد: انقلاب پیروز شد و البته بدون امام خمینی(ره) امکان پیروزی نداشت و در این 25 سال گذشته هم حفظ امنیت کشور بدون رهبریِ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای ممکن نبود. فتنه 78، 88، جنگ افغانستان و جنگ عراق را به یاد بیاورید. همین الان هم اگر سوریه را سرنگون کنند به ترتیب به سراغ حزب‌الله لبنان، عراق، یمن و بعد ایران می‌روند. بوش رئیس جمهور سابق آمریکا در کتاب خاطراتش نوشته "ما بعد از جنگ افغانستان 2001 و جنگ عراق 2003 می‌خواستیم به سراغ ایران برویم؛ ولی نظامیان مخالفت کردند." سرلشکر صفوی در ادامه تصریح کرد: در داخل کشور افرادی هستند که مشکل اصلی‌شان را رهبری می‌دانند. آن‌ها خیز اصلی را برای تضعیف رهبری برداشته‌اند؛ آن‌ها (ایادی غرب در داخل) و سردمداران آن‌ها به دنبال به‌دست گرفتن رهبری هستند؛ تا به اهداف‌شان برسند. دستیار و مشاور عالی فرمانده معظم کل قوا افزود: امروز «حفظ رهبری» والاترین ارزش انقلاب است. رهبری را باید بیش از گذشته به نسل جوان شناساند. جوانان باید بدانند این رهبری کیست؟ چه بوده و چه کرده است؟ از رهبری باید حمایت و دفاع شود. وی با اشاره به کتاب زندگی آیت‌الله خامنه‌ای که اخیرا منتشر شده است، خاطرنشان کرد: کسی نمی‌داند که رهبر معظم انقلاب اسلامی فرزندانشان را به خط مقدم جنگ فرستاده‌اند. من در عملیات بدر «آقا مصطفی» را در کنار دجله دیدم؛ به او گفتم "قدری عقب برگرد"؛ اگر به حرف من گوش نمی‌داد و آنجا می‌ماند اسیر می‌شد. «آقا مجتبی» را هم در کربلای یک در مهران دیدم، به او گفتم "اینجا چیکار می‌کنی؟"؛ کسی نمی‌داند دو فرزند آقا در خط مقدم جنگ حضور داشته‌اند. ما در همه آثارمان باید نقش امام(ره) و رهبری را به‌خوبی تبیین کنیم. سرلشکر صفوی با تاکید بر استفاده از فن‌آوری‌های جدید بیان کرد: به نرم‌افزارهای موبایلی بیش از گذشته توجه شود. تکنولوژی و فن‌آوری‌های جدید را باید در ترویج ارزش‌های دفاع مقدس به‌خوبی مورد استفاده قرار داد. همچنین کودکان و نوجوانان را در تولیدات دفاع مقدس مورد توجه قرار دهید. وی در خصوص انتشار کتاب‌های دیجیتال اظهار داشت: از خط مقدم جبهه شروع کنید و به عقب بیایید. پنج استان جنگ را در اولویت قرار دهید. واقعا اگر جمعیت پنج میلیونی راهیان نور را در مدت زمان اعلام شده به 10 میلیون نفر برسانید و آن‌ها شلمچه و... را ببینند و جنگ کردستان را هم مد نظر داشته باشید و جدی بگیرید و به بمباران شیمیایی سردشت هم توجه داشته باشید، کار اساسی کرده‌اید. از ظرفیت هنرمندان، کارگردانان و فیلم‌سازان به‌خوبی استفاده کنید. فرمانده سابق سپاه پاسداران در ادامه به اکران فیلم «ایستاده در غبار» که به شخصیت «حاج احمد متوسلیان» پرداخته اشاره کرد، و تاثیر این فیلم بر مخاطب و پرداختن به ارزش‌های دفاع مقدس در قالب هنری را مورد تاکید قرار داد. سرلشکر صفوی 36 هزار شهید دانش‌آموز، 4 هزار شهید معلم و 5 هزار شهید دانشجو را ظرفیتی بی‌نظیر برای معرفی ارزش‌های دفاع مقدس در میان جوانان و نوجوانان دانست و افزود: دایرة‌المعارف و تاریخ عملیات‌های یگان زرهی باید تکمیل و تدوین شود. اطلاعات همه مسئولان دفاع مقدس از مسئولان لشکرها، تیپ‌ها و گردان‌ها گرفته تا دسته‌ها تهیه، تدوین و معرفی شود. غربی‌ها 16کیلومتر فیلم از جنگ جهانی دوم ساخته‌اند و در این زمینه کتاب‌های بی‌شماری تالیف کرده‌اند. دستیار و مشاور عالی فرمانده معظم کل قوا در پایان تأکید کرد: در ترجمه کتاب‌های دفاع مقدس و انتقال دستاوردهای آن به ملت سوریه، یمن و جبهه مقاومت بکوشید.
   
  

اضافه نمودن به: Share/Save/Bookmark



نظر شما:
نام:
پست الکترونیکی:
آدرس وب:
نظر
 
      کد امنیتی:
 
 

ادامه مطلب



[ چهارشنبه 21 بهمن 1394  ] [ 6:18 AM ] [ احمد ]
نظرات 0
   کد خبر: 67316 سه شنبه، 20 بهمن 1394 - 22:00
 
 
فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»
 
شهیدخبر(شهیدنیوز): گردان میثم یکی از گردان‌های به نام لشکر 27 محمد رسول الله(ص) بود که معروف است بچه‌هایش داش مشتی هستند و علی اصغر آن را فرماندهی می‌کرد.
  

شهید علی اصغر ارسنجانی فرمانده گردان میثم از لشکر 27 محمد رسول الله بود که در سال 65 به شهادت رسید.

گردان میثم یکی از گردان‌های به نام این لشکر بود که معروف بود بچه‌هایش داش مشتی هستند و علی اصغر آن را فرماندهی می‌کرد. عشق به شهادت به قدری در این فرزند حضرت روح الله شعله می‌کشید که در جملاتی می‌نویسد:

پروردگارا! تو خود گواهی که مثل شمع می سوزم و آب می شوم. و آنقدر دلم گرفته که اگر به من جرات می‌دادی خود را به دریا می انداختم خود را به آب و آتش می انداختم؛ خود را در بیابان ها رها می کردم تا بالاخره عقده دل خالی کنم. عقده دلم چیست؟ ایزد من تو خود گواهی که عقده من رسیدن به اهدافی که تمام انبیا و اولیا داشته اند؛ آری آن یاری کردن دین خداست.

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

فرمانده گردان «داش مشتی‌ها»

 

   
  


اضافه نمودن به: 
 

نظر شما:
نام:
پست الکترونیکی:
آدرس وب:
نظر
 
      کد

 


ادامه مطلب



[ چهارشنبه 21 بهمن 1394  ] [ 6:16 AM ] [ احمد ]
نظرات 0
هشدار شدیداللحن سپاه به سعودی‌ها
تاریخ انتشار : دوشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۰۰:۱۲
 
 
جانشین فرمانده‌کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی با اشاره به دخالت‌های عربستان در سوریه تأکید کرد: ما با سیاستمداران سعودی اتمام حجت کرده‌ایم و آنها می‌دانند در صورت دخالت اتفاقات ناگواری خواهد افتاد.
هشدار شدیداللحن سپاه به سعودی‌ها
به گزارش جهان، سردار حسین سلامی ظهر امروز در حاشیه مراسم بهره‌برداری از پروژه‌های حاشیه‌ شهر مشهد مقدس در جمع خبرنگاران، پیرامون پیروزی‌های اخیر در سوریه اظهار داشت: تمامی فعالیت‌های صورت گرفته در سوریه با پیروزی همراه بوده و در ادامه نیز شاهد پیروزی‌های بیشتر علیه داعش خواهیم بود.

جانشین فرمانده‌کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی همچنین درباره ادعای رژیم آل‌سعود برای اعزام نیروی زمینی به سوریه، تأکید کرد: ما با سیاستمداران سعودی اتمام حجت کرده‌ایم؛ آن‌ها می‌دانند در صورت دخالت اتفاقات ناگواری خواهد افتاد.
کد مطلب: 472639
 
 

ادامه مطلب



[ چهارشنبه 21 بهمن 1394  ] [ 6:15 AM ] [ احمد ]
نظرات 0
۰
 
تقدیر دانشجویان بسیجی از آیت‌الله جنتی
تاریخ انتشار : چهارشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۴ ساعت ۰۰:۴۷
 
 
دانشجویان حاضر در نشست مسئولان بسیج دانشجویی کشور به عنوان پیشکسوت حافظ انقلاب از آیت‌الله جنتی دبیر شورای نگهبان تقدیر کردند.
به گزارش جهان به  نقل از تسنیم، در حاشیه برگزاری نشست مسئولان بسیج دانشجویی کشور دانشجویان از آیت‌الله جنتی دبیر شورای نگهبان به عنوان پیشکسوت حافظ انقلاب تقدیر کردند. 
 
نماینده آیت‌الله جنتی که برای حضور در این مراسم در جمع دانشجویان حاضر شده بود اعلام کرد آیت‌الله جنتی تمایل داشتند که در جمع شما حاضر شوند اما هم اکنون در حال بررسی تایید صلاحیت کاندیداهای مجلس خبرگان رهبری هستند. 
 
دانشجویان همچنین در این مراسم از مدیرعامل شرکت مپنا تقدیر کردند. 
 

 
کد مطلب: 473104
 
 

ادامه مطلب



[ چهارشنبه 21 بهمن 1394  ] [ 6:10 AM ] [ احمد ]
نظرات 0
کد خبر: ۷۰۹۹۳
تاریخ انتشار: ۱۹ بهمن ۱۳۹۴ - ۱۳:۳۳
 

  علت کم شدن رزق و روزی چیست؟  

انسان وقتی اجیر دیگران شد، به آن دستمزد تکیه می‌کند و چنین می‌اندیشید که آن دستمزد زندگی‌اش را می‌چرخاند و چون بر آن اطمینان دارد، بر خدایی که همه کارها دست اوست تکیه نخواهد کرد.

عقیق: انسان از آن جهت که صاحب فکر و اندیشه است، می‌خواهد در مورد بسیاری از مطالب پرس‌وجو کرده، چرایی و چگونگی مطالب را دریابد. از جمله مسائلی که فکر انسان را به خود معطوف داشته، مسائل مربوط به «رزق و روزی» انسان و دیگر موجودات است به طوری که همواره در پی آن است تا روزی‌ِ بیشتری به دست آورد.
 
 انسان سؤالات فراوانی را در این مورد در ذهن خود می‌یابد تا آنجا که اگر بگوییم بعضی از سؤالات به صورت روزانه در بین مردم جریان دارد، سخن به گزاف نگفته‌ایم.
 
سؤالاتی از این قبیل:
- عوامل مؤثر در افزایش روزی چیست؟ اسباب و علل کاهش روزی کدام است؟
- فلسفه وسعت رزق یک گروه و اندک بودن رزق گروهی دیگر چیست؟
- نقش تلاش و سعی انسان برای به دست آوردن روزی و ارتباط آن با تقدیر روزی چگونه است؟
- آیا دعا در افزایش روزی مؤثر است؟
- تا چه اندازه رزق حلال و حرام در سرنوشت انسان مؤثر است؟
 
کتاب «رزق و روزی از دیدگاه قرآن و حدیث» اثر علی متین، به سؤالات و دغدغه‌های افراد در خصوص کسب رزق و روزی از دیدگاه قرآن و حدیث پاسخ گفته است که در ادامه می‌خوانید:
 
یکی از عوامل نقصان و کاهش روزی، اجیر شدن برای دیگران است: عمار ساباطی می‌گوید: به امام صادق (ع) عرض کردم: «مردی تجارت می‌کند و اگر خود اجیر دیگران شود سهمی از تجارت به او می‌دهند»، امام(ع) فرمود: «خود را اجیر نکنید و روزی را از خدا خواسته و خود تجارت کنید، زیرا اگر کسی اجیر دیگران شود [درِ افزایش] روزی را بر خود بسته است».
 
شاید بتوان در تحلیل کاهش رزق و روزی به واسطه اجیر شدن چنین گفت: از آنجا که شخص اجیر حقوق معینی را ماه به ماه دریافت می‌کند، لذا به همان حقوق خود چشم دوخته و برنامه‌های خود و اداره زندگی را با توجه به آن سامان می‌دهد و امید رسیدن بیش از آن را ندارد و شاید همین امر تا حدودی موجب غفلت از خدا می‌شود. اما شخصی که به اصطلاح، شغل آزاد دارد بیش از آن که به اسباب ظاهری عنایت کند، توکل بر خدا را در نظر داشته و همین امر نیز سبب توجه بیش‌تر خداوند سبحان می‌شود.
 
شاید با مراجعه به وجدان نیز تا حدودی بتوان مطلب را دریافت که آنجا که وسایل و اسباب مادی مناسبی در اختیار داشته باشیم، توجه ما به خدا اندک است و اما آنجا که وسایل و اسباب مادی به ظاهر خوب و مطمئنی در کار نباشد، توجه ما به او بیشتر خواهد بود. حال شخص اجیر تو گویی همان کار خود را از وسایل محکم و خوب می‌داند، به خلاف کسی که اجیر نیست.
 
مرحوم کلباسی نیز در توضیح احادیثی از این قبیل می‌گوید: بعضی از بزرگان گفته‌‌اند:
شاید سرّ نکته این باشد که انسان وقتی اجیر دیگران شد به آن دستمزد تکیه می‌کند و چنین می‌اندیشید که آن دستمزد زندگی‌اش را می‌چرخاند و چون بر آن اطمینان دارد، بر خدایی که همه کارها دست اوست تکیه نخواهد کرد و اما اگر خود تجارت کند، به دلیل اتفاقات احتمالی، کالای خود را در امان نمی‌بیند، لذا بر خدا توکل می‌کند؛ اتفاقاتی از قبیل:‌ گرانی و ارزانی، رواج و رکود بازار، رغبت و بی‌رغبتی مشتری، خرابی و سرقت.
 
بنابراین اگر انسان دریابد که بدن و نیروی او در معرض آفت‌های بسیاری است و روحیه تکیه و امید بر خدا را در خود حفظ کند، می‌تواند خود را اجیر نماید و موجب فقر نیز نخواهد بود و در یک جمله، روایت غالب انسان را شامل می‌‌شود.
 
با توجه به آنچه گفته شد، می‌توان گفت: اگر کسی اجیر شود برای اداره زندگی‌اش و از سوی دیگر آن را وسیله‌ای برای اداره زندگی بداند و از توکل بر رزّاق حقیقی غافل نباشد، اجیر بودن این شخص موجب کاهش روزی او نخواهد شد.

منبع:میزان


ادامه مطلب



[ چهارشنبه 21 بهمن 1394  ] [ 6:09 AM ] [ احمد ]
نظرات 0

 

کد خبر: ۴۸۰۸۳
تاریخ انتشار: ۲۰ بهمن ۱۳۹۴ - ۰۷:۰۲
 
شهید مصطفی ردانی پور؛

حال خراب این داماد در شب عروسی+عکس  

پایش را که از ماشین پایین گذاشت، چشمش افتاد به حجله‌ رسول، درست سر خیابان. بغض کرد. عروس را از ماشین پیاده کرد. همه کف میزدند. کل می‌ کشیدند اما...

عقیق:

شهید روحانی مصطفی ردانی پور در سال 1337 در یکی از خانه‌های قدیمی منطقه‌ی مستضعف‌نشین(پشت مسجد امام) در شهر اصفهان متولد شد. پدرش از راه کارگری و مادرش از طریق قالی‌بافی مخارج زندگی خود را تامین و آبرومندانه زندگی می‌کردند و از عشق و محبت سرشاری نسبت به ائمه اطهار(ع) و حضرت زهرا(س) برخوردار بودند، تا آنجا که با همان درآمد ناچیز جلسات روضه‌خوانی ماهانه در منزلشان برگزار می‌شد.
در ادامه 10 خاطره از زندگی این شهید بزرگوار را با هم می‌خوانیم:

هنرستان
یک گوشه‌ی هنرستان کتابخانه راه انداخته بود؛ کتاب خانه که نه! یک جایی که بشود کتاب رد و بدل کرد، بیشتر هم کتابهای انقلابی و مذهبی. بعد هم نماز جماعت راه انداخت، گاهی هم بین نمازها حرف می‌زد. خبرش بعد مدتی به ساواک هم رسید.
 


اعلامیه‌ها و عکس‌های امام
مادر نشسته بود وسط حیاط، رخت می‌شست. مرتضی آمد تو. گفت «یا الله، مادر چند تا نقاش آوردم، خونه رو ببینند. یه چادر بنداز سرت.» با لباس شخصی بودند. خانه را گشتند. حسابی هم گشتند. چیزی پیدا نکردند. مصطفی همان روز صبح عکس‌ها و اعلامیه‌ها با خودش برده بود. وقت رفتن گفتند «مراقب جوون‌هاتون باشین یه عده به اسم اسلام گولشون می‌زنن. توی کارهای سیاسی می‌اندازنشون. خراب کار می‌شن.»


دیده‌ بان
گلوله ی توپ خانه‌ی خودی، درست صد متری سنگر، روی یک لوله‌ی نفت خورده بود و آتش بود که هوا می‌رفت. دیده بان قهر کرده بود. نمی‌آمد توی سنگر. از دست خودش، ازدست مصطفی، از دست همه دلگیر بود. می گفت «من دیگه دیده بانی نمیدم. از اولش هم گفتم بلد نیستم. حالا بفرما. اگه یه خورده این ورتر خورده بود، می‌افتاد رو سر بچه‌ها. من چی کار باید می‌کردم؟» مصطفی می گفت «کوتاه بیا. دیگه کاریش نمی‌شه کرد. اگه تو نیایی کسی رو نداریم جات واسته. خواست خدا بوده. تو که کم نذاشتی.»


نبرد تا آخرین نفس
تیر خورده بود. مهماتش تمام شده بود. افتاده بود کنار جاده. بلندش کردم. انداختمش روی شانه‌ام. از زمین و آسمان آتش می‌ریخت. دولا شده بودم که تیر نخورد. تمام راه را دولا دولا دویدم. میگفت «نذار بدون اسلحه بمونم. من رو یه گوشه بذار. برو برام مهمات جورکن.» ترکش خورده بود توی کمرش. خون ریزیش شدید شده بود، اما چیزی به من نگفته بود. بهداری هم نمی‌توانست کاری بکند. باید می‌رفت عقب بیمارستان صحرایی. حمایلش را پر از گلوله کرد. آرپی جی را گرفت توی دستش. خودش را کشید جلو. چند تا تانک را نشانه گرفت . به هیچ کدام نخورد. گرد و خاک بلند شد. نمی توانست جایش را عوض کند. خاک ریز را زیر آتش گرفتند. بی هوش شده بود. بردندش عقب. نفهمیده بود.


مرد زاهد شب
شب جمعه، دعای کمیل می‌خواند . اشک همه را در می‌آورد. بلند می‌شد. راه می‌افتاد توی بیابان؛ پای برهنه. روی رملها می‌دوید. گریه می‌کرد. امام زمان را صدا می‌زد. بچه‌ها هم دنبالش زار می‌زدند. می‌افتاد. بی هوش می‌شد. هوش که می‌آمد، می‌خندید. جان می‌گرفت. دوباره بلند می‌شد. می‌دوید ضجه می‌زد. یابن الحسن یابن الحسن می‌گفت. صبح که می‌شد، ندبه می‌خواند. بیابان تمامی نداشت. اشک بچه ها هم.


آخرین رمضان
ماه رمضان را خانه آمده بود . به علی می‌گفت «امسال ماه رمضون از خدا اهدی الحسنیین را خواستم؛ یا شهادت یا زیارت.» هر شب با موتور علی می‌رفتند دعای ابوحمزه . هر سی شب! وقتی دعا را می‌خواندند، توی حال خودش نبود. ناله میزد. داد می‌کشید. استغفار می‌کرد. از حال می‌رفت. از دعا که بر می‌گشتند، گوشه‌ی حیاط، می‌ایستاد نماز شب می‌خواند. زیر انداز هم نمی‌انداخت. هنوز دستش خوب نشده بود؛ نمی‌توانست خوب قنوت بگیرد. با همان حال، العفو می‌گفت. گریه می‌کرد. می‌گفت «ماه رمضون که تموم بشه، من هم تموم میشم.»


عقد
تا آن روز امام را ندیده بودم. دل توی دلم نبود. منتظر بودیم تا نوبتمان بشود. روی پا بند نمی‌شدم. در اتاق که وا شد، هر دو از جا پریدیم. نفهمیدم چه طوری خودم را رساندم. گوشه‌ی چادرم را انداختم روی دست امام. بعد دست امام را سفت گرفتم. می‌بوسیدم، به سر و صورتم می‌کشیدم. امام من را نگاه می‌کرد. سرم را انداخته بودم پایین، ولی سنگینی نگاهش را حس می‌کردم. خطبه‌ی عقد را که خواندند، مصطفی گفت «آقا ما رو نصیحت کنین.» امام برگشت به من نگاه کرد و گفت «از خدا می‌خوام که بهت صبر بده.»


شب عروسی
پایش را که از ماشین پایین گذاشت، چشمش افتاد به حجله‌ی رسول، درست سر خیابان. بغض کرد. صورتش داغ شد. انگار غم عالم ریخت توی دلش. عروس را از ماشین پیاده کرد. همه کف میزدند. کل می‌کشیدند. داد می‌زد «مگه شما نمی دونید؟ امشب شب سال رسوله.» گریه می‌کرد. داد میزد. تو حال خودش نبود. بلند گو را گرفت دستش. انگار شب قبل ازعملیات است و دارد برای بچه‌ها اتمام حجت میکند. اشک همه را در آورد. می‌گفت «امشب شب عروسی من نیست. عروسی من وقتیه که توی خون خودم غلت بزنم.»


پاکت‌های هدیه
ماشین آمده بود دم در، دنبالش. پوتین‌هایش را واکس زده بودم. ساکش رابسته بودم. تازه سه روز بود که مرد زندگیم شده بود. تند تند اشک‌های صورتم را با پشت دست پاک می‌کردم. مادر آمد. گریه می‌کرد. – مادر حالا زود نبود بری؟ آخه تازه روز سومه. علی آقا گوشه‌ی حیاط گریه می‌کرد. خودش هم گریه‌ش گرفته بود. دستم راگذاشت توی دست مادر، نگاهش را دزدید. سرش را انداخت پایین و گفت «دلم میخواد دختر خوبی برای مادرم باشی.»
 دستم را کشید، برد گوشه‌ی حیاط . گفت «این پاکت‌ها را به آدرس‌هایی که روشون نوشته‌م برسون. وقت نشد خودم برسونمشون زحمتش میافته گردن تو.» پول‌هایی که برای کادوی عروسیش جمع شده بود، تقسیم کرده بود. هر پاکت برای یک خانواده شهید.


نبود
بعداز نماز استخاره کردیم و زدیم به تپه‌ی برهانی. حاج حسین بچه‌ها را فرستاد بروند جنازه‌ها را بیاورند. سری اول صد و پانزده شهید آوردیم. مصطفی نبود. فردا صبح بیست و پنج شیهد دیگر آوردیم. باز هم نبود. منطقه دست عراقی‌ها بود. چند بار دیگر هم عملیات شد، ولی مصطفی برنگشت که برنگشت. جنگ که تمام شد، رفتیم دنبالشان روی تپه‌ی برهانی؛ توی همان شیار. همه جای تپه را گشتیم.؛ نبود! سه نفر هم راهش پیدا شدند، ولی از خودش خبری نشد.


منبع:خبرگزاری دفاع مقدس
211008

 


ادامه مطلب



[ چهارشنبه 21 بهمن 1394  ] [ 6:06 AM ] [ احمد ]
نظرات 0
کد خبر: ۷۱۰۲۴
تاریخ انتشار: ۲۰ بهمن ۱۳۹۴ - ۲۳:۳۳
 

آشنایی با سوره‌های کتاب آسمانی/بقره  

بقره یعنی گاو ماده و سوره مدنی است.

عقیق:سوره بقره از آن جهت که داستان گاو بنی‌اسرائیل در آن است «بقره» نامیده شده است. بقره بزرگترین سوره قرآن است و تقریبا 2.5 جزء از 30 جزء قرآن را شامل می‌شود.
 

آیات این سوره به تدریج نازل شده است و موضوعات مختلفی در این سوره آمده است که از جمله آنهاست:
تقسیم مردم به سه گروه مومن، کافر و منافق، آفرینش انسان، بررسی تاریخ یهود که از بزرگترین دشمنان اسلام و مسلمانان در آن دوران بودند(1) و داستان گاو بنی‌اسرائیل که حاکی از روحیه ناسالم و بهانه‌ جوی آنان است، بنای کعبه به دست حضرت ابراهیم(ع)، بسیاری از احکامی که پس از تشکیل جامعه اسلامی در مدینه مسلمانان بدان نیازمند بودند و زمان آن رسیده بود که این احکام به آنان ابلاغ شود.
در بخش نخست این سوره، انسانها از نظر ایمان و اعتقاد، و کردار و عمل به سه گروه تقسیم می‌شوند: متفین، کفار و منافقین.
در آغاز سوره، خداوند اعلام می‌فرماید: قرآن هدایتگر و راهنمای متقین و تقوا پیشگان است. از این جمله پی‌می‌بریم که هرچه تقوای انسان بیشتر شود، بهره او از هدایت قرآن افزونتر است.

در آیات 3 تا 5 متقین اینگونه معرفی می‌شوند:

(همان کسانی که به غیب ایمان دارند و نماز برپا می‌دارند و از آنچه روزیشان قرار داده‌ایم، اتفاق می‌کنند، و به آنچه بر تو نازل شده و آنچه پیش از تو فروفرستاده شده است، ایمان دارند، و آنانند که به آخرت یقین دارند. آنها از سوی پروردگارشان از هدایتی ]خاص[ برخوردارند و آنان همان رستگارانند)


پس از آن، در آیات 6 و 7 کفار اینگونه توصیف می‌شوند:
(در حقیقت کافران چنین هستند که چه هشدارشان دهی و چه هشدارشان ندهیف برایشان یکسان است، ]و[ ایمان نمی‌آورند. خداوند بر دلها و بر گوش‌هایشان مُهر نهاده است و برچشمانشان پرده‌ای است ]از اینرو حقایق و معارف الهی را نمی‌فهمند[ و برایشان عذابی دردناک مهیاست.)
این گروه هر چند ظاهرا دل، چشم و گوش دارند، اما در راه هدایت بهره‌ای از آن نمی‌برند. آنان به هدایت‌های فطرت و وجدان انسانی پاسخ مناسب نداده‌اند و خود را از نعمت هدایت الهی بی‌بهره کرده‌اند. پس ابزار شناخت یعنی دل و چشم و گوش آنان از کار افتاده است و آیات روشنگر و بیدار کننده قرآن نیز برای آنان سودی ندارد، همانگونه که برای انسان کر و کور و دلمرده، کلام و شان و هدایت بی‌فایده است.
سپس طی 13 آیه یعنی آیات 8 تا 20 نشانه‌های منافقین را بر می‌شمارد که خلاصه آن چنین است:
«آنها می‌گویند: ما به خدا و روز قیامت ایمان آورده‌ایم، در حالی که ایمان نیاورده‌اند. می‌خواهند به خدا و مومنان نیرنگ بزنند، در حال یکه به خودشان نیرنگ می‌زنند، و نمی‌فهمند. دلهایشان بیمار است. وقتی به آنان گفته می‌شود: در زمین فساد نکنید، می‌گویند: ما اصلاحگریم. اهل ایمان را کم خرد می‌دانند.، در حالی که خود سفیه و کم خردند و نمی‌دانند. چون با مومنان روبرو می‌شوند، می‌گویند: ایمان آورده‌ایم، و چون با شیاطین خویش خلوت می‌کنند، می‌گویند: ما به شما هستیم. ما مومنان را فقط به مسخره و ریشخند گرفته‌ایم. خداست که ریخشندشان می‌کند و آنان را همچنان در طغیانشان وامی‌گذارد تا سرگردان بمانند. آنها گمراهی را در برابر هدایت، خریده‌اند. آنها کر، لال و کورند، و از این حالشان بر نمی‌گردند.»
با مراجعه به صفات هر یک از این سه گروه در این سوره، می‌توان انسان‌ها را شناخت و رابطه خود را با آنان، مطابق آنچه خدا دستور داده است تنظیم کرد.
و اما داستان گاو بنی‌اسرائیل که در این سوره آمده چنین است:
مردی از بنی‌اسرائیل یکی از بستگان خود را کشت و جسد او را برداشته در سر راه بهترین گروه از آن قوم انداخت. سپس خودش به خونخواهی او برخاست.
به حضرت موسی(ع) گفتند: «به ما خبر ده که قاتل کیست». حضرت فرمود: «بقره‌ای برایم بیاورید تا بگویم آن شخص کیست»، گفتند: «مگر ما را مسخره کرده‌ای؟» فرمود: «پناه می‌برم به خدا از اینکه از جاهلان باشم.»
اگر بنی‌اسرائیل از میان همه گاوها، گاوی آورده بودند کافی بود؛ اما خودشان بر خود سخت گرفتند. مرتب و پی‌در پی از خصوصیات آن گاو می‌پرسیدند و با هر سوال که می‌کردند خدا هم دایره را بر آنان تنگ می‌گرفت.
یک بار گفتند: «از پروردگارت بخواه تا برای ما بیان کند که آن چگونه گاوی است» فرمود: «خدا می‌فرماید: گاوی باشد نه کوچک و نه بزرگ، بلکه متوسط» بار دیگر گفتند: «از پروردگارت بپرس: رنگ گاو چه جور باشد» با اینکه از نظر رنگ آزاد بودند. خدا دایره را بر آنان تنگ گرفت و فرمود: «زرد باشد، آن هم نه هر زردی بلکه زرد سیری که بیننده را خوش آید.» آنها باز هم به این مقدار اکتفا نکرده، با یک سوال بیجای دیگر همان گاو زرد خوش رنگ را هم محدود کردند، و گفتند: «از پروردگارت بخواه تا خصوصیات آن گاو را بیشتر بیان کند که امر بر ما مشتبه شده است، فرمود: «گاو زرد رنگی که هنوز برای کشت و زرع و آب‌کشی رام نشده، و رنگش یکدست است و خالی در رنگ آن نباشد.»
گفتند: «حالا حق مطلب را ادا کردی.» چون به جستجوی چنین گاوی برخاستند، غیر از یک راس نیافتند، که از آن جوانی از بنی‌اسرائیل بود. چون قیمتش را پرسیدند، گفت: «به قیمت پر کردن پوستش از طلا»
آنگاه نزد حضرت موسی(ع) آمدند و جریان را گفتند. دستور داد: «باید بخرید.» پس بناچار آن گاو را بدان قیمت گزاف خریدند و آوردند!
حضرت موسی(ع) دستور داد آن را ذبح کردند و دم آن را به جسد مقتول زدند. در آن حال مرده زنده شد و گفت: «ای پیامبر خدا، مرا پسر عمویم کشته، نه آن کسانی که متهم به قتل من شده‌اند.»
آری، اینگونه خداوند مرده‌ها را زنده می‌کند و نشانه‌های خود را آشکار می‌سازد. این تذکری است برای آنانکه زنده شدن انسان‌ها و فاش شدن کردارشان را در روز قیامت بعید می‌پندارند.»

 

پی نوشت:

کتاب گلستان سوره‌ها – ص 21
محمد حسین جعفری

منبع:تسنیم


ادامه مطلب



[ چهارشنبه 21 بهمن 1394  ] [ 6:05 AM ] [ احمد ]
نظرات 0
کد خبر: ۴۷۸۷۸
تاریخ انتشار: ۲۱ بهمن ۱۳۹۴ - ۰۰:۳۳
 

واجبات و آداب سفره در کلام امام حسن(ع)  

چهار آداب سفره كه واجب هستند عبارتند از: معرفت، خشنودى، نام خدا بر زبان آوردن و شكرگزاری.
عقیق:امام حسن مجتبی(ع):- در خصوص آداب سفره-  آداب سفره دوازه تاست که چهارتاى آنها واجب است، چهارتای آن سنت و (مستحب) و چهار تا از باب رعايت ادب مى‏‌باشد. امّا آن چهارتا كه واجبند: معرفت، خشنودى، نام خدا بر زبان آوردن و شكرگزارى،  و آن چهار كه سنّت است: دست شستن پيش از غذا خوردن، نشستن بر طرف چپ (بدن)،با سه انگشت غذا خوردن و انگشت‌ها را پاک کردن و امّا آن چهار كه از باب رعايت ادب مى‏‌باشد: خوردن از آنچه در جلوى توست، كوچك گرفتن لقمه، خوب جويدن غذا و كمتر نگاه كردن به صورت مردم.

متن حدیث:

الإمامُ الحسنُ عليه‏‌السلام:
فِي المَائدةِ اثْنَتَا عَشرَةَ خَصْلَةً يَجِبُ عَلَى كُلِّ مُسْلِمٍ أنْ يَعْرِفَهَا : أرْبَعٌ مِنْها فَرْضٌ ، وَ أرْبَعٌ سُنَّةٌ ، وأرْبَعٌ تأدِيبٌ. فَأمَّا الفَرْضُ: فَالمَعْرِفَةُ، وَالرِّضَا، وَالتَّسْمِيَةُ، وَالشُّكْرُ. وَأمَّا السُّنَّةُ: فَالوُضُوءُ قَبْلَ الطَّعَامِ، والجُلُوسُ عَلَى الجَانِبِ الأيْسَرِ، والأكْلُ بِثَلاثِ أصَابِعَ. وَلَعْقُ الأصَابِعِ. وَأمّا التَّأدِيبُ: فَالأكْلُ مِمَّا يَلِيكَ، وَتَصْغِيرُ اللُّقْمَةِ، وَتَجْوِيدُ المَضْغِ، وَقِلّةُ النّظَرِ فِي وُجُوهِ النّاسِ.


پی نوشت:
«وسائل الشيعه،ج16،ص 539»
منبع:مشرق
211008

 


ادامه مطلب



[ چهارشنبه 21 بهمن 1394  ] [ 6:03 AM ] [ احمد ]
نظرات 0
کد خبر: ۴۷۵۷۸
تاریخ انتشار: ۲۱ بهمن ۱۳۹۴ - ۰۱:۳۷
 

شباهت امیر المؤمنین(ع) با سوره توحید؟! 

یا علی ! هر کس تو را در قلبش دوست داشته باشد ثواب یک سوم امّت (مسلمانان) را دارد.
عقیق:رسول خدا فرمودند : یا علی ! همانا در تو مثالی است مانند سوره "قل هو الله احد”، هر کس آن را یک بار بخواند یک سوم قرآن را خوانده است.
و هر کس دو بار آن را بخواند دو سوم قرآن را خوانده است، و هر کس آن را سه بار بخواند کلّ قرآن را خوانده است .
یا علی ! هر کس تو را در قلبش دوست داشته باشد ثواب یک سوم امّت (مسلمانان) را دارد، و هر کس در قلبش تو را دوست داشته باشد و با زبانش تو را یاری کند اجر دو سوم این امّت را دارد، و هر کس تو را در قلبش دوست داشته باشد و با زبانش تو را یاری کند و با شمشیرش تو را کمک کند ثواب (کلّ) این امّت را دارد .

 
پی نوشت:
البرهان فی تفسیر القرآن ج۵ ص۷۹۷
منبع:جام
211008

 


ادامه مطلب



[ چهارشنبه 21 بهمن 1394  ] [ 6:01 AM ] [ احمد ]
نظرات 0
.: Weblog Themes By themzha :.

تعداد کل صفحات : 65 :: 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 >

درباره وبلاگ


استان خراسان رضوی:شهرستان مشهدمقدس

آمار سايت
كل بازديدها : 4176604 نفر
تعداد نظرات : 49 عدد
تاريخ ايجاد وبلاگ : پنج شنبه 14 خرداد 1394  عدد
كل مطالب : 13380 عدد
آخرين بروز رساني : یک شنبه 3 فروردین 1399 
کد موزیک آنلاین برای وبگاه
امکانات وب