کد ِکج شدَنِ تَصآویر

کداهنگ برای وبلاگ

چشمه سلطان ولی کریز
چشمه سلطان ولی کریز
 
نويسندگان

 

 

 

او از جمله پاسداران مخلص و عاشقي بود كه در خدمت نظام و امام عزيز(ره) در طول مدت حضورش در سپاه به عنوان خدمتگزاري صادق و پرتلاش، سربازي شجاع و وفادار، لحظه اي درنگ نكرد و با تمام وجودش در راه تحقق آرمانهاي متعالي انقلاب اسلامي تلاش نمود همواره در ماموريتهاي حساس و مخاطره آميز از هرگونه جانفشاني دريغ نداشت.
ايشان از اوايل درگيري در كردستان، جزو اولين گروههايي بود كه همراه تعدادي ديگر از برادران به آن ديار رفت و چون كوهي استوار، در مقابل گروهكهاي وابسته مزدور ايستاد و دليرانه به دفاع از حريم اسلام و قرآن پرداخت.
با شروع جنگ تحميلي و اعزام نيرو به جبهه نبرد، نداي رهبر و مرداش را لبيك گفت و پس از طي دوره فشرده آموزش نظامي در «شيراز»، به عنوان اولين گروه اعزامي از« فسا»، راهي منطقه جنوب شد.
هنگامي كه اين گروه به اهواز رسيدند، هنوز خرمشهر سقوط نكرده بود و هر لحظه فشار دشمن براي اشغال اين شهر زيادتر مي شد. با توجه به نياز شديد جبهه به نيروي انساني، با خيانت بني صدر و دستهايي كه در كار بود، مدت چهارده روز آنها را در اهواز نگه داشتند و عملاً مانع پيوستن آنان به رزمندگان در خط مقدم جبهه شدند. در زماني كه آخرين مقاومتها در مقابل فشار شديد دشمن توسط نيروهاي مردمي و سپاه انجام مي گرفت و شهر در آستانه سقوط بود و آبادان در محاصره قرار داشت، گردان به سرپرستي شهيد «ستوده» از طريق بندر ماهشهر به وسيله يك فروند دوبه به سمت «آبادان» عزيمت كرد.
در مسير راه به واسطه جدا شدن يدك از يدك كش، مدت سه شبانه روز در آبهاي خليج فارس بدون آذوقه كافي سرگردان بودند، اما توكل، سعه صدر، تدبير و توصيه به حق و صبر اين فرمانده دلاور و استقامت رزمندگان همراهش، باعث شد كه لطف خدا شامل حال آنان گردد و از مهلكه نجات يابند. پس از آن خود را به ايستگاه هفت آبادان رساندند و در آنجا با پيوستن به رزمندگان مدافع شهر، مقابله همه جانبه با متجاوزين بعثي را ادامه دادند.
پس از شكستن محاصر ه آبادان ايشان بنا به ضرورت، راهي جبهه «كرخه نور »شد و در كنار ديگر همرزمان به مصاف با دشمن بعثي پرداخت. در اين منطقه، خطر حمله دشمن به مواضع خودي به حدي بود كه يكي از همرزمان شهيد نقل مي كند: تا زماني كه در منطقه كرخه نور بوديم هرگز نشد حتي يك شب شهيد ستوده بدون پوتين استراحت كند و هر لحظه آمادگي كامل براي هجوم به دشمن در او وجود داشت.
اوسلحشورانه در عمليات و نبردهاي متعددي در جنوب از قبيل فتح المبين، بيت المقدس و رمضان شركت داشت و به دليل همين رشادتها و استعداد درخشان و خلوص، پس از عمليات رمضان به سمت جانشين فرمانده تيپ المهدي(عج) منصوب شد. از آن به بعد نيز همچون گذشته با وجود مشكلات زياد و گرفتاريهاي خانوادگي، جنگ را در راس امور خود قرار داد و با همين انگيزه هرگز جبهه را ترك نكرد.
در عمليات والفجر2، خيبر و بدر نيز نقش به سزايي داشت و با دلاوري تمام در عرصه هاي نبرد حماسه آفريد.

 

اين سردار عارف علاوه بر سلحشوري و جنگجويي، انساني وارسته و اهل تهجد بود. او داراي جاذبه و دافعه اي علي گونه بود و با اقتدار به امير مومنان حضرت علي(ع) كه در وصيتي به محمدابن حنفيه فرمودند: «به هنگام روبرو شدن با دشمن جمجمه ات را به خدا عاريه بده، دندانهايت را به هم بفشار، آخر صفوف دشمن را در نظر بگيرد و به قلب دشمن بتاز» هميشه در پيشاپيش رزمندگان، قلب دشمن را نشانه مي رفت.
به ديگران در پيشبرد كارها كمك مي كرد. او براي دوستان و همرزمانش راهنما و دلسوز بود و صميميت، دلسوزي، اخلاص و يكرنگي اش همگان را مجذوب خود مي ساخت.
به نماز اول وقت بسيار حساس و مقيد بود و براي شركت در نماز جماعت اهميت فراواني قايل بود. عشق و علاقه اش به ولايت فقيه او را در ولايت ذوب نموده بود. بارها مي گفت: تنها چيزي كه يك مسلمان را در جنگ نگه مي دارد، تعهد او به اسلام و اطاعت محض از ولي فقيه است. او در كار و ماموريت، عاشقانه انجام وظيفه مي كرد و عادتش اين بود كه در ماموريتهاي گروهي، هر كار به زمين مانده اي را انجام دهد.
عقيده اش اين بود كه مناعت طبع رزمندگان، آنها را از طرح مسائل و مشكلات خانوادگي باز مي دارد و اين وظيفه فرماندهان است كه مشكلات آنها را شناسايي و در رفع آن كوشا باشند.
شهيد ستوده معتقد بود، فرمانده بايد بر قلوب رزمندگان فرماندهي كند، چرا كه در صحنه خونين عمليات، رزمنده اي امر فرمانده اش را اطاعت مي كند كه از صميم قلب به او اعتقاد و علاقه داشته باشد.
به نظم و انضباط اهميت فراواني مي داد و اين خصلت نشات گرفته از عمق اعتقادات او بود. با عمل خود، ديگران را نيز به نظم و رعايت شئون اسلامي تشويق مي كرد.
برادري بسيار دلسوز بود و براي بچه هاي جبهه حالت پدري داشت و هميشه دوستانش را به حضور در ميادين نبرد و بهره وري از سفره گسترده الهي دعوت مي كرد. حق پدر و مادرش را به خوبي ادا مي كرد و از روي صفا و اخلاص به آنها احترام مي گذاشت.

 

در عمليات پيروزمندانه بدر در شرق «دجله»، نيروهاي لشكر 33 المهدي(عج) مواضع حساسي را در آن سوي آب تصرف كرده بودند و خود را براي هجوم آماده مي كردند. متجاوزين عراقي پاتك سنگيني را به فرماندهي سرلشكر عدنان خيرالله (كه با هليكوپتر شخصاً پاتك را هدايت مي كرد) آغاز كردند. برادران لشكر با مقاومت خود پاتك آنها را سركوب نمودند. حدود ساعت 1 بعدازظهر بود كه سردار رشيد اسلام حاج محمود ستوده پس از بازگشت از سركشي به خط مقدم، بر اثر برخورد مستقيم گلوله تانك به سنگر هدايت عمليات، مورد اصابت قرار گرفت و با پيكري خونين به خيل شهيدان دفاع مقدس پيوست و به وصال جانان دست يافت و عاشقانه به آرزوي ديرينه خود رسيد.منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شیراز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد

 

 

 


"لطفابه گروه یاران خراسانی بپیوندید"
https://t.me/joinchat/AgHf1UEiG0g0BBjJ-3ZOsw

*baghdasht1.blogfa.com

  *  barrud.rasekhoonblog.com 
    #کاشمر#کوهسرخ #کریز #خراسان رضوی

احمداسماعیلی کریزی/خراسان/کاشمر

  •  
  • ahmad_esmaeili_50

اینستاگرام

 

 

 


ادامه مطلب



[ پنج شنبه 19 مرداد 1396  ] [ 11:05 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

 

 

 

خاطرات:
انسیه عبدالعلي زاده ,همسر شهید :
به دستور فرمانده سپاه استان ، او را جهت رسيدگي به امور آموزش نيروها از جبهه بازگردانيده بودند ، اما علي كه طعم حضور در جبهه را چشيده بود ، حاضر به ماندن در شهر نبود ، به همين خاطر از نظر روحي معذب بود . يك روزي مي گريست ... . گريه اش از آن گريه هاي آسماني بود و به شدت مي لرزيد و آرام نمي گرفت و گفت : « خواب ديدم در خياباني كه مقر سپاه است با ماشين مي روم ولي برگ مأموريت ندارم . در اين حين ديدم ، حضرت سوار بر اسب سفيد آمدند و شال سبز بر كمر بسته بودند .به من اشاره كردند تا از ماشين پياده شوم . حضرت برگ كاغذي به دستم دادند و فرمودند : اين برگ مأموريت شماست ، مي توانيد برويد . » تا صبح نماز خواند و دعا كرد و صبح به سپاه رفت .

سردار غلامعلي رشيد :
علي تجلايي اگر چه خيلي جوان بود ، ولي هر چه را كه ياد گرفته بود و آموزش ديده بود ، مثل يك نظامي مسن و كاركشته و با تجربه به كار مي بست . با آن سن كم ، تخصص ، فهم و مباحث او در طرح ريزي عملياتها انسان را به شگفت وامي داشت . جلسه اي در دزفول بود كه فرماندهان و سرداران قرارگاه ها و لشكرها در آن حضور داشتند . آقاي هاشمي رفسنجاني به عنوان مسئول و فرمانده عالي جنگ و سردار رضائي هم حضور داشتند . درباره عملياتي بحث بود . همه حرف مي زدند و هر كس گوشه اي از عمليات را تفسير كرد ، ولي وقتي نوبت به علي تجلايي رسيد ، بعد از دو دقيقه كه حرف زد ، همه چشمها متوجه ايشان شد و به قدري جامع ، عمليات را تشريح كرد كه همه احسنت و آفرين گفتند . تجزيه و تحليل تجلايي در آن جلسه منجر به يك تصميم ملي شد و در آن جلسه بود كه ارزش نهفته ايشان براي ما آشكار شد . سردار رضايي و سردار صفوي و ساير فرماندهان لشكرها بسيار خوشحال شدند و در آنجا بود كه همه به ارزش تجلايي پي بردند .

امیر صفاري :
خداوند دختري به او عنايت كرده بود . براي نماز صبح كه بلند مي شديم ، مي ديديم لباسهايش را مي شويد . كهنه هاي نوزاد را مي شست و نمي گذاشت همسرش با وضع نقاهت بشويد . اغلب اوقات مدت خواب او را محاسبه مي كرديم و مي ديديم بيشتر از دو يا دو و نيم ساعت نمي خوابد .

امیر اميربيگي كرامت :
در دوره دافـوس ، دانشجوي نمونه بود . در مسـائل ، بسـيار تيـز بود و خيلـي سريع مطالب را مي گرفت . در منطقه هر چـه ديـده بـود در دانشكـده مطرح مي كـرد و مديريت خيلي خوبـي داشت .


همسرشهيد :
به او گفتم محال است شما را بگذارند به جلو برويد . گفت : « اين بار با اجازه بسيجي ها به عمليات مي روم . » گفتم : حالا چرا لباسهاي سوسنگرد را با خود مي بريد ؟ با لحن خاصي گفت : « مي خواهم حالا كه پيش خدا مي روم بگويم ، خدايا اينها جاي گلوله است . بالاخره ما هم در جبهه بوده ايم . »

برادر شهيد:
با صداي گريه‌اش بيدار شدم. نيمه شب بود و فضاي خانه لبريز از شميم آسماني گريه‌هاي علي. باران اشك توانايي حرف زدن را از او گرفته بود. اندك اندك صداي گريه‌اش آرامتر شد و در حالي كه همچنان مي‌لرزيد، گفت: «خواب ديدم در خياباني كه مقر سپاه در آن است، با ماشين مي‌روم ،در حالي كه برگه مأموريت نداشتم و اين مسأله نگرانم كرده بود. ناراحت بودم كه چگونه اين ماشين را بدون برگه مأموريت برگردانم. همان موقع احساس كردم حضرت سوار بر اسب سفيدي آمدند در حالي كه، شال سبزي بر كمر بسته بودند و به من اشاره كردند كه از ماشين پياده شوم. از خوشحالي ديدار، متحير مانده بودم كه با اشاره دوباره حضرت پياده شدم. برگه كاغذي به دستم دادند و فرمودند: «اين برگه مأموريت شماست. مي‌توانيد برويد.» من هم سوار ماشين شدم و به سمت جبهه به راه افتادم. علي صبح روز بعد راهي سپاه شد و وقتي از آنجا برگشت به او مأموريت داده بودند كه، به عنوان فرمانده گردانهاي شهيد قاضي و شهيد مدني به جبهه اعزام شود و او دوباره با همان برگه مأموريت به جبهه رفت.
مشغول نظاره تمرين برادران بوديم كه، از دور علي آقا را ديديم. همه بچه‌ها از ديدن او، روحيه‌اي ديگر پيدا كرده بودند. آمده بود تا با بسيجي‌ها در عمليات شركت كند. چند شب بعد، حدود ساعت 9 شب حركت كرديم. علي وارد خاكريز شد، بي‌امان مي‌جنگيد، مثل يك بسيجي ساده، قرار بود گردان سيد الشهدا (ع) به كمكمان بيايد، اما از آنها خبري نشد. پس از مدتي، بي‌سيم‌چي گردان سيدالشهدا از راه رسيد و گفت: «گردان نتوانست بيايد و تنها من توانستم از روستا عبور كنم.» خاكريز بعدي، حدود پانزده متر با ما فاصله داشت و ما از وضعيت پشت آن بي‌اطلاع بوديم. تجلايي، براي بررسي موقعيت به آنجا رفت. وقتي به خاكريز رسيد، براي ديدن منطقه، لحظه‌اي برخاست. اما، همان دم، تيري به قلبش اصابت كرد و او بر زمين خاكريز آرام گرفت. با دست اشاره‌اي كرد كه هيچ يك از ما، معناي آن اشارت را درنيافتيم. شايد آب مي‌خواست، اما هيچكس آبي به همراه نداشت.خودش گفته بود: قمقمه هايتان را پر نكنيد، ما به ديدار كسي مي‌رويم كه تشنه لب، شهيد شده است.
علي، استوار بود و شجاع، روح خستگي ناپذير و مقاوم او، هيچگاه از پاي در نمي‌آمد. آن روز شدت مبارزات بالا گرفته بود و نيروها، توانايي مقاومت و ايستادگي را از دست داده بودند. مشكلات فراواني نيز از جمله نبودن تجهيزات و مهمات بر آنها فشار مي‌آورد. تنها مقداري مهمات در خانه‌هاي سازماني مانده بود كه نيروهاي پياده دشمن آنجا سنگر داشتند. در چنين شرايطي، علي پشت فرمان وانت نيسان نشست. نيسان، لاستيك نداشت و با رينگ رانده مي‌شد. چند دقيقه بعد، اثري از ماشين و تجلايي نبود. از بازگشتش نااميد بوديم كه ماشين با سرعت زياد، داخل خيابان پيچيد. در نيسان باز شد و او با جسمي غرق به خون، بر زمين غلتيد، در حاليكه با ماشين مهمات آمده بود. تجلايي در خانه‌هاي سازماني، حدود 4 دقيقه به تنهايي، با نيروهاي دشمن جنگيده و گلوله‌اي به پاي او اصابت كرده بود. وي را به مسجد برديم و گلوله را بيرون آورديم. خونريزي قطع نمي‌شد، اما او همچنان با كمك بچه‌ها راه مي‌رفت. با استواري جنگ را هدايت مي‌كرد و مي‌گفت: اگر در اين لحظه، تير حتي به جمجمه‌ام هم بخورد، ناراحت نمي‌شوم.

همسر شهید:
بنام الله
بنده انسیه عبدوالعلی زاده هستم. در یکی از دبیرستانها مربی پرورشی و دبیر بینش اسلامی و قر آن می باشم .
در زمان حیاط علی آقا،دوست داشتم در منزل باشم و در خدمت ایشان باشم ،بعد از علی آقا هم به دلایلی ادامه تحصیل دادم .
اوقات فراغت من خیلی کم است، چون هم کارهای پدری بچه ها را انجام می دهم و هم سعی می کنم وظیفه مادری را درست انجام دهم. از طرفی به عنوان یک معلم انجام امور مربوط به مدرسه و شاگردان را هم به عهده دارم .اما به هر حال، هر وقت فرصتی پیدا کنم به مطالعه مشغول می شوم که، هم برای خودم مفید است و هم برای دانش آموزان .ضمن اینکه گاهی برای سخنرانی دعوت می شوم و یا در مجالسی که برای خود و فرزندانم مناسب باشد شرکت می کنم. اوقات فراغتم معمولا با این کارها سپری می شود .روز چهادهم تیر ماه سال 1360 خطبه عقد ما را آیت الله شهید مدنی خواندند ،معمولا تازه عقد کرده ها از آینده زندگی شان و مسائل دنیایی صحبت می کنند. ولی خدا شاهد است که در مورد ما وضع فرق می کرد و تمام حرفهایش در رابطه با شهادت و آن دنیا بود و این برای ما خیلی شیرین بود. شاید الان بعضی ها فکر کنند افراط بوده ،اما نه اصلا افراط نبوده بلکه برای ما بسیار لذت بخش بود . ایشان پیش از جاری کردن عقد گفت: شنیده ام عروس در مجلس عقد هر دعایی بکند اجابت می شود. اگر تو هم به من علاقه داری و خوشبختی مرا می خواهی ،دعا کن که شهید شوم !قبل از ازدواج به خاطر یک سری مشکلاتی که سر راهم بود . نمی خواستم ازدواج کنم و از طرفی پدرم مانع می شدند که ایشان ممکن است شهید شود و من طاقت دوری شان را نخواهم داشت. چندین بار که با خانواده شان برای خواستگاری آمده بودند. معمولا خانواده ام جواب رد می دادند که آخرین بار خود علی آقا می آیند و پدرم را راضی می کند و علت اینکه خودم راضی به ازدواج شدم این بود که در آن زمان روزنامه ای به نام پیام انقلاب چاپ می شد و قبل از اینکه علی آقا خودشان برای خواستگاری بیایند مصاحبه ای که با ایشان در جبهه کرده بودند در آن روزنامه دیدم که علی آقا در بین سخنانش فر موده بود ند :آیا حاضرید امشب بهشت را بخریم ؟
این جمله ایشان برایم خیلی مهم بود. من هم دنبال چنین فردی بودم که ارزش زندگی اش را با خدا معامله کند، تا در قیامت راه گشایی برای خانواده اش باشد و عرض کردم خدا شاهد است با این که می دانستم در آن وضعیت جنگ ایشان شهید ،جانباز یا اسیر خواهند شد، ولی می خواستم به او خدمت کنم و در آن سه و نیم سالی که با هم بودیم بنده خود را کنیز ایشان می دانستم، نه همسر ایشان و در طول این مدتی که ایشان نزد ما نیستند، هیچوقت شکست یا خدای ناکرده سستی احساس نکردم و خدا را شکر گزار بر این نعمت بوده ام .
خدای متعال شاهد است که شهدا چقدر به خانواده هایشان علاقمند بودند. ایشان هم خیلی به فکر ما بودند .یادم هست آن زمان سه هزارو صد و پنجاه تومان حقوق می گرفتند که، از این مقدار سه هزار تومان را برای ما می گذاشتند و فقط صد و پنجاه تومان برای خودشان بر می داشتند و می گفتند با اینکه که می دانم بعد از رفتن من به منطقه شما در منزل مادرتان هستید، ولی دلم می خواهد راحت زندگی کنید و هر وقت چیزی خواستید نگویید که نیست و کمبود مرا زیاد احساس نکنید. اگر خدای ناکرده بچه مریض شد یا خواستید جایی بروید چیزی کم و کسر نداشته باشید ،من خودم به این مقدار اکتفا می کنم .
شاید افرادی که علی را فقط در جبهه دیده بودند او را فردی خشن می پنداشتند. علت آن هم این بود که علی واقعا در آموزش سخت می گرفت و می گفت :هر چه در آموزش بیشتر سختی بکشیم، در شب عملیات در میدان جنگ راحت تریم .اما در منزل طور دیگری بودند و یادم هست روزی به من سفارش کردن که در نبود ایشان غیر از منزل خاله ام و عمی ایشان جایی نمانم .بدبختانه یک روز به منزل دوستم ( که آقای ایشان نیز در جبهه بودند ) رفتم از قضا آن روز علی آقا زنگ زده بودند و من خیلی شرمنده شدم .فردای آن روز دو بار زنگ زدند، من گفتم: علی آقا شر منده ام از اینکه بد قولی کرده و به منزل دوستم رفتم .اما ایشان گفتند هیچ عیبی ندارد ،حالا بگو ببینم خوش گذشت یا نه ؟یعنی، نه تنها از من ناراحت نشدند، بلکه فقط گفتند: خوش گذشت ؟
یک مورد دیگر هم بود که، شاید کمتر کسی باور کند .روزی در جاده قم حرکت می کردیم که وسط راه بحثی در باره آیت الله بهشتی پیش آمد در آن زمان در مورد آقای بهشتی خیلی حرفها می زدند. وسط حرف علی من گفتم: بله خیلی پشت سر آقای بهشتی حرف می زنند و به شوخی گفت: نکته شما هم جز آن روشنفکرانی هستید که پشت سر آقای بهشتی حر ف می زنند ؟
این حرف ایشان خیلی به من برخورد، به طوری که ناراحت شدم و تا قم هیچ حرفی نزدم .وقتی به قم رسیدیم به دعای کمیل رفتیم .بعد از اتمام دعا همدیگر را دیدیم، گریه کرده بودیم ولی گریه کردن او با من خیلی فرق داشت. هر کس ایشان را در آن لحظه می دید باور نمی کرد آن علی خشن توی جبهه ،این اشکها از چشم او جاری شده باشد. بالا خره وقتی می خواست بچه را به من بدهد،بی اختیار گریه کردم چون احساس می کردم حق با علی بود و از اینکه از حرف او ناراحت شدن بودم احساس شرمندگی می کردم .
در آن زمان خیلی از قشر های روشنفکر کار می کردند و به آقای بهشتی شک می کردند. البته این را هم عرض کنم که علی به راستی زودتر از زمانش به دنیا آمده بود چون خیلی از مسائل را قبل از وقوعش می دید و نمونه بارزش همین ماجرا در مورد آقای بهشتی بود که، خیلی ایشان را دوست داشت و از ایشان دفاع می کرد ،بعد از شهادت شهید مظلوم دکتر بهشتی ،هر وقت علی سر مزار ایشان می رفت خیلی گریه می کرد .
به هر حال، شب وقتی می خواست بچه را به من بدهد، بلا فاصله با هم گفتیم ،ببخشید. این واقعا برایمان جالب بود که هر دو در یک زمان کلمه را بر زبان آوردیم .علی گفت :بگذار اول من بگویم. ببخشید از این که لفظ روشنفکر را به شما اطلاق کردم و من جواب دادم: تو ببخش که من از حرف تو ناراحت شدم .و حرف نزدم با این که خدا شاهد است، او فقط شوخی کرده بود و حرفی که زده بود نه زشت بودو نه توهین ،اما با این حال او معذرت خواهی کرد. بعد گفت: حالا صبر کنیم، ببینیم حضرت معصومه، حاجت شما را خواهد داد یا حاجت مرا. من گفتم : چون آن حضرت خانم هست حاجت مرا بر آورده خواهد کرد .او شهادتش را خواسته بود در حا لی که می دانست من سلامتی اش را خواسته ام .گفت :پس هر چه زود تر مشرف می شویم مشهد. تا زمانی که ایشان در دافوس درس می خواندند ما ،در جایی زندگی می کردیم که واقعا شرایط مناسبی نداشت. از طرفی با وجود آن همه سر باز و با وجود یک دستشویی و حمام مشترک ،کار کردن برایم واقعا سخت بود و از طرف دیگر سردار صفوی به علی آقا گفته بود: باید سعی کنید بهترین نمره را بیاورید. علی آقا که می دیدند در چنین موقعیتی من خیلی سختی می کشم، بر نامه ریزی کرده بودند و می گفتند: من تا ساعت 9 از بچه ها مواظبت می کنم. شما به کارهایتان برسید و چون قول و عمل ایشان یکی بود دقیقا تا ساعت 9 بچه ها را بدون اعتراض نگه می داشتند و چون به نظم خیلی معتقد و مقید بودند، سر ساعت در آشپز خانه را می زدند و می گفتند: بیا بچه ها را تحویل بگیر. ایشان هم برای رفتن به مسجد آماده می شدند و در همان جا به کار ها و درس هایشان مشغول می شدند .
ایشان نمی گذاشتند بنده در زندگی روزمره یک ذره با مشکل مواجه شوم. خیلی فهیم بودند و خوب درک می کردند .
وقتی به منطقه می رفتند در اولین فرصتی که پیدا می کردند، تلفنی از حال ما با خبر می شدند. یک روز که ایشان تماس گرفته بودند من احساس کردم ایشان خیلی رسمی دارند با من صحبت می کنند، انگار با یک فرد نظامی یا یکی از مسئولین در حال صحبت کردن هستند. من گفتم: چرا امروز اینطوری صحبت می کنی ؟خیلی آرام گفت :الان اینجا همه به من نگاه می کنند و اگر ببینند با خانواده صحبت می کنم ممکن است حرفهایی بزنند و شوخی کنند. درست در همین موقع دخترم به من گفت :گوشی را بده ،من هم با بابا صحبت کنم در آن لحظه علی آقا دیگر همه چیز را فرا موش کرد و دوستانش او را سر کار گذاشتند و کلی با ایشان شوخی می کردند .یکبار هم با صبیه اش تلفنی صحبت می کرد. پرسید:دخترم چه می خواهی بابا برایت بخرد ؟بچه بر می گردد و می گوید: بابا یک توپ می خواهم. بعد از این گفتگو یک شب ،حدود ساعت دو و نیم شب بود که، در زدند. وقتی در را باز کردم،دیدم علی یک توپ در دست دارد. فورا پرسید :دخترم کجاست ؟من گفتم شما چه خوب یادتان مانده.
گفت وقتی می آمدم بین راه خریدم .در حقیقت این موضوع نهایت علاقه علی نسبت به خانواده اش را می رساند .ایشان همیشه به گفته هایش عمل می کردند ما خیلی راحت می توانستیم به حرف هایشان اطمینان کنیم .
یک روز که به مهمانی دعوت شده بودیم، من با ایشان نرفتم و علتش هم این بود که با دوتا بچه کوچک، خیلی اذیت می شدم، آن هم در مهمانی. بعد از اینکه علی آقا بر گشت بلا فاصله پرسیدم:
چی شد ؟آنها علت نرفتنم را فهمیدند؟ گفت نه به آنها گفتم مهمان خانه داشتید به همین خاطر نتوانستید بیایید .
اتفاقا بعد از رفتن علی درست همان لحظه مهمان خانه داشتم و لی دلیل نرفتنم آن نبود. باور بفرمایید در آن لحظه محبتم نسبت به ایشان هزار برابر شد، چرا که خواسته بود عزت و حرمت مرا حفظ کند که، آنها خدای نا کرده فکر نکنند، مسئله یا اختلافی بین ما وجود دارد وبعد از یک هفته که باز به مهمانی دعوت شدیم من باز هم گفتم نمی توانم بیایم چون با بچه ها واقعا اذیت می شوم. گفت: من قول می دهم حنانه را نگه دارم بعد که به مهمانی رفتیم بچه را گرفتم که پیش خانم ها ببرم علی پشت سر هم پیغام می داد که، حنانه را به من بدهید. اتفاقا حنانه ، آن روز، نه تنها اذیت نکرد بلکه راحت خوابید و من او را پیش خودم نگه داشتم و بعد از تمام شدن مهمانی وقتی به منزل بر می گشتیم در راه گفت: من به قدری ناراحت بودم که گویی در میان خارها نشسته بودم مدام در فکرتان بودم که حتما با بچه خیلی اذیت شدید من هم گفتم: نه حنانه خوابیده بود به خاطر این پیش شما نفرستادم .
حالا توجه داشته باشید که این مرد همان کسی است که در جبهه اورا خشن می پنداشتند و به او علی رگبار می گفتند. به همین جهت کسی که در محیط نظامی او را دیده بود اصلا باور نمی کرد که در منزل این قدر رئوف و مهربان است و تا این حد حقوق خانواده را رعایت می کرد .
آیت الله مشکینی حفظه الله تعا لی فرموده بودند: که با لباس سپاهی بعضی کارها را انجام ندهید. مثلا سیگار نکشید .ایشان هم آنقدر این لباس را مقدس می دانستند که سعی می کردند غیر از محیط کار از ان استفاده نکنند. چون می گفتند واقعا حیف است که این لباس لکه دار شود. اگر خدای ناکرده لکه دار شود بزرگترین ضربه به انقلاب است .هیچوقت یادم نمی رود یک روز ما از کرج به طرف تهران می رفتیم و باران شدیدی در حال باریدن بود در میانه راه زنی را دیدیم که از لحاظ حجاب اسلامی نبود و یک بچه هم در بغل داشت یک دفعه علی ماشین را نگه داشت چون علی آقا لباس نظامی به تن داشت آن خانم خیلی ترسید که، الان اینها مرا به خاطر وضعیتم می گیرند . در این هنگام علی آقا از پنجره ماشین به این خانم گفتند :مسیرتان کجاست تا شما را برسانم :بعد هم با اصرار سوارشان کردند و تا مقصدشان بردند. بعد از اینکه خانم پیاده شدند من از علی آقا پرسیدم چرا این کار را کردی ؟او که بد حجاب بود! علی بر گشت و گفت نیت من خیر بود چن آن خانم مرا یک فرد عادی تلقی نمی کرد بلکه مرا با لباس سپاهی و به عنوان یک پاسدار می دید من هم نخواستم که با خود بگوید در این باران شدید یک سپاهی با خانواده اش راحت می روند و مرا با این بچه کنار خیابان می گذارند .
ایشان حتی بارها به دوستانشان نیز می گفتند :ما باید نهایت سعی مان را بکنیم که، اگر بعضی ها به انقلاب و رهبر خوش بین نیستند لا اقل بد بین هم نباشند. نباید رفتاری از ما سر بزند که بگویند پاسدارها چنین ،روحانیون چنان و خانواده شهدا فلان !چون مردم این طو فکر می کنند که رهبر مال ماست !انقلاب مال ماست !پس خدای نا کرده چرا کاری کنیم که در دلشان کدورتی ایجاد شود ؟
رفتارشان الحق با مردم ،فامیل و با دیگران عالی بود .بنده در آن زمان با بعضی فامیلها یا دوستان به دلایلی رفت و آمد نداشتم، اما ایشان می فرمود: شما کار خیلی بدی می کنید .باید باآنها رفت و آمد داشته باشیم و با آنان صحبت کنیم تا، با عقاید و رفتار ما آشنا شوند ،و زیبا ترین نامه ای که بعد از شهادت این بزرگوار به دستم رسیده نامه زن دایی خودم بود که در نامه نوشته اند: شبی علی آقا به منزل ما آمد و با دایی تان یک سری مطالبی را مطرح کرد ،من پشت در بودم و حرفهای آن شهید را می شنیدم. آن شب چنان تحولی در من ایجاد کرد که با خود گفتم من هم می توانم مثل یک انسان واقعی باشم. در آن نامه نوشته بودند :خوشا به حال شما و خوشا به سعادتتان که با اینجور آقایی زندگی می کنید. من که از پشت در حرفهایش را می شنیدم اینقدر تحت تاثیر قرار گرفتم ومتحول شدم حال بماند کسی که با چنین انسانی زندگی می کند .این را هم عرض کنم در فامیل افرادی وجود داشتند که، شاید از عقاید علی خوششان نمی امد ولی از خودش هر گز .
بطوری که هنگام شهادت علی بیشتر از ما محزون و نا راحت بودند و اما رفتارش با من خاص بود و یک اعتقاد و ارادت خاص داشت. خو شبختانه این را خودم عرض نمی کنم بلکه بعد از شهادت ایشان از قرار گاه خاتم الانبیا ءدوستانش آمده بودند که، در شام غریبان آن شهید بزرگوار شرکت کنند. بعد از اتمام مراسم یکی از دوستانش که بعد ها وکیل اراک شدند به من گفتند :حاج خانم !مطلبی دارم که با گفتن آن شاید کمی از اندوه تان کاسته شود. گفتم :بفرمایید. گفتند :علی آقا آخرین روزی که می رفت به من گفت: مرتضی لطف کن این وصیتنامه و وسایلم را در صورت وقوع حادثه به خانواده ام برسان. گفتم :علی به خاطر خانواده ات رحم کن .به همسرت رحم کن. علی آقا گفت: آقای آستانه ای من مطمئنم که او صبر می کند .حاج خانم !علی آقا در مورد شما خیلی مطمئن و با ارادت خاصی صحبت می کردند و می گفتند او همیشه راضی شده به رضایتم. بالاخره در سه سال و نیمی که کنیزیش را داشتم مرا دست پرورده خود کرده بود. او بعد از پدر و مادرم بهترین معلم تمام عمرم بود .بارها این را عرض کرده ام و بدون تعارف می گویم: هر کس چنین معلمی داشت حتما به جایی می رسید او راضی نمی شد کوچکترین ناراحتی اش را به خانواده یا دیگران نشان دهد. با اینکه سنش کم بود ولی به اندازه مرد چهل ساله رفتار می کرد. مانند کسی که در زندگی تجربیات بسیاری کسب کرده و هر کدام در جای خود ش پیاده می کند .
علی به احادیث و رولایات اسلامی عمل می کردند. به خاطر همین ،امروز که نگاه می کنم، می بینم ایشان به هیچ وجه افراط و تفریط نداشتند چون واقعا می خواستند عینا به سنت و سیره ائمه اطهار عمل کنند .بنده شانزده سال است که دفتر خاطرات ایشان را مرورمی کنم می بینم از صبح تا شب یک لحظه هم وقت تلف شده نداشتند .بر نامه ریزی کرده و اکثر اوقاتشان پر بوده است.
آن زمان که در منزل بودند یک شب هم نماز شبشان ترک نمی شد. مشخصا در جبهه هم همین طور .در قسمتی از دفتر خاطراتشان نوشته اند یک یا دو ساعت قبل از نماز صبح بیدار می شوم. و این مطلب را ناقص گذاشته اند و مطلب دیگری نوشته اند یعنی حتی راضی نمی شدند نماز شبی را که خوانده اند روی کاغذ بیاورند و من الان می فهمم که اینها چقدر برای انقلاب و اسلام مفید بوده اند .حتی نماز های واجب را سه نوبت نمی خواندند .روزی بنده از ایشان سوال کردم چرا با این مشغله کاری سعی نمی کنی نماز را پنج نوبت بخوانی ؟
فرمودند :می خواهم خدای متعال را بیشتر یاد کنم !
به نهج البلاغه زیاد اهمیت می داد ،برای خواندن جزءهای قرآن بر نامه منظمی داشتند ،برای زیارت عاشورا اهمیت خاصی قائل بودند و علاقه خاصی هم به شهادت داشتند. اگر بیست جمله می نوشتند، چند جمله مر بوط به شهادت و حضرت امام حسین (ع) بود. همیشه به من توصیه می کردند که باید از آنها درس بگیریم .کاری نداشتند که در جامعه مردم به ایشان چه می گویند و یا در مورد کارها و نوع زندگی شان چه نظری دارند .می فر مودند ما همیشه به چیزهایی عمل خواهیم کرد که ائمه اطهار علیهم السلام فرموده اند. عشق و علاقه عجیبی هم به حضرت معصومه علیه السلام داشتند .
ایشان ساده زیستی را به صورت یک شعار مطرح نمی کردند که، مثلا بنشینند و بگویند من از یک نوع غذا می خورم تا دیگران بگویند علی آقا مرد با تقوایی هستند و...من خودم بارها دیده بودم که خودشان فقط از یک نوع غذا تناول می کردند. حتی اگر در مهمانی یا جایی سر سفره چند نوع غذا بود ،از یکی می خوردند و برای اینکه طرف مقابل ناراحت نشود می گفتند :ممنونم میل ندارم و آنرا هم که می خوردند خیلی شیرین تر می خوردند که، میزبان احساس کند غذای خیلی خوب و خوشمزه ای پخته. ولی عرض کردم در مورد مهمان وضع کاملا فرق می کرد. هر وقت مهمان داشتیم می فرمودند :مواظب باش !سعی کن با بهترین سفره و بهترین غذا که داریم به مهمان خدمت کنی .و این مطلب همیشه برای دوستانش جای سوال بود که علی آقا با اینکه فرد ساده زیستی است چطور با مهمان چنین رفتار می کند و علی آقا در پاسخ می فرمودند :قرار نیست که ما ساده زیستی مان را به دیگران تحمیل کنیم.
از احادیث و سخنان رهبر در آن زمان در باره تکریم مهمان جملاتی بیان می کردند که، مثلا رهبر اینطور به میهمانانش خدمت می کردند و... یا سخنان قرائتی ،را یاد آوری می کردند که قریب این مضمون بود :پنیر را برای خودت نگه دار ولی از مهمانی که از راه دور آمده به دقت پذیرایی کن .
زمانی که علی آقا معاون پادگان خاتم الانبیاءیعنی معاون آموزشی کل کشور بود. اخوی ما یکبار ایشان را در تهران دیده بوداز جمله وقتی اتاق علی آقا و وسایلش را آنطور دیده بود خیلی چیزها برایش سوال شده بود .مثلا دیده بود که یک پتو و یک علاءالدین کوچک دارد. سوال کرده بود شما که بخاری برقی دارید چرا از علاءالدین استفاده می کنید ؟و علی آقا جواب داده بود: با این پتو می خوابم و با آن پتو گرم می شوم و بعد ادامه داده بود چون آن بخاری برقی مال پادگان است انصاف نیست به خاطر من برق زیادی مصرف شود. بعد آشپز آنجا، برادرم را می بیند و می گوید من نمی دانم شما با ایشان چه نسبتی دارید ولی خواهش می کنم به ایشان بگویید بیش از این ما را اذیت نکنند !اخوی می پرسد چطور ؟آشپز می گوید ایشان هر شب که از باز دید، دیر بر می گردند و به ما هم اجازه نمی دهند برایشان غذا نگه داریم یا گرم کنیم و فقط به یک تکه پنیر یا سیب زمینی و این چیز ها اکتفا می کنند و من از این بابت خیلی اذیت می شدم. اخوی به علی آقا گفته بودند چرا این طوری می کنی ؟
و علی پاسخ داده بودند قرار نیست آشپز به خاطر من بیدار بماند و برایم غذا آماده کند من هم وظیفه خودم را انجام می دهم.
علی آقا وقتی به تبریز آمدند تا، دو ماه دندانهایشان نمی توانست نان بجود .چون در آنجا آنقدر بدون غذا ساخته بودند که اینطوری شده بود و این را هم به ما نمی گفتند .
یک روز که دیگر کلافه اش کرده بودیم خودشان گفتند: دندان هایم نمی توانند نان را بجوند !
پیرو واقعی امام بزرگوار بودند و سعی می کردند به تمام سخنرانی هایش گوش کنند و به آن عمل کنند و درآن زمان مطیع محض امام بودند. یادم هست رفته بودیم به ملاقات علی و خواستیم از بنی صدر حرف بزنیم فرمودند: ما فعلا حق نداریم چیزی بگوییم تا حضرت امام چیزی بگویند و ما باید گوش به فرمان امام عزیز باشیم و قرار نیست کسی فعلا نظری بدهد .
علی آقا فردی کاملا منظم و تمیز بودند .آنقدر تمیز و پاکیزه وسایلشان را به خانه می آوردند که، دیگر هیچ چیزی نبود که، من آنها را تمیز کنم .به واکس زدن خیلی اهمیت میدادند به طوری که یکی از دوستانش که بعد ها شهید شد به من گفته بود من مرتب بودن ،لباس پوشیدن و حتی واکس زدن را از علی آقا یاد گرفتم و در این مورد مدیون علی آقا هستم.
با این حال راضی نمی شدند حتی یک زره هم از حال و هوای جبهه دور شوند. به طوری که یک بار در دفتر خاطراتشان نوشته بودند: متاسفانه امروز مجبور شدم گرد و غبار پوتینهایم را پاک کنم. بسیار متواضع و دلسوز بودند. اسم بچه ها و من را پیش پدرم نمی آوردند و نمی گفتند: خانم من یا بچه من !حتی به ما گفته بودند در هیچ مسئله ای من ،من نخواهم کرد .
ارزش و مقامی که برای حضرت معصومه قائل بودند فوق العاده بود در زمان آقای بهشتی که اوج مظلومیت ایشان بود ،عشق و علاقه خاصی به این شهید بزرگوار داشتند .آن که زمان فعالیت انواع گروهکها و جنبشها و سازمانها بود واقعا انسان تعجب می کند که علی آقا چقدر درست فکر می کردند و چقدر عاشق رهبر بودند. همیشه آرزو داشتند که من این عشق و علاقه به رهبر را به بچه ها منتقل کنم. همین طور نفرت از دشمان را . به بیت المال خیلی ارزش قائل بودند و هنگامی که می رفتند، گفتند :اگر من نیامدم این آچار فرانسه را به سپاه بدهید .اگر ماشین سپاه خراب می شد یا بنزین تمام می کرد از خرج خودش می گذاشت وقتی هم علت را پرسیدم فرمود :بگذار ما به بیت المال بدهکار نباشیم ولی اگر بیت المال به ما بدهکار باشد مانعی ندارد .
درست است که الان جنگ نیست ولی یک سری مسائلی وجود دارد .تهاجم های دیگری داریم من فکر می کنم الان وظیفه ما از زمان جنگ خیلی سخت تر است چون تهاجم فرهنگی داریم و این خیلی خطر ناک تر از تهاجم نظامی است .
هر کسی به اندازه توان و تکلیف خودش از امر به معروف و نهی از منکر گرفته تا یک سری کارهای فرهنگی که نیازش بیشتر است ،می تواند با جامه پوشاندن به فرمایشات رهبر عزیزمان، قلب امام و شهدا را راضی کند.
تشویق ایشان هم بصورت زبانی و هم عملی بود و به نماز اول وقت ،دعا و خواندن قرآن تشویق می کردند و خودشان هم به قدری پایبند بودند که آدم نمی توانست از ایشان سبقت بگیرد .همیشه با وضو بودند و هر روز مسواک می زدند. یادم هست یک روز صبح ایشان جایی رفتند وقتی بر گشتند حوالی ظهر بود دیدم به چند جای خانه نگاه کردند و بعد شروع کردن به تشکر کردن که در فلان جا یک زره لکه بود آن را تمیز کرده ای ؟ فلان کار را انجام داده ای و... من پرسیدم شما از کجا می دانی که پنجره یا گوشه ای از دیوار تمیز نبوده؟ گفتند صبح که می رفتم متوجه شدم .باور بفرمایید این تشویق و تشکر کردن آنقدر در روحیه من اثر می گذاشت که باعث می شد همیشه با سلیقه و مرتب باشم .
روزی علی به پدرم زنگ زدند که، خیلی دلم شور می زند ،چه اتفاقی افتاده؟به قدری دلم شور می زند که می خواهم به زودی به تبریز بیایم. پدر من هم مانع نشدند. من به ایشان گفتم کاش می گفتید فعلا نیایند چون بچه مریض است. بعد علی آمده بود و دیده بودند که ما نیستیم. به منزل مادرم رفته و از ایشان سراغ ما را گرفته بودند ،مادرم گفته بود: علی بنشین شام بخور ،ایشان گفته بودند چه اتفاقی افتاده ؟اگر نگویید نمی خورم، خیلی نگرانم !بعد مادرم گفته بود که بچه تب کرده، برده اند بیمارستان. ایشان دیگر شام نمی خورند و یک راست می آیند بیمارستان. وقتی ایشان را در بیمارستان دیدم تعجب کردم گفتم خدایا چطوری فهمیده؟متاسفانه بد مو قعی هم رسیدند، یعنی زمانی که شدت تب بچه بالا بود علی آقا به قدری ناراحت و محزون شدند که از اتاق بیرون رفتند. بعدها که مادرم تعریف می کرد می گفت علی آقا از بیمارستان که برگشت نماز خواند و خیلی گریه کرد من به ایشان گفتم علی از شما بعید است شما که سخت ترین شرایط و بد ترین موقعیتها را دیده و می بینید و خیلی بدتر از اینها را تحمل می کنید بخاطر مریضی بچه این همه بی تابی می کنید ؟علی آقا پاسخ داد: حنانه بد وضعی داشت نتوانستم تحمل کنم بعد دو باره به بیمارستان آمدند با اینکه خیلی خسته به نظر می آمدند. گفتم: چی شد که به تبریزآمده اید ؟گفتند خواب دیدم بچه مریض شده بدون اینکه به بچه ها بگو یم یکراست به تبریز آمدم. هر چه اصرار کردم شما بر گردید خانه قبول نکردند و گفتند :من کنار تخت منتظر می شوم .شما استراحت کنید هر وقت سرم بچه تمام شد بیدارتان می کنم. حتی در دفتر خا طراتشان نیز به نگرانی خود نسبت به بنده اشاره کرده اند که آن شب خستگی از چشمان همسرم می بارید .
وقتی بچه را از بیمارستان به خانه آوردیم ایشان مرخصی گرفتند و درست به مدت یک هفته به نوبت بیدار می ماندیم و از بچه مراقبت می کردیم در آخر گفتند: بعضی جاها و موقعیتها لازم است که، من هم باشم در طول این سه سال ،شما بدون من سختی های زیادی کشیده اید من هم می خواهم حداقل در کنارتان باشم .
یک بار هم به قرار گاه خاتم الا نبیاءرفته و دیده بودند که، همه برادران به مرخصی رفته اند . سردار رحیم صفوی به ایشان می گویند :فعلا کاری نیست چهار روز دیگر عملیات است شما هم می توانید بر گردید چون ایشان سه ،چهار روز بود که رفته بودند. مااصلا انتظار آمدنش را نداشتیم .زنگ در به صدا در آمد .دختر بزرگم گفت: باباست !و زود به طرف در دوید .
برای اینکه ناراحت نشود گفتم: نه عزیزم !بابا نیست ایشان معمولا زودتر از چهل و پنج روز به مرخصی نمی آمدند در را که باز کرد ،دیدم بچه راست می گفت .خیلی تعجب کردم و با خوشحالی پرسیدم :چطور شد که زود بر گشتید ؟ماجرا را تعریف کردند و گفتند : می توانستم این چهار روز را هم بمانم ولی آنوقت چطور به شما ثابت می کردم که چقدر خانواده و بچه هایم را دوست دارم و دلم می خواهد در کنارشان باشم ؟اگر جنگ نباشد من در کنارتان خواهم ماند. اما تا آخر جنگ حتما حضور خواهم داشت و اگر جنگ ایران تمام شود حتی اگر یک مستضعف در جهان باشد من به دفاع از او بر خواهم خواست. زندگی من چنین شرایطی دارد و گرنه من دوست دارم در کنار شما باشم .
به خصوص می خواهم روی این مسئله تاکید کنم که خیلی به ماعلاقه داشتند زیرا، در آن زمان خیلی ها می گفتند که رزمندگان از خانواده بیزارند و..
ایشان خودشان قبل از شهادت به من یاد می دادند که چگونه باید بعد از شهادت ایشان زندگی کنم .در مورد مشکلاتی که پیش خواهد آمد ،غم و غصه ام ،نحوه بر خوردم با مردم ،چگونگی کنارآمدنم با مشکلات جامعه و خیلی مسائلی دیگر برایم صحبت می کردند .من نمی گویم که تا به حال اشتباه نکرده ام شاید در طول این شانزده سال اشتباهات زیادی را هم مرتکب شده ام. شاید در ابتدای امر مشخص نمی شد ولی در دراز مدت مشاهده می کردم که درست تصمیم گرفته ام و کار صحیح بوده است چون انجام آن کار خواسته علی بود .
من بارها این مطلب را گفته ام و باز می گویم که علی باعث می شد من در تصمیم گیری هایم اشتباه نکنم و با شهادت ایشان مهمترین چیزی که من از دست داده ام راهنمایی های درست ایشان است .


برگرفته از خاطرات همرزمان شهید:
می گفتند : در پادگانی ، مربی تخریب ، مشغول آموزش پرتاب نارنجک بوده است . او بعد از ارائه توضیحات کافی درباره عمل و مسلح کردن و پرتاب نارنجک ، آن را به یکی از نیروهای آموزشی می دهد ، تا آموخته هایش را دوباره توضیح دهد . نیروی آموزشی ، نارنجک را در دست می گیرد و ناگهان ضامن آن را می کشد و در حالتی از اضطراب و وحشت ، نارنجک جنگی از دستش رها می شود و در حلقه نیروهای حاضر بر زمین می افتد و در پیش چشمان حیرت زده مربی و نیروهای آموزشی ، لحظه های فرصت انفجار به سرعت طی می شود، یک ثانیه ، دو ثانیه ، چهار ثانیه و ...
انفجار حتمی است و انتشار مرگ و زخم با ترکشهای سوزان نارنجک حتمی تر . تا چند لحظه دیگر بوی خون فضا را پر خواهد کرد . مگر اینکه معجزه ای رخ دهد و نارنجک عمل نکند .
پنج ثانیه ...
ناگهان مربی فداکار ، بی تامل و چالاک به طرف نارنجک خیز بر می دارد و محکم بر روی نارنجک می خوابد . یا حسین . صدا در فضا می پیچد و با غرش انفجار در می آمیزد . تمام ترکشهای نارنجک ، با سینه پاره پاره مربی گره می خورد و تنها اوست که شهید می شود .
شاید من هم می توانستم این کار را انجام دهم . اما دیگر فرصتی نمانده است و شاید ، تا بخواهم سرم را بلند کنم ، نارنجک منفجر خواهد شد وآن وقت ، نه تنها کاری انجام نخواهم داد ، بلکه کشته شدنم نیز حتمی خواهد بود . پس با تمام قدرت سر و بدنم را به خاک فشار می دهم، تا بلکه زیر زاویه عبور ترکشها قرار گیرم .
اشهد ان لا اله الا ال...
نه ... انفجاری در کار نیست . ثانیه های فرصت ، باید گذشته باشد . چنین می پندارم ، اما سرم را بلند نمی کنم .
برخیزید .
همه بر می خیزیم . نارنجک همچنان بر زمین افتاده است . علی رگبار، بالای سرمان ایستاده است همراه با مصطفی مولوی و سفید گری. علی می گوید : چاشنی این نارنجک برداشته شده بود و می خواستیم عکس العمل شما را ببینیم . به طرف نارنجک نخوابید و سعی کنید در فرصت باقی مانده تا انفجار ، نارنجک را برداشته و به طرفی پرتاب کنید .
بعد از دقایقی ، نارنجکی دیگر در میان ما فرود آمد . اما دیگر دلهره و اضطرابی در کار نبود و یکی از برادران با سرعت تمام ، نارنجک را برداشت و به طرفی دیگر پرتاب کرد . صدای مهیب نارنجک در فضای «خاصبان» پیچید و با همان انفجار و ریزش ترکشها ، ترس و دلهره من و همه نیروهای آموزشی ، از انفجار و ترکش و خطر فرو ریخت . دیگر نارنجک برایم چیزی ترس آور و خطر ناک نبود و حتی احساس می کردم ، نارنجک چیزی دوست داشتنی است .
روزی از روزهای بهمن 1358 بود . سراسر دشت را برف پوشانده بود و سوز سرمای زمستانی تا استخوان نفوذ می کرد . صفیر گلوله و صدای تجلایی، سکوت را شکست :
غلت بزنید .
دشت به صورت پله ای بود و غلت زدن در آن کاری به غایت مشکل . اما همه با صدای قاطع مربی بر زمین افتادیم . آنقدر غلت زدیم که دیگر از نفس افتادیم . غلت و سر گیجه و تهوع . اما اگر کسی می ایستاد و یا می خواست بلند شود ، رگبار گلوله زیر پایش را می شکافت و ناچار همچنان غلت می زد ، در این حین یکی از برادران در حالی که خیس عرق بود ، از راه رسید ، تجلایی پرسید :
کجا بودی ؟
رفته بودم حمام .
از کی اجازه گرفته ای ؟
از فرماندهی .
مگر کلاس نداشتی ؟ باید از من اجازه می گرفتی ، حالا دراز بکش غلت بزن .
بعد به ما گفت : سریع بدوید . دویدیم و گودالی را که حدود 3 متر طول آن بود ، نشانمان داد ، ابتدا رگباری زد و گفت : بپرید ! پریدیم و بعضی از برادران افتادند و دست و پایشان خراش برداشت . در این حین فردی که از حمام آمده بود و غلت می زد ، از هوش رفت .
آن روز ، روز هشتم آموزش ما بود . اما آموزش ما چندان تفاوتی با میدان جنگ نداشت ، من بیشتر از آن در ارتش با تکاوران دریایی آموزش دیده بودم . اما آموزشی که زیر نظر تجلایی طی می شد . به راستی طاقت سوز و سنگین بود . لذا وقتی آن برادر در اثر غلت زدن از هوش رفت ، تعدادی از برادران به شیوه آموزشی او اعتراض کردند و حتی بعضی ها با استدلال به آیات و احادیث سعی می کردند، شیوه آموزشی او را زیر سوال ببرند و نتیجه می گرفتند که این نحوه آموزش درست نیست . در این مورد ما با برادری که آموزش عقیدتی می داد ، صحبت کردیم و ایشان با استناد به احادیث و اینکه مومن باید خود را برای جنگ و جهاد آماده کند ، قضیه را توجیه کرد . نکته جالب این که، تجلایی هرگز به واسطه اعتراض ها ، شیوه آموزشی خود را تردید نکرد . در حالی که مثلا، اگر تعدادی دانشجو ، در موردی به استاد خود اعتراض کنند ، اغلب استاد سعی می کند تا در آن مورد تجدید نظر کند . اما تجلایی به شیوه آموزشی خود اعتماد و اطمینان داشت و می گفت : من در عمر خود ، پانزده روز آموزش دیده ام . فردی به نام «محسن چریک» به من آموزش داده و گام از گام که برداشته ام ، تیری زیر پایم کاشته است . اکنون من می خواهم با پانزده روز آموزش ، شما را با جنگ ضد انقلاب در کردستان ، پاوه و گنبد آماده کنم و اگر در اثر ضعف آموزشی یک قطره از خون شما بریزد، من مسئولم و فردای قیامت باید جوابگو باشم .
استاد آموزشی تجلایی ، محسن چریک بود و تجلایی با آموزشهای او ، به یک مربی آبدیده و کارا مبدل شده بود . «محسن چریک» در آن زمان ، در تبریز شهرت و آوازه یافته بود . وی از کسانی بود ، که در جنوب لبنان علیه اسرائیلی ها جنگیده بود و یک چریک کار کشته بود . وی با بازگشت امام به وطن ، همراه با هواپیمای دومی که داماد و افراد خانواده امام را با خود داشت ، وارد کشور شد و از بدو ورود ، در سپاه پاسداران ، مشغول آموزش عملیات چریکی شد و با استفاده از تجربیاتی که کسب کرده بود ، به تعلیم برادران سپاهی همت گماشت و از ویژه گی های او اینکه در کارش به شدت سختگیر بود و تجلایی به دقت ، سبک آموزشی او را پیاده می کرد و آموزشهای شش ماهه و نه ماهه را طی پانزده روز، به نیروهایش تعلیم می داد .
شیوه آموزشی تجلایی چنین بود ، او می خواست نیروهایش با تمام وجود خطر را لمس کنند و در مواجهه با آن ، گستاخ و دلیر باشند ، نه گریزان و زمینگیر .
نیروها زمینگیر شده بودند ، کانالی که باید از آن عبور می کردیم ، پر بود از خار بن های درشت . می بایست نیروها به صورت خزیده و سینه خیز از کانال رد شوند و در این حال ، خارهای تیز و درشت جای جای بدن را می شکافت و هر کس که از آن کانال عبور می کرد ، علاوه بر تحمل درد و زجر فراوان ، بایستی سه چهار ساعت را صرف درآوردن خارهای تیز از بدنش می کرد .
نیروها به سختی و کندی خود را به جلو می کشیدند و هر کس که درنگ می کرد ، رگبار گلوله های علی ، در کنار سر و صورتش به زمین می نشست . در این حال علی پیوسته رگبار می زد . این رگبارها در نیروی آموزشی یک حالت حاص روانی ایجاد می کند ، که احساس می کند ، واقعا در متن میدان جنگ قرار دارد و در این حال ، نه تنها خارهای درشت و تیز را احساس نمی کند ، بلکه به سرعت عمل خود می افزاید . در همان حال که نیروها در زیر رگبار گلوله خود را جلو می کشند ، ناگهان دیدم حال علی متغیر شده است ، انگار دستهایش سست شده بود و توان بالا آمدن نداشت و چشمانش را به زمین دوخته بود .
اولین بار بود که مربی پر شور و سختگیر را در چنین حالی مشاهده می کردم .
با تعجب پرسیدم : علی ، چه خبر ؟
گفت : پدر من اینجا و در میان نیروهاست و من وقتی او را اینگونه سینه خیز بر روی خاک و خار می بینم ، ناراحت می شوم و هر گاه سرش را بلند می کند و چشمم به چشمش می افتد ، عاطفه فرزندی و پدری ، دست و پایم را سست می کند .
بعد در حالی که بغض گلویش را گرفته بود ، گفت : من به پادگان می روم، تو مشغول کار خود باش و نیروها را سینه خیز تا کنار جاده بیاور ...
علی آهسته به سمت پادگان سرازیر شد و وقتی سر برگرداندم ، در میان نیروهای جوان ، مرد میانسالی را دیدم که از میان انبوه خارها سینه خیز می شد . او حاج مقصود تجلایی ، پدر علی بود که بعد ها به چریک پیر معروف شد .
مسابقه کشتی در پادگان برگزار شد و اکنون نوبت جاج مقصود بود که به میدان بیاید . حریف او ، جوانی بود رشید و ورزیده، که گویی چندان علاقه ای به کشتی گرفتن با پدرش نداشت ، اما چریک پیر با چهره ای گشاده ولی متبسم، آماده کشتی بود .
بچه ها چریک پیر را با صدا و صلوات تشویق می کردند . حریف جوان می خواست کشتی را واگذار کند . اما پدر حاضر نبود بدون کشتی از تشک خارج شود و بالاخره پیر و جوان در هم آمیختند و کشتی آغاز شد و دقایقی در میان هلهله و هیجان ادامه یافت . همه منتظر بودند که چریک پیر کشتی را به حریف جوان وانهد ، اما ناگهان پیش چشمان حیرت زده تماشاگران ، چریک پیر ، پای حریف جوان را پیچید و پشتش را به خاک مالید . الهم صل علی محمد و ...
صدای صلوات بچه ها در فضای پادگان پیچید و جوان با وقار و متانت ، و چریک پیر ، همچنان با چهره تای متبسم از تشک خارج شد .
حاج مقصود بعد ها نقل می کرد : دوستان علی از عمد ، برنامه مسابقه کشتی را طوری تنظیم کرده بودند ، که من با پسرم علی کشتی بگیرم. وقتی با او کشتی گرفتم ، چندین بار گفت: بابا ، من خجالت می کشم ، پای مرا بگیر . عاقبت من هم به حرف او گوش دادم و پایش را گرفتم و او خود را به زمین زد . به این ترتیب کشتی را بردم !
آسمان، غرق ستاره های سربی بود و شب مثل روز روشن . ساعتی پیش ، عملیات شروع شده بود و صدای مهیب انفجار و رگبار مسلسل ها از هر طرف به گوش می رسید

 

وصيت نامه:
بسم الله الرحمن الرحیم
اي امام ، اي رهبر امت ، و اي پدر روحاني كه با بيان خود نفوس طاغوتي ما را تزكيه نمودي ، بدان ، تا آخرين قطره خوني كه در بدن دارم و تا آخرين دم حياتم ، مقلد و مأموم تو هستم . به خدا سوگند، يك لحظه از اين عهد و پيماني كه با تو بسته ام ، نظرم برنخواهد گشت و آخرين قطره خوني كه از بدنم بيرون ريزد ، نقش « خميني رهبر » خواهد بست . زيرا كه من اين وفاداري را از مكتب كربلا, از پرچمدار اباعبدالله (ع) آموخته ام و عينيت اين وفاداري را از سيدمان و مولايم شهيد آيت الله بهشتي آموخته ام ... .
پدر و مادر عزيزم كه غم و اندوه شهادت برادرم مهدي از دل شما بيرون نرفته ، مبادا از شهادت من و برادرم متأثر شويد و هر چه گريه مي كنيد ، گريه بر مصيبتهـاي سرور شهيـدان و اهل بيت او بكنيد ... .
خوشحال باشيد كه در سايه برنامه هاي تربيتي اسلام ، توانستيد فرزنداني را در خط ولايت و امامت بپرورانيد ... نه تنها براي مهدي و من و ديگر شهيدان گريه نكنيد ، بلكه گور و مزار ما را هم جستجو مكنيد . به اين بيانديشيد كه ما براي چه شهيد شديم و چه راهي را براي رسيدن به مقصود و معبود خود برگزيديم ... . دعا كنيد كه خداوند متعال از گناهانم درگذرد .
همسرم ! مي دانم پس از من بايستي مشكلات زيادي را در تربيت و بزرگ كردن فرزندان بدون پدر متحمل گردي ... بشارت بزرگي است براي شما كه خداوند رحمان - اگر توفيق شهادت نصيب اين بنده گناهكار بنمايد - آنچنان كه وعده فرموده ، سرپرست اصلي شما خواهد بود كه اين نعمت و رحمت ، شامل كمتر خانواده اي مي شود ... . شكرانه اين نعمت ، صبر و استقامت در برابر مشكلات و عبوديت كامل به درگاه خداوند متعال مي باشد . به جامعه نشان بده كه چگونه مي توان در عمل ، پيرو حضرت فاطمه زهرا (س) و دخترش زينب (س) بود و هم مادري خوب بود و هم پيام رساني آتشين كه پيامش تاريخ بشريت را تكان دهد .دخترم مي دانم كه حالا كوچكي و مرا به ياد نمي آوري وليكن دخترم ، وقتي كه بزرگ شوي حتماً جوياي حال پدرت و علت شهادت پدرت خواهي بود . بدان كه پدرت يك پاسدار بود و تو نيز بايد پاسدار خون پدرت باشي .
دخترم ! مي دانم يتيمانه زندگي كردن و بزرگ شدن در جامعه مشكل است وليكن بدان كه حسين و حسن و زينب يتيم بودند . حتي پيامبر اسلام نيز يتيم بزرگ شد . دخترم ! هر وقت دلت گرفت ، زيارت عاشورا را بخوان و مصيبتهاي سرور شهيدان تاريخ ، حسين (ع) را بنگر و انديشه كن ... . اميدوارم كه در آينده وارث شايسته اي براي پدرت باشي . پروردگارا مرا و فرزندانم را برپادارنده نماز قرار ده و دعايم را بپذير .
برادران پاسدار اميدوارم با بزرگواري خودتان اين بنده ذليل خدا را عفو وحلال كنيد. سفارشـي چنـد از مولايمـان علـي (ع) بـراي شمـا دارم ، باشـد كـه راهنمـاي شمـا باشـد در امـر پاسداريتـان .
- در همه حال پرهيزگار باشيد و خدا را ناظر بر اعمال خود بدانيد .
- ياور ستمديدگان و مستمندان جامعه و ياور تمامي مستضعفين باشيد . مبادا يتيمان و فرزندان شهدا را فراموش كنيد.
- در راه تحقق اهداف اين انقلاب آزادي بخش ، از جان و مال خود دريغ نكنيد .
- سلسله مراتب و اطاعت از مسئولان را با توجه به اصل ولايت رعايت كنيد .
- در هر زمان و هر مكان ، با دست و زبان و عمل ، امر به معروف و نهي از منكر كنيد .
برادران مسئـول اگر به طـور مستمـر در جهت پيشبـرد اهداف انقلاب ، شبـانه روز فعاليت مي كنيد ، عدالت در كارهايتان و تصميم گيريهايتان به عنوان يك مرز ايمان داشته باشيد. اگر اين مرز شكسته شـود و پاي انسان به آن طرف مرز برسد ، ديگر حـد و قانونـي را براي خـود نمي شناسد. عدالت را فداي مصلحت نكنيد . پرحوصله باشيد و در برآوردن حاجات و نيازهاي زيردستان بكوشيد . در قلب خود ، مهرباني و لطف به مردم را بيدار كنيد . طوري رفتار نكنيد كه از شما كراهت داشته باشند. موفقيت شما را در جهاد دروني و جهاد آزاديبخش از خداوند متعال خواهانم . رفتن به جبهه ها و دفاع از كيان اسلام و قرآن ، براي مردان خدا تكليف و امتحان بزرگي محسوب مي شود . زيرا جبهه آزمايشگاه مردان خداست ... براي اين آزمايش ، بايستي از تمام وابستگي مادي و غير خدا گسست و عاشقانه به سوي خدا شتافت .
از بدو انقلاب ، رسيدن به لقاءالله و ريخته شدن خونم در پاي درخت اسلام برايم اصل بوده و هست . جبهه آسان ترين و نزديك ترين صراط براي رسيدن به اين اهداف است . همه وقتي فهميده اند كه مي خواهم به عنوان تك تيرانداز در عمليات شركت كنم ، مرا نصيحت مي كنند و مشكلات زندگي و فرزندانم را به من گوشزد مي كنند و سعي مي كنند ، تجربه ام و مسئوليتم را برايم بزرگ جلوه بدهند و القا كنند كه براي سپاه و انقلاب و جنگ لازم تر هستم . ولي ، همه بايد بدانند كه حرف من چيز ديگري و هدفم ، هدف والايي است . زيرا توفيق شركت در مدرسه عشق و بسيج با ارزش و نتيجه بخش خواهد بود ، زيرا ارزشهايي كه از شركت در جنگ ، به دور از مسئوليت هاي دنيوي براي يك فرد رزمنده ساده نصيب مي شود ، خارج از بحث و فكر و عقل بشر خاكي است و بدانيد كه جبهه براي مردان خدا خيلي زيباست ، زيرا هر چه در آن بيني ، نور خداست و صحبت شهادت و ايثار . حرف ، حرف شهادت . و آنچه بيني چهره مردان مصمم و جوانان معصوم كه با تمام وجودشان براي انجام تكليف الهي ، در رفتن به خط مقدم ، سعي مي كنند بر يكديگر پيشي گيرند . حال ، قضاوت كنيد كه انسان چگونه مي تواند مصاحبت و برادري چنين انسانهايي را ناديده بگيرد ؟
و اما نهايت سخنم ، طلب رحمت از خداوند متعال براي شما ، خانواده ام ، همسرم و پدر و مادرم است و درخواست حلالي اين بنده گناهكار از تمام رزمندگان ، به خصوص برادران لشكر عاشورا و سپاه منطقه پنج و قرارگاه خاتم الانبياء (ص) مي خواهم كه مرا حلال كنند ، زيرا ديگر برايم قلباً الهام شده كه اين بار - اگر خداوند رحمان و رحيم بخواهد - به فيض شهادت نائل خواهم آمد . لذا ديگر منتظر من نباشيد چون من به ديدار معشوق خود و ديدار سرور آزادگان اباعبدالله (ع) و شهداي كربلا حسيني ايران شتافته ام .والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته.
علي تجلايي

 

 

 


"لطفابه گروه یاران خراسانی بپیوندید"
https://t.me/joinchat/AgHf1UEiG0g0BBjJ-3ZOsw

*baghdasht1.blogfa.com

  *  barrud.rasekhoonblog.com 
    #کاشمر#کوهسرخ #کریز #خراسان رضوی

احمداسماعیلی کریزی/خراسان/کاشمر

  •  
  • ahmad_esmaeili_50

اینستاگرام

 

 

 


ادامه مطلب



[ پنج شنبه 19 مرداد 1396  ] [ 11:03 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

 

 

 

شهادت علی اکبر شیرودی

اواسط بهار 1350 اخبار مربوط به برگزاری جشنهای شاهنشاهی 2500 ساله را شنيد. اين خبر انگيزه ای شد تا از روحانيون کسب تکليف کند. اوايل تابستان 1350 در قسمت نگهبانی يک ساختمانی مشغول به کار شد.سپس اتاق کوچکی در نزديکی دبيرستان شبانه ذوقی شماره 2 اجاره کرد و به تحصيل ادامه داد. در همين ايام از طريق برادرش با حسينية ارشاد آشنا شد. خبر انتشار اعلاميه امام خمينی در تحريم جشنهای 2500 را از همين طريق شنيد و تلاش کرد امام را بيشتر بشناسد. با کوششی پيگير و خستگی ناپذير به مطالعه معارف و تحولات صدر اسلام و ساير اديان و مکاتب غيرالهی پرداخت. ساعات بسياری را به مطالعه کتابهای دينی، فلسغی و سياسی به ويژه آثار آيت اللّه مطهری اختصاص می داد. در اواسط سال تحصيلی 1351 بيکار شد و تلاش او برای يافتن شغلی حتی کم در آمد بی ثمر ماند. بالاخره وارد دوره مقدماتی خلبانی شد و مدتی بعد برای گذراندن دوره کامل به پادگان هوانيروز اصفهان منتقل شد. در دوره آموزش خلبانی هليکوپتر کبری با مسايل پشت پرده خريد سلاحهای جنگی ايران از خارج بيشتر آشنا شد و به اطلاعاتی نيمه محرمانه دست يافت و آن اطلاعات را در اختيار روحانيون گذاشت. با اتمام دوره خلبانی هليکوپتر کبری به اين موضوع پی برد که نفوذ آمريکاييان در ارتش و فرهنگ کشور بيش از آن است که تصور می رود. علی اکبر شيرودی بعد از پايان دوره آموزشی خلبانی به عنوان خلبان به استخدام ارتش در آمد و به پادگان هوانيروز کرمانشاه منتقل شد. در آنجا با خلبان احمد کشوری که فردی مسلمان، مومن و جوانمرد بود آشنا شد. خلبان کشوری دو سال از علی اکبر بزرگ تر بود. در همين ايام با خلبانان ديگری چون سروان سهيليان و اسماعيليان آشنا شد و با صحبتهای خود به روشنگری عليه رژيم حاکم می پرداخت. اعلاميه های حضرت امام خمينی (ره) را که به صورت شب نامه به ايران می رسيد برای پخش به کرمانشاه می برد. در 28 مرداد 1356 قرار بود خلبانان هوانيروز در مقابل جايگاه شاه مانور دهند. شيرودی قسم ياد کرد اگر مانور برگزار شود هليکوپتر خود را به جايگاه بکوبد اما به دلايلی اين مانور انجام نشد.

 
شيرودی در سال1356ازدواج کرد. در همين ايام با روی کار آمدن دولت ازهاری اعلاميه های ارسالی امام از تبعيد را به پادگان می برد و بين نظاميان که هنوز دو دل بودند به صفوف مردم مبارز بپيوندند، توزيع می کرد. در اواخر پاييز 1357 رهبری اعتصابات و راهپيماييهای مردم کرمانشاه را به عهده گرفت. بعد هم به فرمان امام پادگان را ترک کرد و با همکاری حجت الاسلام آل طاهر ، يک گروه چريکی به وجود آورد تا نگذارد ضد انقلاب از خلاء حاصله در نظام حکومتی سوء استفاده کند و حفاظت از کرمانشاه خصوصاً راديو و تلويزيون و ادارات مهم دولتی را به عهده گرفت. عمليات داخل شهر را به دست نيروهای مردمی سپرد و فعاليتهای خارج از شهر را به اتفاق حجت الاسلام آل طاهر رهبری کرد. برای تشکيل کميته کرمانشاه کوشيد و گروه گشت و حفاظت منطقه را شب و روز سرپرستی کرد. بعد از برقراری آرامش در شهر به عضويت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی غرب کشور در آمد و هر ازگاهی به پادگان هوانيروز می رفت تا بين سپاه و ارتش تفاهم بيشتری به وجود آورد. کوششهای او برای ايجاد هماهنگی بين سپاه و ارتش چنان بود که او را به جای ستوانيار، سپاهيار می خواندند. به محض اطلاع از شروع جنگ مسلحانه در کردستان، داوطلبانه به اين منطقه شتافت. در اين زمان گروه های ضد انقلاب در سنندج و در سالن ورزشی تختی و ساختمان انجمن اسلامی جوانان مستقر بودند و نيروهای مردمی را به اسارت گرفته و شکنجه می کردند و در مقابل آزادی آنها صدها هزار تومان پول طلب می کردند. وقتی به سنندج رسيد تا شب جنگيد؛ چند تانک و نفربر به سرقت رفته از ارتش را شکار کرد و تعدادی از آنها را مجبور به فرار کرد. با پرواز ساکن در ارتفاع پايين بر فراز خيابانها به نيروهای مردمی کمک کرد تا شعارهای ضد انقلاب را از ديوارها پاک کنند و عکس امام خمينی را به جای پوستر عزالدين حسينی يا قاسملو در معابر بچسبانند. روزی دير هنگام به پايگاه هوانيروز کرمانشاه بازگشت و لبخند زنان به پنجره های پودر شده و بدنه سوراخ سوراخ هليکوپترش نگريست و به مستقبلين گفت: «هر چند در اين پرواز شوق يک عاشق را در اميد به وصال معشوق احساس می کردم اما هنوز آن قدر خالص نشده ام که معشوق مرا به عرش اعلای ملکوت راه دهد.» ظرف سه هفته آغاز نبرد و عمليات نظامی و چريکی، نقش هوانيروز را از رده پشتيبانی نيروی زمينی به ساير عملياتها تا حد وظايف نيروی پياده و توپخانه توسعه داد. به خاطر فداکاری های کم نظير، تحرک خارق العاده، چندين مرحله سقوط و چند بار انفجار راکتهای دشمن در فاصله کم، همچنين نبوغ فرماندهی به عنوان فرمانده خلبانان هوانيروز انتخاب شد. نقل است: روزی در تعقيب ضد انقلاب وقتی می خواست راکتی شليک کند متوجه حضور بچه ای در آن حوالی شد، برگشت و ابتدا با باد هليکوپتر طفل را ترساند و از آنجا راند، بعد برگشت و حمله کرد. در اواخر مرداد 1358 آتش توطئه در پاوه شعله ور شد و اين شهر در معرض سقوط قرار گرفت. شيرودی چنان نقش تعيين کننده ای در نجات شهر ايفا کرد حجت الاسلام رفسنجانی به نشانه سپاسگزاری گفت: «شيرودی، حق بزرگی به گردن اين کشور دارد.» او بعد از سه روز مأموريت چريکی بسيار خطير در سرحدات غرب کشور به پادگان کرمانشاه بازگشته بود که از حوادث پاوه با خبر شد. ضدانقلاب تمام بلنديها و مناطق استراتژيک اطراف شهر را تصرف کرده و دکتر مصطفی چمران وزير دفاع در حلقه محاصره قرار گرفته بود. امام خمينی فرمان تاريخی خود را صادر کرد. شيرودی به سرعت سوختگيری کرد و شخصاً عمليات کنترل امنيتی هليکوپتر را انجام داد. با شناخت کاملی که از نقشه جغرافيايی کردستان داشت هليکوپتر را بر فراز محاصره کنندگان پادگان به پراز در آورد. تا ساعت دو بامداد 27 مرداد به همراه سپاهيان از محاصره در آمده و نيروهای مقاوم و خسته، محاصره شهر در هم شکست. سپس فرماندهی ادامه عمليات را به عهده گرفت و به قلع و قمع اشرار ادامه داد.
هرگاه فرصتی دست می داد به افشاگری دربارة ماهيت ضد انقلاب می پرداخت. سعی داشت با رسيدگی به وضع مالی خانواده های رزمندگان، روحيه افراد را بالا ببرد و نارساي هاي به جا مانده ازدولت موقت را خنثی کند. وقتی به پشت جبهه می آمد همراه با پاسداران انقلاب به استانداری، مسجد يا انجمن اسلامی هوانيروز می رفت و مايحتاج خانواده های جنگجويان را از مسئولان می خواست و اگر می ديد در اين مراکز بودجه کافی نيست ازحقوق ماهيانه خود و برادران سپاه و خلبانان داوطلب پولی فراهم کرده و به صورتی که غروری جريحه دار نشود ميان متقاضيان توزيع می کرد.
او با انجام عمليات متهورانه به پايگاه بازمی گشت و به دنبال فعاليتهای پشت جبهه می رفت. به تدريج شهامت افسانه ای و شرح عمليات خیره کننده ی شيرودی به اطلاع همة مقامات بلند پايه جمهوری اسلامی رسيد و شناخته شد. در اوايل ارديبهشت 1359 وقتی شنيد گروهی با سازماندهی گروهکها از آتش بس دولت موقت سوء استفاده کرده و در استاديوم شهر نقده تظاهرات بر پا کرده اند، آتش بس يک جانبه دولت موقت را ناديده گرفت وبه اتفاق چند همسنگر عازم نقده شد. از نخستين ساعات بامداد دوم ارديبهشت با عمليات لوپس (پرواز با ارتفاع کم) مردم بی طرف نقده را ترساند و به خانه هايشان کشاند. سپس تابوتهای مملو از مهمات را که بر دوش عناصر ضدانقلاب در پوشش تشييع جنازه به خانه های تيمی برده می شد، به گلوله بست. پس از آن با لباس کردی به محل اختفای گروهکهای کمونيستی رفت و آنها را به گلوله بسته و دهها اسير از نيروهای مردمی را نجات داد. در اين زمان هرگاه می ديد برخی از همرزمانش در مبارزه عليه ضدانقلاب در مانده اند آنان را به سپاهيگری و جهاد تشويق می کرد. در عمليات نقده بسياری از دوستان شيرودی به شهادت رسيدند و کمک خلبانان او ابتدا کور و سپس زنده به گور شد. در جنگ نقده جنگ افزارهای نظامی و تجهيزات فنی فراوانی را به غنيمت گرفت مردم مسلمان و رنجيده روستاهای آزاد شده از او و همرزمانش استقبال شايانی به عمل آوردند و منطقه به تدريج رو به آرامش گذاشت.
شيروی 20 شهريور1359 پس از سه سال مبارزه به خواهش چند روحانی و پاسدار انقلاب يک ماه مرخصی گرفت و به تنکابن رفت اما بيش از ده روز در آنجا نماند. در شهر منافقين ضدانقلاب در تعقيبش بودند ولی بدون محافظ و فقط با يک قبضه کلت کمری که از حجت الاسلام حاج احمد خمينی هديه گرفته بود، تردد می کرد. اغلب اوقات با لباس کار به ميان روستاييان می رفت و در کشتزارها به سالخوردگان کمک می کرد؛ در مساجد به عبادت می پرداخت و با افراد در نهادهای انقلابی به گفتگو می نشست، شب های جمعه به زيارت سيد جلال الدين اشرف مشرف می شد.
نيمه شب 31 شهرير 1359 وقتی خبر حمله عراق به ايران را شنيد با سرعت هر چه تمام تر لباس عوض کرد و خود را به مجتمع هوانيروز در پنج کيلومتری کرمانشاه رساند. مطلع شد فرودگاه اهواز و پايگاه هوايی و دريايی بوشهر و پادگان خسروآباد مورد حمله قرار گرفته و چندين لشکر مجهز عراق در مرز ايران مستقر شده اند. همچنين در مجتمع هوانيروز متوجه تخريب خانه خود شد اما حاضر نشد به آنجا سرکشی کند. هنگامی که شنيد بنی صدر دستور داده است پادگان تخليه و انبار مهمات منهدم شود از دستور سرپيچی کرد و به دو خلبان مکتبی که تنها داوطلبان مقاومت بين خلبانان بودند، گفت: «ما می مانيم و با همين دو هلی کوپتر که در اختيار داريم مهمات دشمن را می کوبيم و مسئوليت تمرد را می پذيريم.» درطول دوازده ساعت پرواز بی نهايت خطرناک، خود به عنوان تنها موشک انداز، پيشاپيش دو خلبان ديگر به قلب دشمن يورش می برد. او در اين نبردها نتايج افتخار آفرينی به دست آورد که ابتدا در سطح کشور و سپس در تمام خبرگزاريهای مهم جهان انعکاس يافت. بنی صدر برای حفظ ظاهر دو هفته بعد به او ارتقاء درجه داد اما خلبان شيرودی درجة تشويقی را نپذيرفت. تنها خواسته اش اين که کارشکنيهای بنی صدر و بی تفاوتی بعضی از فرماندهان را به عرض امام برساند. هر وقت فرصتی دست می داد به کمک سرگرد کشوری، سروان سهيليان و خلبانان ديگر به شور می نشست تا راه کارهای درست را برای مقابله با دشمن بيابند. در همين گيرودار فرزند يک ماه او مريض شد و همسرش موضوع را به او خبر داد اما در جواب گفت: «وقتی روزانه تعدادی از بهترين سربازان اسلام را از دست می دهيم، مرگ يک فرزند در برابر اين واقعه هيچ ارزشی ندارد.» و به خانه باز نگشت. شيرودی در روزهای دوم و سوم مهر 1359 با همرزمی ساير خلبانان در سرپل ذهاب تانکهای بسياری را به همراه نيروی دشمن منهدم کرد، اما چون نيروهای کمکی به دليل خيانت بنی صدر به موقع اعزام نشدند، ارتش عراق فرصت يافت تا دوباره تانکهای به جا مانده را به تصرف در آورد.
شيرودی عشق عجيبی به شهادت داشت و هگنامی که قرار شد در روز چهارم شهريور 1359 به دستور فرماندهان هوانيروز به اهواز اعزام شود، قبول نکرد. در همين ايام توسط فرماندهان چند درجه تشويقی گرفت. او که ستوانيار سوم خلبان بود در نتيجه قابليتهای فراوان و توان فرماندهی به درجه سروانی ارتقاء يافت تا بتواند مراتب ترقی و فرماندهی را طی کند. اما او طی نامه ای به فرمانده پايگاه هوانيروز کرمانشاه در تاريخ 9 مهر 1359 چنين نوشت:
اينجانب که خلبان پايگاه هوانيروز کرمانشاه می باشم و تا کنون برای احياء اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کليه جنگها شرکت نمودم منظوری جز پيروزی اسلام نداشته ام و به دستور رهبر عزيزم به جنگ رفته ام. لذا تقاضا دارم درجة تشويقی که به اينجانب داده اند پس گرفته ومرا به درجة ستوانيار سومی که قبلاً بوده ام، برگردانيد. در صورت امکان امر به به رسيدی اين درخواست بفرماييد.
از 4 تا 16 مهر 1359 در تمام عملياتهای هوانيروز در جنوب شروع کننده بودو تلفات سنگينی به نيروها و تجهيزات وارد آورد. در نيمه شب نهم دی 1359 به تنهايی به شناسايی مواضع متجاوزين عراقی در نقاط استراتژيک قراويز، بازی دراز، گهواره کوره رش رفت. قوای عراق در اين مناطق مستقر بودن و او بخشی از راهلی کوپتر و بخشی ديگر را ميان برف و بوران پياده طی کرد. در حالی که دو فروند هلی کوپتر از او پشتيبانی می کردند در فاصله يک متری ازقله 1150 به حالت ثابت ايستاده و عمليات را رهبری کرد. دو هلی کوپتر ديگر به نزديک قله 1100 رسيدند و بعثی ها را به راکت و گلوله بستند. زمانی که خطر مرگ برای پياده نظام به کمترين ميزان رسيد با بی سيم اعلام کرد سپاهيان و بسيجيان و ارتشيان می توانند به پيش بروند. در اين عمليات حدود ششصد نفر ازنیروهای دشمن به اسارت در آمدند. او که می خواست تلفات بيشتری بر دشمن وارد کند سوخت هلی کوپتر نزديک به اتمام بود در لحظاتی که می خواست تصميم نهايی را برای تعيين محل اولين فرود اجباری بگيرد راکتی به سويش آمد. کمک خلبان به گمان اينکه شيرودی حواسش جای ديگر است موضوع را به او گفت، اما او خنديد و گفت: «محال است حادثه ای رخ دهد زيرا هنوز زمان شهادتم فرا نرسيده است.» راکت در چند کيلومتری هلی کوپتر خود به خود منفجر شد. در 13 دی 1359 وقتی خيانتهای آشکار بنی صدر را ديد به افشاگری پرداخت و از شنوندگان صحبتش خواست که با ايمان و اسلحه و چنگ و دندان از ميهن اسلامی دفاع کنند. در اوقات استراحت به عيادت مجروحين جنگ می رفت و خون می داد. در همين ايام او را به خاطر بازپس گيری ارتفاعات بازی دراز بازداشت تنبيهی کردند. طوری که روحانيون متعهد و اعضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی کرمانشاه با ناراحتی مراتب را در اسرع وقت به اطلاع اعضای شوراي عالی دفاع از جمله رهبر معظم انقلاب و آيت اللّه هاشمی رفسنجانی رساندند و حکم بازداشت وی در 6 دی 1359 منتفی شد. شيرودی پس از رفع بازداشت تنبيهی به صحنه جنگ بازگشت. در21 فروردين 1360 با مجلة پيام انقلاب سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مصاحبه کرد. او علت زنده ماندنش را بعد از چند هزار مأموريت هوايی انجام بالاترين پروازهای جنگی در دنيا و نجات يافتن از سيصد و شصت خطر مرگ مربوط به مشيت و عنايت الهی دانست. در محاصبه ای به خبرنگاران خارجی گفت: «برای درک بيشتر امدادهای غيبی به جبهه های نبرد حق عليه باطل برويد تا چهره های نورانی رزمندگان اسلام را از نزديک ببينيد و با آنان به گفتگو بنشينيد.»

شهادت:
آخرين عرصه ی عشق بازی او عمليات بازی دراز بود. او که در آغاز جنگ درجه ستوانياری داشت به خاطر شجاعت و رشادتهايی که در طول جنگ از خود نشان داده بود ظرف هفت ماه به درجه ستوان سومی، ستوان دومی و ستوان اولی و بالاخره به درجه سروانی ارتقا يافت.
پيوسته بر پشتيبانی مردمی تاکيد داشت و می گفت: «با پشتيبانی مردم و روحيه ای که به ما دادند و ايمانی که داشتيم جنگيديم و توانستيم پيروز شويم.»

با همين روحيه راهی آخرين پرواز جنگی شد. کسی که چهل بار هليکوپترش تير خورده بود همچنان مصمم به نبرد با دشمن بود. در آخرين روزها به يکی از روحانيون متعهد کرمانشاه گفته بود: «بيا از روی خاطر جمعی با تو خداحافظی کنم ، می دانم که بايد شهيد شوم.»
روزی قبل از شهادت گفت: شهيد کشوری را در خواب ديدم که به من گفت شيرودی يک جایگاه خيلی خوبی برايت گرفته ام بايد بيايی و در اين عمارت بنشينی.
همچنين در مصاحبه ای در جواب سوالهای خبرنگاران گفته بود: «پيشرفت در جبهه غرب مديون هماهنگی سپاه وارتش است و ما هم در عمل پشتيبانی آتش و رساندن آذوقه و مهمات به برادران نظامی و سپاه کمک می کنيم.» خبرنگار راجع به محدوديتهای پرواز در رژيم گذشته سوال کرد و وی گفت:
در رژيم گذشته پروازی نداشتيم و پروازهايی هم که بعضی افراد انجام می دادند، همه طبق استاندارد پروازی آمريکا بود که هيچ وقت موفق نبود. بايد بگويم وسيله مهم نيست، مهم کسی است که می خواهد از آن وسيله استفاده کند. هوانيروز که اين عمليات را از خود نشان داده فقط وسيله نبوده، اين فرد مومن بوده که پشت هليکوپتر نشسته و اين همه از خود رشادت نشان داده است. اميدوارم با هماهنگی بيشتر همگام با نيروهای ديگر از همين جبهة غرب دروازة بغداد را باز کنيم و صدام را به سقوط بکشانيم.
به يکی ازدوستانش سفارش کرد: «دعا کن تا شهيد شوم چرا که از جريانات سياسی دلم خيلی گرفته است.»
آخرين عمليات پروازی خلبان شيرودی در بازی دراز صورت گرفت. گزارش داده شده بود که يک لشکر زرهی عراق قصد دارد برای باز پس گيری ارتفاعات بازی دراز از اطراف شهرک قره بولا به سوی سر پل ذهاب حمله کند. اين لشکر حدود دويست و پنجاه تانک در اختيار داشت و از پشتيبانی توپخانه و خمپاره انداز و چند فروند جنگنده روسی و فرانسوی برخوردار بود. قرار شد هوانيروز فرماندهی عمليات در اين منطقه را به عهده گرفته و به کمک بقيه خلبانان اين حمله را خنثی کند. در همين زمان شيروی به پاس خدمات منحصر به فردش به درجه سروانی مفتخر شده بود. اما او به کسانی که برای عرض تبريک آمده بودند، گفت: «تبريک را به زمان ديگری موکول کنيد، زمانی که در اجرای فرمان امام و رسيدن به اللّه شهيد شوم. من شرف درجة حيات را در قربان کردن خويش می يابم.» سپس از آنجا به مرکز مخابرات رفت و با منزل برادرش اصغر شيرودی در تهران تماس گرفت ولی به وی گفته شد بنا به صحبت شب پيش برای آوردن همسر و بچه هايش عادله و ابوذر ـ تهران را به قصد کرمانشاه ترک کرده است. برادرش به ياد می آورد وقتی که از علی اکبر پرسيده بود می توانی پيش بينی کنی کی به شهادت می رسی؟ او پاسخ داده بود : «وقتی با تلفن از تو بخواهم فوراً به کرمانشاه بيايی و بچه ها را برای تفريح به تهران ببری.»
در ساعت 30/5 بامداد روز 8 ارديبهشت در خط پرواز هلی کوپترهای پادگان سر پل ذهاب حضور يافت. بعد از سخنرانی برای خلبانان به اتفاق کمک خلبان ياراحمد آرش به پرواز در آمد و به منطقه عملياتی رفت.
نحوه ی شهادت ایشان توسط همرزمش، یار احمد آرش اینگونه بیان شده است:
در آخرين نبرد هم جانانه جنگيد و بعد از آنکه چهارمين تانک دشمن را زديم ناگهان گلوله يکی از تانکهای عراقی به هلی کوپتر ما اصابت کرد. زمين و آسمان دور سر ما چرخيدند. در همان حال شيرودی که مجروح شده بود با مسلسل به تانکی که شليک کرده بود نشانه رفت و آن منهدم کرد. من بی هوش شدم و چون به هوش آمدم، ديدم از هلی کوپتر بيرون افتاديم؛ بين تانکهای خودی و دشمن سقوط کرده بوديم. او را صدا زدم اکبر اکبر ! اما جوابی نداد. در همان لحظه اول شهيد شده بود. گلوله از پشت کتف اصابت کرده و از جلوی سينه اش خارج شده بود. با تن زخمی به راه افتادم، لحظاتی بعد هلی کوپتری برای نجات ما آمد و مرا به بيمارستان پادگان آورد.
جنازه شهيد شيرودی پس از تشييع پر شکوه در روستای شيرود تنکابن مازندران به خاک سپرده شد. از شهيد شيرودی دو فرزند يک دختر به نام "عادله" و يک پسر به نام "ابوذر" به يادگار مانده است.

شهید شیرودی

 


"لطفابه گروه یاران خراسانی بپیوندید"
https://t.me/joinchat/AgHf1UEiG0g0BBjJ-3ZOsw

*baghdasht1.blogfa.com

  *  barrud.rasekhoonblog.com 
    #کاشمر#کوهسرخ #کریز #خراسان رضوی

احمداسماعیلی کریزی/خراسان/کاشمر

  •  
  • ahmad_esmaeili_50

اینستاگرام

 

 


ادامه مطلب



[ پنج شنبه 19 مرداد 1396  ] [ 11:02 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

 

 

 

وصیت نامه
رب قد اتیتنی من الملك و علمتنی من تاویل الاحادیثا فاطر السموات و الارض انت ولی فی الدنیا و الاخره توفنی مسلماً و الحقنی بالصالحین (آیه صد و یک سوره یوسف)
اللهم برحمتك فی الصالحین فدخلنا و فی علیین فارفعنا و قتلا فی سبیلك مع و لیك فوق لنا.
خدایا به ما توفیق بده كه در راه تو و به همراه ولی تو كشته بشوم و به فیض شهادت نائل گردیم.
خداوند لذت بندگی خود را به ما بچشاند. پدر و مادر گرامیم امیدوارم كه مرا حلال كنید و از همه برایم حلال بودی بطلبید. پدر و مادر گرامیم اگر كشته شدم, بخاطرم اشك نریزید اشك را فقط بخاطر خدا بریزید. و امیدوارم كه در میدان جنگ كشته شوم من كه پیش خداوند متعال شرمنده هستم چون می دانم كه روسیاهم و می‌باید برای اسلام بیش از این خدمت می‌كردم كه كوتاهی كردم. امیدوارم كه در روز محشر در صف امام حسین (ع) جای گیرم.
پدر و مادر می بخشید كه در حقتان كوتاهی كردم و فرزند خوبی برایتان نبودم امیدوارم حلالم كنید من هر چه در توان دارم به شما می بخشم حتی ثواب نمازهای یومیه و هر خدمتی كه برای سپاه اسلام انجام داده‌ام و ثواب جهاد را امیدوارم كه خداوند برای پدر و مادرم بگذارد.
پدر و مادر روزی که در سپاه عضو شدم بخدا فقط به آرزوی شهادت بود می‌دانستم كه هیچ ارگانی بالاتر از سپاه به اسلام و شهادت نزدیكتر نیست.
پدر و مادر همه برادران پاسدار و بسیجی را فرزند خود بدانید چون برادرانی پاك هستند. از همه شما می‌خواهم كه امام را دعا كنید و همیشه یادتان باشد كه آمریكا و شوروی منتظرند كه ضربه به اسلام و مسلمین بزنند پس مواظب باشید و بر دهان یاوه گویان بزنید. پدر و مادر از خداوند برای شما خیلی طلب آمرزش كردم در ضمن از همسرم تشكر می‌كنم بخاطر اینكه مدت كوتاهی با هم بودیم. با همه كمبودها و سرنزدن به وی ایرادی نگرفت امیدوارم كه خداوند اجرش را بدهد در ضمن از پسرم مواظبت شود و سعی شود كه شخصی مسلمان تربیت گردد. وا لسلا م حسن حق نگهدار

ادامه مطلب



[ پنج شنبه 19 مرداد 1396  ] [ 11:00 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

 

 

 

وصیت نامه
رب قد اتیتنی من الملك و علمتنی من تاویل الاحادیثا فاطر السموات و الارض انت ولی فی الدنیا و الاخره توفنی مسلماً و الحقنی بالصالحین (آیه صد و یک سوره یوسف)
اللهم برحمتك فی الصالحین فدخلنا و فی علیین فارفعنا و قتلا فی سبیلك مع و لیك فوق لنا.
خدایا به ما توفیق بده كه در راه تو و به همراه ولی تو كشته بشوم و به فیض شهادت نائل گردیم.
خداوند لذت بندگی خود را به ما بچشاند. پدر و مادر گرامیم امیدوارم كه مرا حلال كنید و از همه برایم حلال بودی بطلبید. پدر و مادر گرامیم اگر كشته شدم, بخاطرم اشك نریزید اشك را فقط بخاطر خدا بریزید. و امیدوارم كه در میدان جنگ كشته شوم من كه پیش خداوند متعال شرمنده هستم چون می دانم كه روسیاهم و می‌باید برای اسلام بیش از این خدمت می‌كردم كه كوتاهی كردم. امیدوارم كه در روز محشر در صف امام حسین (ع) جای گیرم.
پدر و مادر می بخشید كه در حقتان كوتاهی كردم و فرزند خوبی برایتان نبودم امیدوارم حلالم كنید من هر چه در توان دارم به شما می بخشم حتی ثواب نمازهای یومیه و هر خدمتی كه برای سپاه اسلام انجام داده‌ام و ثواب جهاد را امیدوارم كه خداوند برای پدر و مادرم بگذارد.
پدر و مادر روزی که در سپاه عضو شدم بخدا فقط به آرزوی شهادت بود می‌دانستم كه هیچ ارگانی بالاتر از سپاه به اسلام و شهادت نزدیكتر نیست.
پدر و مادر همه برادران پاسدار و بسیجی را فرزند خود بدانید چون برادرانی پاك هستند. از همه شما می‌خواهم كه امام را دعا كنید و همیشه یادتان باشد كه آمریكا و شوروی منتظرند كه ضربه به اسلام و مسلمین بزنند پس مواظب باشید و بر دهان یاوه گویان بزنید. پدر و مادر از خداوند برای شما خیلی طلب آمرزش كردم در ضمن از همسرم تشكر می‌كنم بخاطر اینكه مدت كوتاهی با هم بودیم. با همه كمبودها و سرنزدن به وی ایرادی نگرفت امیدوارم كه خداوند اجرش را بدهد در ضمن از پسرم مواظبت شود و سعی شود كه شخصی مسلمان تربیت گردد. وا لسلا م حسن حق نگهدار

ادامه مطلب



[ پنج شنبه 19 مرداد 1396  ] [ 10:59 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

 

 

حیات شهید غیر قابل درک است:

قرآن می فرماید :«ولاتقولوا لمن یقتل فی سبیل اللّه امواتا بل احیاء ولکن لاتشعرون» (به آنان که در راه خدا کشته می شوند مرده نگویید بلکه آنان زنده هستند لیکن شما نمی فهمید و درک نمی کنید.)

کبوتر

در این آیه خداوند ابتدا از اینکه شهیدان را مرده بخوانند نهی کرده سپس تصریح به حیات شهیدان کرده و آنان را زنده و پاینده خوانده است و با جمله «ولکن لاتشعرون» مرده خواندن شهید را ناشی از عدم شعور و درک انسان و نقص بینش آدمی دانسته است .هر چند ممکن است مقصود این باشد که چگونگی حیات آنان را شما نمی فهمید و برای شما قابل درک نیست.                                              

در آیه دیگری می فرماید :«و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل اللّه امواتاً بل احیاءٌ عندربهم یرزوقون» (و البته گمان نبرید آنان که در راه خدا کشته شده اند مردگانند بلکه زندگانند و در نزد پروردگارشان روزی داده می شوند .)                  

در آیه قبلی از مرده خواندن شهید نهی کرده و دراین آیه نیز آن نهی را تکرار کرده و از جهت اثباتی به حیات و زندگی شهید تصریح می کند و زیباتر آنکه چون از خصوصیات و امتیازات زنده بودن و زیستن ،بهره مندی از مواهب الهی و آثار زندگی است ،می فرماید : در نزد پروردگارشان روزی می خورند .

ایمان به زنده بودن شهید ،قوی ترین عامل عشق به شهادت است.

مفسّر خوش ذوق قرآن کریم استاد محسن قرائتی می نویسد :« تصور نابودی و یا خسارت برای شهید تفکّری انحرافی است.ایمان به زنده بودن شهید ،قوی ترین عامل عشق به شهادت است .محدودیتهای علمی و نگرشهای محدود و یا خطا را باید با ایمان به خدا و گفته های او تکمیل و تصحیح کرده ما بر مبنای قرآن که شهیدان را زنده می داند به آن ها سلام کرده و با آنان حرف می زنیم و توسل می جوییم .»    

* شیعه بر پایه اعتقاد ژرف و بینش عمیق آگاهانه ،شهید را شاهد و حاضر در جامعه خود می بیند و به زندگی واقعی پس از مرگ او ایمان کامل دارد و به همین لحاظ در برابر وی به گونه یک انسان زنده و حاضر سلام می کند یعنی به صورت مخاطب وحاضر سلام می کند نه به صیغه ی غایب .زیرا شهید زنده است و صدا را می شنود .(السلامُ علیک . . . )             

                      

آسمان

* نکته جالب توجه علاوه بر حاضر و ناظر دانستن شهید این است که بُعد مسافت نیز برای حضور او مطرح نیست و در هر نقطه ای که هستیم او را مورد خطاب قرار می دهیم و معتقدیم او در آنجا حاضر است از جمله در نمازهای روزانه خطاب به رسول اکرم (ص) می گوییم «السلام علیک ایها النبی و رحمه اللّه و برکاته» (سلام بر تو ای رسول گرامی و رحمت و برکات خداوند بر او باد) هر چند جسم آن در مدینه (یثرب) دفن شده است ولی ما با صیغه حاضر به او سلام می گوییم .                                        

در دعای توسل به معصومان بزرگوار شیعه خطاب کرده و می گوییم :«ما به وسیله تو به سوی خدا رو می آوریم و تقاضای شفاعت تو را داریم» در سلام به امیر المؤمنین و امام حسین علیه السلام و سایر امامان می گوییم :«سلام بر تو »   گویا در مقابل ما ایستاده اند و به آنان سلام می گوییم .

در زیارت امامان و نیز زیارت قبور شهدا به صورت حاضر به آنان سلام می گوییم .سلام بر شهید ،یادآوری اعلام وفاداری به اوست ،چه او می کوشد تا ریشه تباهی و نامردمی ها را بخشکاند و سلامتی واقعی را به وجود خود و جامعه اش بازگرداند .              

هر کس بمیرد کارنامه عملش درهم پیچیده می شود مگر کسی که از مرزهای اسلامی و شرف و کیان اسلام و نوامیس مسلمانان پاسداری و حراست کند یعنی جهاد کند و در این راه به فیض شهادت نایل گردد . عمل این مجاهد تا روز قیامت به صورت روز افزون رشد یافته و به حساب او سرازیر می شود.

مطلب دیگری که بر ادامه حیات شهید بطور ویژه حکایت می کند این است که شهید پس ازشهادت نیز تا روز قیامت از نتایج عملش منتفع می گردد .پیغمبر اکرم  (ص) فرموده است : هر کس بمیرد کارنامه عملش درهم پیچیده می شود مگر کسی که از مرزهای اسلامی و شرف و کیان اسلام و نوامیس مسلمانان پاسداری و حراست کند یعنی جهاد کند و در این راه به فیض شهادت نایل گردد . عمل این مجاهد تا روز قیامت به صورت روز افزون رشد یافته و به حساب او سرازیر می شود . این استمرار پاداش و رشد و نمو عمل انجام شده شهید حکایت از آن دارد که شهید از یک حیات برتر و والاتری نسبت به سایر مومنان برخوردار است ولی آیا این حیات چگونه حیاتی است ؟                             

باید اذعان کرد که کنه حیات مذکور شاید از درک و فهم بشری خارج باشد ولی این امر دلیل بر عدم تعمق و تفکر نمی باشد که از قدیم گفته اند :  

 

آب دریا را اگر نتوان کشید
هم به قدر تشنگی باید چشید  

 

برچسب‌ها: گذری بر زندگی ابدی شهید
نوشته شده در پنجشنبه نوزدهم مرداد ۱۳۹۶ ساعت 21:34 توسط : احمد | دسته :
  • [نظر بدهيد ]

 

زندگینامه شهید محمد غیبی

 

 

 

خاطرات شهید
اصغر کارگر:
یكی از همرزمان شهید نقل می‌كند در عملیات كربلای چهار شهید مدت سه شبانه روز خواب نداشته و وقتی دستور برگشت از خط به او به عنوان فرمانده داده می‌شود در قایقی كه آنها را از رودخانه عبور می‌داده بفاصله چند دقیقه چنان خواب عمیقی می‌رود كه آنطرف رودخانه با ریختن آب روی صورتش او را از خواب بیدار كرده و به پشت خط منتقل می‌كنند.

 


در اوایل جنگ به فرماندهی گروه چریكی برای شناسایی خطوط دشمن عملیاتی را آغاز می كند كه بعد از دو روز كه در شنهای خوزستان گم می‌شوند و اكثریت گروه در شنهای داغ از بی آبی و گرما شهید می‌شوند او و دو سه نفر دیگر چاله كنده و سرهایشان را درون چاله كرده تا گرما كمتر اثر كند و بعد بوسیله یك جیپ ارتشی ایرانی نجات داده می‌شوند.

 

در شب شهادت شهید محمد, او و چندتن از فرماندهان تیپ در حال حمام كردن بوده‌اند و همه از زیر دوش بیرون می‌آیند و شهید محمد همچنان زیر دوش حمام بوده . یكی از دوستانش می‌گوید محمد زودباش چقدر طول می‌دهی . شهید می‌گوید: دارم غسل شهادت می‌كنم كه خدا دلش نیاید مرا شهید نكند همرزمش می‌گوید: وقتی داشت بعد از حمام لباس می‌پوشید چنان چهره‌اش نورانی و دگرگون شده بود كه می‌خواستم جلو بروم و بگویم محمد مشخص است رفتنی هستی و شهید می‌شوی لطفاً مرا هم شفاعت كن اما رویم نشد كه به او بگویم كه داری شهید می‌شوی .

 

در هنگام شهادت تیر دشمن به قلب او می‌خورد كه در جیب سمت چپ لباسش زیارتنامه حضرت زهرا (س) بود كه سوراخ و خونی می‌شود و همان زیارتنامه‌ای بوده كه ساعتی قبل از شهادتش زیارتنامه را می‌خوانده است.

 

در زمان قبل از انقلاب كه ایشان در دوره راهنمایی و سال اول دبیرستان تحصیل می‌كردند و سن كمی داشتند ولی به دلیل روشنگری كه از طرف پدر شهید در منزل می‌شد ایشان و دیگر اعضای خانواده از حضرت امام كه در نجف تبعید بودند تقلید می‌كردند و عكس و رساله امام در منزل موجود بود و شهید با سن كمی كه داشتند می‌گفتند دوست دارم روحانی شوم و یا اینكه می‌گفتند دوست دارم بزرگ شوم و به مستمندان و یتیمان كمك كنم و یا اینكه می‌گفتند یعنی می شود ما در ركاب حضرت حجت (ع) باشیم؟

 

در جریان مبارزات اوایل انقلاب شركت فعال در پخش اعلامیه و راهپمایی داشتند و گاهی با لباس خونی به منزل می‌آمدند و می‌گفتند زخمی ها را حمل می‌كردیم كوكتل مولوثف می‌سازیم و به ارتشی‌ها حمله می‌كنیم.
بعد از انقلاب نیز در مسجد و مدرسه فعال بوده و از بدو جنگ در جبهه بسیار فعال بودند.

 

یكی از دفعاتی (نزدیك به زمان شهادت) كه برای مرخصی آمده بود زمان برگشت به جبهه كه داشت خداحافظی می‌كرد خطاب به یكی از خواهرهایش گفت: عكسی كه گرفته‌ام و برزگ كرده‌ام برای زمان شهادتم است و اگر شهید شدم مادر را دلداری بدهید و بگوید او در بهشت راحت و در كنار امام حسین (ع) روسفید هستی كه خواهرش می‌گوید انشاء الله كه سالم بیایی و اجر شهید را ببری و او می‌گوید نه دعا كن شهید شوم و خواهرش به او می‌گوید پس اگر شهید شدی قول می‌دهی مرا شفاعت كنی و شهید نیز این قول را به خواهرش می‌‌دهد.

 

وقتی فرزندش محمدحسین بدنیا آمد اسم او را محمد حسین گذاشت و مادر شهید به او می‌گفت اسم خودت محمد است چرا اسم پسرت را محمد گذاشتی می‌گفت من شهید می شوم و اسسم باید بماند.
مرتباً به خانواده توصیه می‌كرد كه به بدحجابها تذكر دهید و راه شهیدان را ادامه داده و نگذارید خون آنها هدر رود.
و می‌گفت ما اگر از این جبهه هم سالم آمدیم باید به بیت المقدس رفته و فلسطین اشغالی را از جنگ یهودیان آزاد كرده و پرچم اسلام را در آنجا به اهتزاز در آوریم.

 

ایشان زمانیكه بیش از سیزده سال نداشتند صداقت, راستگویی, خوش خلقی, اعتماد به نفس, شجاعت و حق گوئی در او موج می‌زد. خوش خلقی و مهربانی او باعث شده بود كه تمامی اعضای كلاس درس را تحت تاثیر قرار دهد بطوری كه همگی به نامبرده ابراز ارادت نمودند.
اعتماد به نفس شهید بزرگوار موجب می‌شد كه با قاطعیت, عقاید خود را بیان كند و شجاعت و صراحت بیان و آگاهی او به مسائل روز مكمل آن بود بطوری كه در سالهای هزار و سیصد و پنجاه و پنج تا هزار و سیصد و پنجاه و شش در اوج خفقان رژیم پهلوی در سر كلاس, با حضور دبیر مربوطه مخالفت خود را با تغییر ساعت و سال هجری شمسی به شاهنشاهی اعلام كرد كه باعث اخراج او از كلاس شد.
در آن زمان تصمیم گرفتیم كه با حضور ایشان و چند دانش آموز برجسته كلاس جلسات محرمانه‌ای داشته باشیم و مسائل روز آن زمان را نقد كنیم كه این حركت باعث جنب و جوشی در كلاس شد بطوری كه بعضی اوقات روی تخته سیاه كلاس شعارهایی علیه رژیم طاغوت در آن اوج خفقان نوشته می‌شد كه همگی اظهار بی‌اطلاعی می‌كردیم. این حركت ادامه پیدا كرد تا اینكه در ساعت قرائت انشاء, دانش آموزی چنین نوشته بود: "بچه‌ها حسین زمان را دریابید و یزید زمان را بشناسید" كه این دانش آموز با عمل زشت و قبیح معلم انشاء و با برخورد فیزیكی از كلاس اخراج شد.
بهر حال این حركات زمینه ای شد تا این كلاس درس در سال شروع انقلاب به عنوان پیش قدم و هادی دبیرستان در جریان انقلاب مطرح گردد.
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی, هر روز به اتفاق نامبرده در محافل و مجالس مختلف شركت می‌كردیم و با گروه های ملحد به بحث و گفتگو می‌پرداختیم بطوری كه بعضی اوقات بحث به خشونت كشیده می‌شد. در همین راستا در جلسه‌ای كه توسط گروهك فدائیان خلق (كمونیستها) در دانشكده مهندسی ترتیب داده بودند شركت كردیم. سخنران جلسه می خواست مخاطبین خود را با توضیحات مختلف متقاعد سازد كه نعوذوباالله خدا وجود ندارد و پیامبر اكرم (ص) یك نابغه بوده است تا یك پیام آور الهی. در همین حال برق سالن قطع می‌شود و شهید بزرگوار با فریاد رسا طلب صلوات بر محمد و آل او در جلسه می‌كند كه با فرستادن صلوات چنان لرزه‌ای به جلسه پدید می‌آید كه موجب مخالفت سخنران می‌شود و سخنران می‌گوید یك عده آدمهایی مرتجع وارد جلسه ما شده‌اند. در همین حال برق سالن وصل می‌شود و مجدداً شهید بزرگوار درود می‌فرستد بر محمد و خاندان او كه با مخالفت شدید سخنران و هوادارانش خواستار بیرون رفتن ایشان و تنی چند از جلسه می‌شوند كه این عمل منجر به برخورد فیزیكی و تعطیلی جلسه می‌گردد.

 

با شروع جنگ تحمیلی ایشان همراه گروه فدائیان اسلام به همراهی دكتر چمران در جبهه‌های جنگ حضور می‌یابد و در مدت كوتاهی چنان شجاعت و شهامتی از خود نشان می‌دهد كه مورد توجه قرار می‌گیرد.
بعد از شهادت دكتر چمران ایشان به عنوان بسیجی و بعد در لباس مقدس پاسداری تا لحظه شهادت در پستهای مختلف جهت حفظ آرمانهای انقلاب و دفاع از میهن اسلامی, جبهه‌های نبرد را رها نمی‌سازد.
شجاعت او در جبهه‌های نبرد زبانزد همرزمانش بود و نمونه بارز شیران روز و زاهدان شب را در اذهان تداعی می‌كرد.
هر كس كه در شهر و جبهه با او آشنا بود این را به خوبی بیاد می‌آورد.

 

یكی از همرزمانش نقل می‌كرد (برادر جانباز عزیزی ـ اهل سعادت شهر كه هر دو پای خود را در جنگ از دست داده‌اند): در یكی از عملیاتها از تشنگی داشتیم جان به جان آفرین تسلیم می‌كردیم كه یك دفعه دیدیم فردی در میان توپ و خمپاره یك گالن بیست لیتری آب را بدوش می‌كشد و به طرف ما می‌آید, اول خیال كردیم كه سراب است بعد كه نزدیكتر شد دیدیم كه شهید بزرگوار محمد غیبی است كه یاد سقای كربلا را در اذهان ما زنده كرد.

 

یكی از خصوصیات نامبرده ارادت به اهل بیت بود, ارادت وی چنان بود كه وقتی در مجالس دعا و عزاداری اهل بیت شركت می‌كرد چنان از خود بی خود می‌شد كه گوئی در این دنیای فانی نیست و این رفتارها را اینجانب شاهد بودم كه با اشك چشمانش در عزای حضرت اباعبدالله حسین (ع) صورت خود را شستشو می‌داد.
چهره نورانی شهید بزرگوار و حركات و سكنات او یادآور عارفانی بود كه عرفان نظری و عملی را درهم آمیخته و مشتاقانه به سوی احدیت در پرواز بودند گوئی می‌خواهند راه هزارساله را در یك لحظه بپیمایند.

 

شهید والامقام از ابتدای جنگ در سمت فرماندهی دسته, گروهان, گردان, معاونت طرح عملیات تیپ احمدبن موسی (ع), فرماندهی گردان مستقل قائم (عج) و در نهایت به عنوان جانشین فرماندهی تیپ مستقل امام حسن (ع) به دفاع از انقلاب اسلامی پرداختند و در سحرگاه بیست و پنجم دی ماه سال هزار و سیصد وشصت و پنج خود را آماده دیدار با معبودش می‌نماید.كبوتران مهاجر ز شهر ما رفتند ببین كه عاشقان سحر چه بی صدا رفتند.

منبع:پرونده شهيد در سازمان بنياد شهيد وامور ايثارگران شیراز ومصاحبه با خانواده ودوستان شهيد


ادامه مطلب



[ پنج شنبه 19 مرداد 1396  ] [ 10:58 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

 

 

 

در سابقه‌ فعالیت‌ها و مسئولیت‌های‌ ایشان‌ به‌ این‌ موارد هم‌ بر خورد می‌كنیم‌:

 1. عضو فعال‌ انجمن‌ اسلامی‌ دانشگاه‌ مشهد

 2. تشكیل‌ انجمن‌ اسلامی‌ جوانان‌ خیابان‌ فلسطین‌ مشهد

 3. حضور مستمر و فعال‌ در جبهه‌های‌ جنگ‌ به‌ عنوان‌ نیروی‌ رزمی‌ ـ تبلیغی‌

 4. اعزام‌ به‌ تبلیغ‌ از طریق‌ نمایندگی‌ ولی‌ فقیه‌ در سپاه‌ به‌ شهرهای‌ مختلف‌

 5. مسئول‌ عقیدتی‌ سیاسی‌ سپاه‌ ناحیه‌ دو مشهد

 6. روابط‌ عمومی‌ لشگر 5 نصر

 7. مربی‌ عقیدتی‌ در بسیج‌

 8. تدریس‌ مدیریت‌ فرهنگی‌ و نظام‌ تبلیغی‌ اسلام‌ در دانشگاه‌ مشهد و اصفهان‌

   در جلسات‌ به‌ هر بهانه‌ای‌ وارد مقوله‌ شهدا و عرفان‌ و معنویت‌ آن‌ها و نیز بحث‌ ولایت‌ و رهبری‌ و عشق‌ به‌ آقا می‌شدند و همه‌ را تحت‌ تأثیر قرار می‌دادند و جلسه‌ را منقلب‌ می‌نمودند.

   اما بعد از سفر كربلا، دیگر ضابط‌، آن‌ ضابط‌ گذشته‌ نبود. كم‌ حرف‌، تودار و پر معنویت‌. خدا می‌داند در سفر كربلا به‌ ایشان‌ چه‌ گذشته‌ بود.

   تا این‌ كه‌ در ساعت‌ 4 عصر روز چهارشنبه‌ 29 بهمن‌ 1382، در حال‌ بازگشت‌ از سخنرانی‌ هیئت‌های‌ مذهبی‌ دانشجویان‌ شمال‌ كشورِ شهر بابل‌، در مسیر ساری‌ ـ نكا، پس‌ از یك‌ تصادف‌ جانكاه‌ و دلخراش‌ ، هنگام‌ اذان‌ مغرب‌ روح‌ قدسی‌شان‌ به‌ ملكوت‌ اعلا پیوست‌، و پس‌ از تشییع‌ باشكوه‌ پیكر مطهرشان‌ در قم‌ و مشهد، در صحن‌ جمهوری‌ (بهشت‌ ثامن‌الائمه‌) آستان‌ قدس‌ رضوی‌، قطعة‌ 242، به‌ خاك‌ سپرده‌ شدند.

 روحش‌ شاد و راهش پر رهرو باد.

 

 

 


"لطفابه گروه یاران خراسانی بپیوندید"
https://t.me/joinchat/AgHf1UEiG0g0BBjJ-3ZOsw

*baghdasht1.blogfa.com

  *  barrud.rasekhoonblog.com 
    #کاشمر#کوهسرخ #کریز #خراسان رضوی

احمداسماعیلی کریزی/خراسان/کاشمر

  •  
  • ahmad_esmaeili_50

اینستاگرام

 

 


ادامه مطلب



[ پنج شنبه 19 مرداد 1396  ] [ 10:57 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

 

 

زندگينامه شهید:

شهيد محمدعلي جهان آرا در سال 1333 در خرمشهر متولد شد. شهري زيبا با مردمي خونگرم و دوست داشتني كه خاطره دلاوريهايشان براي هميشه در تاريخ كشور باقي خواهد ماند. نوجوان بود، حدودا سيزده ساله كه پايش به فعاليتهاي ديني در مساجد و هيأتهاي مذهبي باز شد. به مسجد ميرفت، در كلاسهاي آموزش و تفسير قرآن شركت ميكرد و عضو ثابت جلسات هفتگي هيأتهاي مذهبي بود. در تمام اين كارها برادر بزرگش  «علي» مشوق و راهنمايش بود. يك سال بعد برادرش او را با يك گروه مبارز مخفي به نام «حزب الله خرمشهر» آشنا كرد و محمد بيدرنگ وارد آن شد. دو سال بعد يعني در 1351 گروه حزب الله توسط عوامل ساواك شناسايي شد و تمام اعضايش از جمله محمد دستگير و زنداني شدند. محمد به همراه ديگر اعضاي گروه در دادگاه نظامي محاكمه شد و به خاطر سن كمش او را به يك سال زندان محكوم كردند. سال بعد وقتي كه از زندان آزاد شد از او تعهد گرفتند و تهديدش كردند كه اگر بار ديگر وارد فعاليتهاي سياسي شود به شدت با او برخورد خواهند كرد. اما اين تعهد و اين تهديد نتيجهاي جز مخفي شدن فعاليت سياسي او نداشت.

       در سال 1354 محمد ديپلمش را گرفت، در كنكور دانشگاه قبول شد و براي ادامه تحصيل راهي مدرسه عالي بازرگاني تبريز شد. در دانشگاه فعاليتهاي سياسي او همچنان ادامه داشت. او به همراه دوستانش انجمن اسلامي مدرسه عالي بازرگاني را پايهگذاري كرد. اعلاميههاي انقلابي و جزوهها و بيانيههاي ضدرژيم توسط اين انجمن اسلامي ميان دانشجويان توزيع ميشد.

       در سال 1355 محمد به عضويت گروه «منصورون» كه يك گروه مذهبي معتقد به مبارزه مسلحانه بود، پيوست. از جمله فعاليتهايش در اين گروه حمل مقداري اسلحه از تهران به اهواز در سال 1356 بود كه عليرغم باخبر شدن ساواك از اين كار آن را با زيركي و مهارت انجام داد و نگذاشت كه اسلحهها به دست مامورين ساواك بيفتد.

       از آن پس محمد فعاليتهاي انقلابي خود را چه در زمينه مبارزه مسلحانه و چه در زمينه فعاليتهاي تبليغي و آگاه كنند گسترش داد. شهر به شهر ميرفت و با انقلابيون ارتباط برقرار ميكرد. گاهي در اهواز بود، گاهي در تهران، گاهي در كاشان بود و گاهي در قم. همزمان با اوجگيري فعاليت او برادرش علي در درگيري با نيروهاي ساواك به شهادت رسيد. اين اتفاق او را در ادامه مسيري كه در پيش گرفته بود مصممتر ميكرد.

       وقتي كه تظاهرات مردمي عليه رژيم شاه در روزهاي بهار و تابستان 1357 بالا گرفت محمد نيز به همراه دوستانش با فعاليتهاي چريكي و مسلحانه به حركت مردم ياري ميرساند. در يكي از روزهاي پاييز سال 57 هنگامي كه نيروهاي نظامي به سمت مردم تظاهر كننده اهواز تيراندازي ميكردند،محمد و دوستانش وارد عمل شدند و طي يك درگيري سنگين نيروهاي نظامي را مجبور به عقبنشيني و فرار كردند.

       بعد از پيروزي انقلاب اسلامي محمد پس از دو سال و نيم زندگي مخفي به خرمشهر برگشت. او و دوستانش در خرمشهر گروهي تشكيل دادند به نام كانون فرهنگي نظامي انقلابيون خرمشهر. هدف اين كانون حراست از نظام نوپاي انقلابي در برابر حملاتي بود كه از طرف بازماندگان رژيم و يا طرفداران تجزيه خوزستان به آن ميشد.

       در سال 1358 محمد ازدواج كرد. همسر او خانم صغرا اكبرنژاد است كه سالها عليه رژيم شاه جنگيده و در زندان با خاله محمد آشنا شده بود. خاله محمد زمينه آشنايي اين دو را فراهم كرد. آنها مدتها با يكديگر مراوده و همكاري انقلابي داشتند و سرانجام در سال 58 محمد به دختر جوان همرزمش پيشنهاد ازدواج داد و او پذيرفت. ازدواجشان چون ديگر همرديفان آنها در نهايت سادگي برگزار شد. و آنها زندگي صميمانهاي را آغاز كردند. آن روزها محمد سخت درگير مسؤوليتهايي بود كه بعد از انقلاب بر شانهاش گذاشته شده بود. او فرماندهي سپاه خرمشهر را بر عهده گرفت و همزمان جهاد سازندگي خرمشهر را نيز پايهگذاري كرد. علاقه او به عمران و آباداني و نجات مردم خرمشهر از محروميت به حدي بود كه در سپاه هم يك «واحد عمراني» راهاندازي كرد.

       مدتي بعد جنگ چون مهماني ناخوانده از راه رسيد و رنگي ديگر به همه چيز داد. نيروهاي ارتش عراق در تجاوزي همه جانبه خرمشهر را به محاصره درآوردند. جهانآرا و نيروهاي سپاه دوش به دوش ساير مردم خرمشهر دليرانه از شهر دفاع كردند و دشمني را كه روياي فتح بيست و چهار ساعته خوزستان در سر داشت 45 روز پشت دروازههاي شهر نگاه داشتند. اما اين گروه جان بر كف بيسلاح از هيچ سو تقويت نميشد. تماسهاي مكرر جهانآرا با جانشين فرمانده كل قوا(بنيصدر) براي گرفتن كمك به جايي نرسيد. انتظار براي رسيد قواي كمكي از دقيقه و ساعت گذشت و به روز و هفته رسيد. مدافعين خرمشهر يك به يك بر خاك افتادند و سرانجام دشمن از روي انبوه جنازه ها گذشت و شهر را به تصرف درآورد. جهانآرا و قليلي از يارانش كه عقب كشيده بودند خود را براي نبردي مجدد آماده ميكردند.

       عزل بنيصدر از فرماندهي كل قوا جان تازهاي به جبهه ها داد. نيروهاي سپاه، ارتش و بسيج يك دل و متحد شدند و به دشمن يورش آوردند. اولين گام آنها شكستن محاصره آبادان بود كه چون خرمشهر در آستانه سقوط قرار داشت. اين پيروزي بزرگ روحيه نيروهاي خودي را به شدت تقويت كرد. و اميد بيرون راندن دشمن از خانه را در دلها نشاند. و اين در مهرماه سال 1360 روي داد.

       به دنبال اين پيروزي بزرگ در روز هفتم مهر محمد جهان آرا و تعداد ديگري از فرماندهان ارتش و سپاه راهي تهران شدند تا گزارش عملكرد شجاعانه نيروهاي خود را به امام خميني (ره) رهبر انقلاب تقديم كنند.

       در ميانه راه هواپيماي حامل آنها دچار نقص فني شد و سقوط كرد. با سقوط هواپيما، جهان آرا و ديگر مسافران هواپيما به شهادت رسيدند و روحشان كه ميل جهان خاكي نداشت دوباره راه آسمان را پيش گرفت


ادامه مطلب



[ پنج شنبه 19 مرداد 1396  ] [ 10:55 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

 

 

 

 

سردار زهرايي (س)

 

دفتر لشگر آب و جارو شده و دوستان با فالوده زعفراني آماده پذيرايي از مهماني عزيز بودند تا بر رواق چشمانمان پاي گذارد.  آن مهربان براي بازديد از مناطق جنگي راهي جبهه‌ها شده بود. هنگاميكه به محفل بسيجيان آمدند، با مشاهده فالوده زعفراني فرمودند: «چه فالوده خوبي و چه شيرازي‌هاي خوش سليقه‌اي!» پس از آن طبق برنامه فيلم مصاحبه شهيد «اسلامي‌نسب» را كه چند روز قبل از شهادت ايشان ضبط شده بود، پخش كرديم، شهيد در صحبتهايش از عملياتهاي مختلف ياد كرده، گفت : «پاره تن رسول الله (ص) هميشه ما را در مصائب ياري كرده است و پس از مكثي كوتاه با شور و جذبه‌اي خاص ادامه داد: «من هر گاه نام بي‌بي فاطمه زهرا (س) را بر زبان مي‌آورم، ناخودآگاه از خود بيخود مي‌شوم.» و عينك از چشمانش برداشت و اشكهايش را از صورت زدود. در همين زمان من متوجه عزيز مهمان بودم كه سخت متأثر شدند و ايشان نيز عينك از چشمان خيس خود برگرفته خطاب به شهيد مكرر مي‌فرمودند: «بگو! چرا سكوت كردي؟ بگو كه ايشان را ملاقات كرده‌اي ...» زمانيكه ايشان مقر «لشگر فجر» را ترك مي‌كردند، خواستار نوار مصاحبه «سردار زهرايي» شدند و ما با افتخار آن را به رهبر عزيز و بزرگوارمان «حضرت آيت الله العظمي خامنه‌اي» تقديم كرديم.

 

رمز يا فاطمه الزهرا (س)

 

در يكي از عملياتها، چشمان محمد به شدت آسيب ديد و او به بيمارستان انتقال يافت. پس از معاينات دقيق و معالجات متعدد، پزشكان اظهار كردند كه چشمان او بينايي‌اش را از دست داده و كاري از كسي ساخته نيست. اين سخن غمي سنگين بر دل محمد نشاند. نه از آن جهت كه ديگر چيزي نمي‌بيند بلكه دوري از جبهه و بسيجيان غصه دارش كرده بود. چند روز بعد از تشخيص پزشكان دوباره به بيمارستان بازگشت و با اصرار آنان را راضي نمود تا چشمانش را عمل كنند. مي‌گفت: «شما با رمز يا فاطمه الزهرا «س» جراحي را شروع كنيد. بقيه‌اش با ...»
پس از عمل هنگاميکه پانسمان چشمانش را باز مي‌کردند او در ميان بسيجيها (دوستان) از مهرباني کسي سخن مي‌گفت که....

 

روضه دونفری

من و شهید عبدالحمید اکرمی تازه به مقر شهید دست بالا در شیراز برای کارهای عقیدتی آمده بودیم. از اقبال خوبی که داشتیم در چادر فرمانده ساکن شدیم. دیری نپایید که زهد و تواضع و رفتار نیک فرمانده( یعنی سردار محمد اسلامی نسب)(3) ما را مجذوب شخصیت وی ساخت. انگار نه انگار که فرمانده است، خاکی و خودمانی بود در عین حال دوست داشتنی.

هنوز چند روز بیشتر از حضورمان در مقر نمی‏گذشت که متوجه شدیم سردار اسلامی نسب و شهید باقری ـ آن دو یار همدل ـ هر روز عصر از چادر فاصله می‏گیرند و تا چند ساعت برنمی‏گردند. حس کنجکاوی تحریکم کرد که از کارشان باخبر شوم. روز بعد به اتفاق اکرمی سراغشان رفتیم. پشت تل کوچکی از خاک زمزمه هایی شنیدیم. متوجه شدیم شهید باقری رو به قبله نشسته و روضه می‏خواند و شهید اسلامی نسب در سجده است. شور و حال خاصی داشتند و هر دو به شدت اشک می‏ریختند. لحظاتی بعد شهید باقری به سجده رفت و شهید اسلامی شروع به مداحی کرد. الحمدللّه هر دو مداح اهل بیت بودند و مصیبت حضرت زهرا(س) می‏خواندند برای من سؤالی پیش آمد که آخر چرا دو نفری؟ من روضه دونفری ندیده بودم.

آمده‌ام تا تو را ببينم!

كار بسيار مهمي برايش پيش آمده بود، شتابزده اتومبيلش را از پاركينگ خارج كرد، ناگهان ماشين لرزيد و صداي گوشخراشي بلند شد. سرش را از پنجره بيرون آورد. با پيكان پارك شده‌اي برخورد كرده است. سريع پياده شد و به دنبال راننده آن گشت، اما كسي را نيافت. يادداشت عذرخواهي همراه نشاني، مشخصات خود را زير برف پاكن قرار داد و رفت... فرداي آن روز صاحب پيكان به منزل محمد مراجعه كرد. با استقبال گرم او مواجه شد. آن مرد محمد را در آغوش گرفت و همچنانكه مي‌بوسيدش گفت: «من براي گرفتن خسارت نيامده‌ام، آمده‌ام تو را ببينم. ديدار چون تويي در اين روزگار غنيمت است.»

به تازگي گل

پس از عمليات كربلاي 4، اطلاع يافتيم كه دشمن تعدادي از شهدا را در شلمچه دفن كرده است. جمعي از اسراي عراقي را براي تفحص پيكرهاي اين عزيران به منطقه فرستاديم. پس از مدتي جستجو يكي از آنها (اسرا ء) مزار شهدا را به خاطر آورد. زمين را حفر كرده، پيكرها را بيرون آوردند. هنگاميكه براي زيارت شهيد اسلامي‌نسب به معراج رفتم، حيرت و شگفتي وصف ناپذيري مرا فرا گرفت. پيكر مجروح محمد آنقدر شاداب و معطر بود كه گويي همين چند لحظه قبل به شهادت رسيده است در حاليكه پانزده روز از رحلت آن مهر بان مي‌گذشت، بوسيدمش. گونه‌اش به تازگي گل بود و جاني دوباره به من بخشيد.

 خانه‌اي بر بال ملائك

محمد را آخرين بار در مسجد قبا ديدم. از چهره‌اش پيدا بود كه حرفهاي زيادي دارد. بعد از نماز در گوشه‌اي نشستم و او شروع به صحبت كرد: «حاج حميد! به زودي عملياتي در پيش داريم. مي‌دانم كه ديگر بر نمي‌گردم. گفتم: «محمد جان! خاك خونين جبهه و بچه‌هاي بسيج به تو عادت كرده‌اند. انشاء الله به سلامت بر مي‌گردي.» اين جمله را در حالي گفتم كه خود نيز مي‌دانستم اين كبوتر هم پريدني است. ادامه داد: «حاج آقا من هيچ وقت دلم نمي‌خواست خانه‌اي داشته باشم، اما به خاطر خانواده، مجبور شدم ساختماني بسازم. حال شما دعا كن تا من وارد اين خانه نشوم.» از اين حر ف دلم گرفت اما هيچ نگفتم چند روز بعد استاد كار منزل «محمد» نزد من آمد و گفت: « به آقاي اسلامي نسب بگوئيد ساختمانشان آماده است. هنوز بنا، پيچ كوچه را طي نكرده بود كه زنگ منزل دوباره به صدا در آمد و پيكي سفر جاودانه محمد را خبر داد. آن روز دعايي را كه درخواست نكرده بودم، مستجاب مي‌ديدم و محمد را بر بال ملائك ...


ادامه مطلب



[ پنج شنبه 19 مرداد 1396  ] [ 10:54 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

 

 

 

وصیت نامه سردار شهید حاج منصور خادم صادق

بسم الله الرحمن الرحیم

انی لا اری الموت الا السعاده و الحیاه مع الظالمین الا برما

خدایا مرا این عزت بس که تو مولای منی و همین فخر بس که من بنده توام.آنقدر گناه کرده ام که رویم سیاه است.آنقدر نافرمانی تو را کرده ام که پرده حیایم دریده شده است.آنقدر در این دنیای دنی غرق و هضم شده ام که آخرت را فراموش کرده ام.آنوقت دم از بندگی تو می زنم.شرم آور است کسی که این همه نا فرمانی مولای خود را بکند و آنگاه با کمال پررویی درب خانه مولای خود را رها نکند،ولی زمانی که تو مولا باشی و این همه لطف به بندگانت داشته باشی و خودت طلب کنی که ای بندگان من اگر گناه کردید،باز در توبه و رحمت من بسوی شما باز است .بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را.صد بار اگر توبه شکستی باز آی.... آنوقت چاره ای جز روی آوردن به درگاهت برای بندگان گنهکار نمی ماند.

خدایا چگونه این همه نعمات تو را شکرگزار باشم ؟! چگونه دین خود را نسبت به این مهربانی های تو ادا کنم ؟! چگونه بندگی خالصانه و صادقانه تو را به جا آوریم ؟! خدایا کمکمان کن تا توان داریم از این مسئولیت عظیم سرافراز بیرون آییم ولی خودت گفته ای که "لا یکلف الله نفساً الا وسعها" و هرگز این بنده حقیر،کوچک،ذلیل و دست و پا چلفتی نمی تواند شاکر تو باشد.ولی همین اندازه که شکر تورا بر زبان جاری کند ،شاید بتوان گفت سعی خود را کرده است. خدایا تورا شکر که مرا مشلمان آفریدی. خدایا تورا شکر که مرا از امت محمد (ص) و شیعیان مولا علی (ع) آفریدی. مرا توفیق دادی در جرگه کسانی قرار بگیرم که تو آنها را در روز قیامت یاور و پشتیبان هستی. تورا شکر می کنم که مرا با احکام اسلام آشنا ساختی تا بتوانم در این بره از زمان با دیدی مکتبی و عمیق پیرو راه حسین (ع) باشم و مرا توفیق دادی که در این انقلاب اسلامی در لباس دم از طرفداری روح خدا خمینی و دم از سربازی امام زمان (عج) به فرماندهی روح خدا بزنم و از آن همه مهمتر مرا توفیق دادی که در جهاد پاسداری فی سبیل الله شرکت کنم . جهادی که خودت گفتی دری از درب های بهشت است و به بهشت نمی رود مگر کسی که بخشیده شده باشد و من گنهکار و روسیاه شاید بتوانم از این نعمت تو حداکثر استفاده را ببرم. ولی مگر این نفس می گذارد ؟! نفسی که دمار از روزگار ما را در می آورد و بدبخت و فلک زده می نماید . خدایا پناه می برم به تو از شر این نفس.

جهاد، سخن از جهاد فی سبیل الله شد. کسی که عاشقانه و عارفانه ، خالصانه و صادقانه قدم به وادی جهاد می گذارد،می داند که در بازگشت ،ممکن است جز تکه گوشتی جزغاله شده و یا بدنی مثله شده و قطعه قطعه شده با استخوانی خرد شده نباشد و حق هم همین است .چرا که مزد جهاد شهادت است و هرکه در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند و من دوست دارم اگر توفیق شهادت نصیبم گردید اثری از بدنم باقی نماند و در جمع مفقود الاثر ها و بدن پودر شده ها قرار گیرم. شاید آن دنیا بتوانم سرم را جلوی مفقودالاثر ها و بدن پودر شده ها بلند کنم.شاید در آن دنیا مادرم بتواند به فاطمه الزهرا (س) بگوید که اگر فرزندان من در روز عاشورا نبوده اند که حسین تو را یاری کنند، امروز فرزندانم را اینگونه به یاری حسین تو فرستادم .

امام ! تو در قلب من حکومت می کنی و حکومت تو حکومت خداست،که خدا در هر حال ناظر بر ما است. و من از دریچه قلب خویش تو را دیده ام و لمس کرده ام و مرا همین بس، هرچند دیدار دنیایی هم ارزش دارد. ای امام ! بدان ما با قلبی مملو از عشق خدا و سری مملو از شور حسینی در پی امر تو قدم به این وادی گذاشته ایم و تو رهبر ما هستی و بر این رهبر افتخار می کنیم. سلام نوکرانه و خالصانه ما را به آقا امام زمان (عج) برسان و سفارش ما را بنمائید،هرچند که امام زمان (عج) در این جبهه های حق علیه باطل سایه به سایه ،رزمندگان را یاری و پشتیبانی می کند. ای مردم افتخار نمائید در این برهه از زمان قرار گرفته اید و در زیر سایه پرچم پر افتخار اسلام و در حکومت الهی آقا مهدی (عج) به جلوداری و علمداری روح خدا قرار گرفته و زندگی می کنید. تا کنون در این دنیا چنین حکومتی نبوده و خداوند بر شما منت گذاشته و این حکومت را به شما ملت ایران نصیب نموده است . پس قدر این حکومت،انقلاب ،امام عزیز و یارانش را بدانید،اگر قدر اینان را ندانید در دنیا و آخرت بدبختی نصیبتان خواهد شد. اسلام امروز به این رهبریت و حکومت و یاران امام افتخار می کند، رسول الله افتخار می کند ،پس خاک بر سر آن کسی که افتخار نکند. ای کسانی که دنیا را گرفته و رها نمی کنید و دنیا چشم شما را کور، گوشتان را کر، و قلبتان را مرده کرده است، این دنیا وسیله است منزل پیش راه است ، دل به این دنیا نبندید و تقوا را پیشه کنید شاید به فلاح و رستگاری برسید. در زندگی هدفدار باشید تا جاودان بمانید. چشمه آب شیرینی باشید تا به دریا برسید و جاودان گردید. کسانی که هدفشان در جهت منفی شکل می گیرد همچون چشمه ای هستند که به شوره زار می ریزند..

پیرو ولایت فقیه باشید تا سرافراز گردید،از روحانیت نبرید،چرا که هرچه داریم از روحانیت اصیل و انقلابی داریم . قدر شخصیت های مملکتی و دینی را تا زمانی که زنده اید بدانید، نه اینکه چون شهید مظلوم بهشتی در زمان حیاتش انطور رفتار کنیم و در تشییع جنازه اش آنچنان جمعیت میلیونی جمع شوند . گوش به فرمان امام خمینی باشید و هرچه گفت بدون چون و چرا انجام دهید. ای مومنین قدر یکدیگر را بدانید و یکدیگر را یاری و پشتیبانی کنید، وحدت خود را حفظ کنید.

ای پدر و مادر عزیزم سخن من با شما اینکه اولا حلالم کنید زیرا خدمتی به شما نکرده ام، و خیلی اذیت تان کردم. شما که عمری نوکری و کلفتی امام حسین(ع) و فاطمه الزهرا(س) را داشته اید، اکنون روز امتحان است. با دادن عزیزانتان از این امتحان سرافراز بیرون می آئید. ای مادر! دوست دارم همچون مادر وهب در روز عاشورا باشید که زمانی سر بریده وهب را جلوی او انداختند سر را بلند کرد و به طرف دشمن انداخت و گفت: ماچیزی را که در راه خدا دادیم، پس نمی گیریم. ای مادر می دانم که چقدر رنج کشیده ای اما امیدوارم که خداوند صبر نصیبتان کند تا بتوانی همچون فاطمه الزهرا که داغ پدر و همسر و ضربه درب به پهلوی خویش را تحمل کرد. شما نیز تحمل کنید که شش فرزندانتان را در صحرای کربلای ایران هدیه کنید، بر سر خانواده و فرزندانتان آنطور بیاورند که بر سر فرزندان زهرا (س) آوردند.عداوت خلق و جفای دهر را تحمل کنید.که اگر تحمل کردید آنوقت می توانید بگویید که یا زهرا ! من پیرو واقعی تو هستم اگر نه ،نه.

ای پدر! اگر توانستی مصیبت های وارده بر امام حسین (ع) در روز عاشورا را به این مقدار کم متحمل شوید، آنوقت می توانید بگویید یا حسین ! من پیرو واقعی تو هستم. نمی گویم در از دست دادن من گریه نکینید بلکه برعکس . اما آیا گریه ی ضعف و سستی و گریه ی از دست دادن عزیز ؟! نه والله ، گریه ی شما باید گریه شور باشد، گریه ی عشق باشد، گریه ی حرکت و به حرکت در آوردن باشد، گریه ای باشد که سیل جاری کند و کاخ ظلمان را بر آب دهد، گریه ای مرد ساز ، حسین ساز و انقلابی ساز باشد ، گریه ای باشد که توام با پیام باشد که گریه ی بدون پیام اثری ندارد جز آزردن خویش. گریه کنید که اسلام با همین گریه ها زنده است.

ای خواهر! تو هم باید بعد از من رسالت مرا با رساندن پیامم به جهان وظیفه ات را انجام دهی. حامد و علیرضا را پیشانی بند سرخ ببند و لباس رزم بپوشان و خود را در تقدیم آنها در راه اسلام و تکه تکه شدنشان در راه خدا مهیا کن و تو ای خواهر دیگرم ، چقدر شما را اذیت کرده ام..... مرا ببخشید و حلالم کنید، وظیفه تو پس از شهادتم این است که در مراسم تشییع جنازه ام اگر اگر جنازه ای بود و اگر نبود ، پیشاپیش سایر شهدا پرچم پرخون و سرخ حسین را حمل کنی و خطابه ای پر شور ایراد نمایی و پیام مرا به جهان برسانی که خون از من است و پیام از تو، اگر که ادعا می کنی که پیرو راه زینب هستی باید چنین کاری را انجام دهی محکم و استوار از هیچ کس باکی نداشته باشی. مردم دنیا را به حال خودشان بگذار، محمد حسنت را لباس رزم بپوشان و او را آماده جهاد در راه خدا بنما. شما خانواده های شهدا باید پیام شهیدانتان را به جهان برسانید . چرا که این شیوه حسین و زینب است و ما که ادعای نوکری این عاشق و معشوق را می کنیم باید این چنین باشیم.

برادران پاسدار! شما وظیفه مهمی بر دوش دارید. ای پاسداران عزیز، خود را فراموش کنید و خود را فدای اسلام نمائید. تجربه های خودتان را در اختیار دیگران قرار دهید و تجربه هایمان را با خود به گور نبریم. از مطرح کردن مسائل جزئی جداً خودداری کنیم و خود را به خدا بسپاریم و فقط از او یاری و مدد بجوییم.

دلم از این دنیای دنی خیلی گرفته و در رنج به سر می برم ف ولی وجود امام گونه هایی ، توان زندگی را به ما می دهد. این دنیا را فراموش کنید و آخرت را سرلوحه کار خود قرار دهید. هر عملی که شما را به این دنیا وابسته می کند را رها کنید و اعمال پیوند دهنده به آخرت را پیشه کنید. قدر خود را بدانید و احکام اسلام را مو به مو انجام دهید، پیرو ولایت فقیه باشید و پشتیبانی کنید. نماز های جمعه را با شور و عشق بیشتر برگزار کنید ، امر به معروف و نهی از منکر را با جدیت بیشتر انجام دهید ، کسانی که پایشان را از گلیم خود خارج نموده اند و ضربه به ملت مستضعف می زنند و خون ملت را می مکند ، ریشه کن کنید. دعای کمیل و دیگر مراسمات دعا را با عظمت تر و پرشور تر برگزار کنید و خدا را مد نظر راشته باشید و امام را دعا کنید. در آخر از همه کسانی که اذیتشان کرده ام و حقی بر گردن من دارند حلال بودی می طلبم.

ومن الله توفیق

منصور خادم صادق


ادامه مطلب



[ پنج شنبه 19 مرداد 1396  ] [ 10:52 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

 


 

محمد رضا حقيقي را مي شناسي؟ همان شهيدي كه خنده او در هنگام دفن پيكر مطهرش مشهور است.

محمدرضا چهارسالگي ات يادت هست؟ آن هنگام كه اولين حرف زشت را در خيابان شنيده بودي، بغض كرده بودي كه حرفي را شنيده ام كه اگر بگويم دهانم نجس مي شود! تو در چهارسالگي ناپاكي باطني را از كجا مي فهميدي؟

-------------------

يا سيزده سالگي اش

دوستانش برايم گفتند كه وقتي نماز جماعت تمام شد و همه رفتند محمدرضا سر گذاشت به سجده و مدتي همان جور ماند.

خشكش زده بود هرچه صبر كردند او سر از سجده بر نداشت يكي از بچه ها گفت خيال كرديم مرده!

وقتي بلند شد صورتش غرق اشك بود از اشك او فرش مسجد خيس شده بود . پيرمردي جلو آمد و پرسيد : بابا ! چيزي گم كرده اي؟ پاسخ شنيد نه پرسيد چيزي مي خواهي پدرت برايت نخريده؟ سري تكان داد كه نه

پرسيد : پس چرا اينجور گريه مي كني؟ گفت : پدر جان! روي نياز ما به خداست  اگر من در سجده مرادم را نگيرم پس كي بگيرم؟

--------------

بعد از ظهري تو همان خانه اي كه در اهواز داشتيم استراحت مي كردم اغلب همسايه هامان عرب بودند .

سر و صداي بچه هايي كه در كوچه بازي مي كردند آسايش را از ما سلب كرده بود تازه چشمهايم گرم شده بود كه با صداي شكستن شيشه از خواب پريدم. از وحشت بدنم مي لرزيد... با بي توجهي گفتم:

اي خدا من از دست اين بچه عرب ها چه كنم؟

محمد رضا تا اين حرف را شنيد نگاهي به من كرد از آن نگاه ها پيش رويم ايستاد و گفت: بابا چه گفتي؟

با غيظ حرف خودم را تكرار كردم

اخم هايش را درهم كشيد و گفت:‌بايد بروي و از همه همسايه ها از بالا تا پايين كوچه عذر خواهي كني . شما غیبت همه ي عرب ها را كردي بستاني ها سوسنگردي ها و ...

من آنروز به او خنديدم در حاليكه بايد به زباني كه لجام آن گسيخته بود مي گريستم.

---------------

در گوشه اي از دفتر خاطراتت شعر زيباي حافظ را به خط خوش نوشته بودي، يادت آمد: آذر ماه 1364

روز مرگم نفسي وعده ي ديدار بده

وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر

من كه خبر نداشتم پدرت آن را چون جان شيرين نگهش داشته بود و به من نشان داد

شايد اگر خودم نديده بودم باور نمي كردم تو به جاي عبارت « فارغ و آزاد» با خط خود نوشته بودي « خرم و دلشاد»

حالا شعر حافظ اندكي تغيير كرده بود

وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر

چه كسي مي دانست اين دعا دو ماه ديگر مستجاب خواهد شد؟ اجابت اين دعا همان و آن خنده ي دندان نما همان!

محمد رضا! من مانده ام كه تو چه كردي كه خدا اين گونه سخنت را شنيد و دعايت را اجابت كرد؟

تو چه ديدي كه با لب خندان رفتي؟ آن چه جذبه اي بود كه دگر بار روح تو را به جسم تو بازگرداند؟

شهيد محمدرضا حقيقي. شهيدي كه وعده ي ديدار گرفت و با لبخند به خاك سپرده شد

هزاران نكته دارد زندگي اش، يك از يك زيباتر، با شكوهتر، اگر خواستي بيشتر بداني از كتاب « مي شكنم در شكن زلف يار» صفحه خنده دندان نما را بخوان، حكايت محمدرضا را كه وعده ي ديدار گرفت لبخندش ثابت مي كند


ادامه مطلب



[ پنج شنبه 19 مرداد 1396  ] [ 10:51 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

 

 

در صفحات تاريخ پراز حماسه دفاع مقدس ملت ايران به شهدايي برمي خوريم كه شجاعت، دلاوري، ايمان و اخلاص آنان هر انسان آزاده اي را حيران مي كند و به تفكر وامي دارد.
از خيل عظيم شهيدان والامقام ارتش جمهوري اسلامي ايران و در ميان شهداي دريادل و جان بركف نيروي توانمند دريايي، با زندگي يكي ديگر از سفركرده هاي برگزيده، شهيد دريادار علي زارع نعمتي آشنا مي شويم و آنگاه خاطراتي از اين شهيد را از زبان همسر و هم رزمانش باز مي خوانيم.
زندگي نامه دريادار شهيد علي زارع نعمتي:
شهيد علي زارع نعمتي در ۱۷ تيرماه سال ۱۳۳۸ هجري شمسي در خانواده اي مذهبي در شهرستان ساوه چشم به جهان گشود. پدرش در ژاندارمري انجام وظيفه مي كرد و از همين رو، «علي» نظم و ترتيب را از پدر آموخت و در دامان پرمهر او، عشق و خدمت به مردم را فرا گرفت. وي پس از اتمام تحصيلات مقدماتي و متوسطه و اخذ ديپلم در سال ۱۳۵۵ وارد ارتش شد و به خيل عظيم دريادلان نيروي دريايي پيوست. شهيد نعمتي تحصيلات عاليه خود را در كشور ايتاليا به پايان رساند و در سال ۱۳۵۹ و در حالي كه جريان هاي انقلاب اسلامي را در ايتاليا پي مي گرفت به درجه ناوبان دومي مفتخر شد. او در سال ۱۳۶۰ به وطن بازگشت و با اشتياق، خدمت در ناوچه هميشه قهرمان جوشن را در منطقه دوم دريايي بوشهر براي خود برگزيد و به عنوان فرمانده دوم اين شناور، راهي جنوب شد. شهيد علي زارع نعمتي براي همه ملوانان قهرمان جوشن دوستي صميمي و رازدار بود، چندان كه به گفته همرزمانش؛ بچه هاي ناوچه جوشن در همه اوقات مشكلات و گرفتاري هاي خود را تنها با او در ميان مي گذاشتند و از او استمداد مي طلبيدند.
دريادار شهيد علي زارع نعمتي از زبان همسر:
من مدت ۵ سال با جاويد الاثر علي زارع نعمتي زندگي كردم. هر چند اين زندگي مشترك، بهاري بود كه خيلي زود به خزان انجاميد، ولي من، شهيد زارع نعمتي را انساني مهربان، باگذشت و فداكار، خداجو و خداترس و خدادوست، عاشق زندگي، مؤمن و ايثارگر شناختم، آن چنان كه اگر از من بخواهند انسان كاملي را معرفي كنم، من همسر شهيدم، علي زارع نعمتي را معرفي خواهم كرد. مردي كه همه خصوصيات يك انسان ممتاز و برجسته را در خود داشت و نمونه غيرت و دلاوري و ايمان در راه خدا بود.
دوران دشوار زندگي
وقتي انسان با يك نظامي ازدواج مي كند، بايد با مجموعه اي از مسائل كه مخصوص زندگي افراد نظامي است، كنار بيايد و خود را با آنها وفق دهد و براي مثال، ماموريت هاي پي درپي و گاه طولاني همسرش را بپذيرد. اگر اغراق نكرده باشم، وقتي شما يك فاصله زماني يك ماهه را در نظر گرفته باشيد، شهيد علي زارع نعمتي ۲۰ روز از آن را در ماموريت بود و من و فرزندم به اين روال تقريباً عادت كرده بوديم. شايد براي تان جالب باشد كه پس از گذشت ۲۰ سال من هنوز هم فكر مي كنم كه همسرم بازمي گردد؛ يعني هنوز در ماموريت است. من هميشه به بازگشت همسرم اميدوارم و اين حس را در روح و جانم مي پرورانم و فكر مي كنم اين، يك حس الهي است كه در من هست و مرا به انتظاري سبز وامي دارد و به اين باور كه «او» بازمي گردد، مي كشاند. اين حس توان و نيروي لازم را به من مي دهد تا بتوانم در اين مدت كه از او دورم، زنده بمانم و با اميد بازگشتن او به زندگي ادامه دهم.
آخرين لحظات و شب عمليات:
به خاطر مي آورم آخرين شبي كه علي با ما بود، فرزندم در تب مي سوخت و من دلشوره داشتم. با همسرم تماس گرفتند و ماموريتي ويژه را به او ابلاغ كردند. در نتيجه نگراني ام بيشتر شد. براي اولين بار از همسرم خواستم به اين ماموريت نرود؛ آخر تازه از ماموريت بازگشته بود، ولي او با كمال ميل اين ماموريت را پذيرفت. با حالتي وصف ناشدني، وسايلش را آماده كردم. تمام وجودم را دلشوره و اضطراب و تشويش پر كرده بود. به او گفتم: «مراقب خودت باش!» هنگام رفتن، به بالاي تخت فرزندم رفت و از من خواست كه مراقب او باشم. با هم خداحافظي كرديم و او براي هميشه رفت و چشمان من و يگانه فرزندش را در حسرت نگاه دوباره اش، به انتظاري سبز برد.
رابطه معنوي:
من رابطه معنوي بسياري با همسر شهيدم دارم و هميشه حضور او را در تمام مراحل زندگي ام در كنار خويش احساس مي كنم. حس مي كنم با يك قهرمان در ارتباط هستم و اين باعث افتخار من است. همچنين او در امور دشوار و مشكل آفرين زندگي، به من ياري مي رساند تا با توكل و توسل به خداي مهربان و امامان معصوم بتوانم پابرجا بمانم.
نحوه شهادت:
يكي از بازماندگان ناوچه قهرمان جوشن به نام ناواستوار عرفان آهنگر درباره چگونگي شهادت دريادار علي زارع نعمتي مي گويد:
ساعت چهار بعد از ظهر ۲۶ فروردين ماه ۱۳۶۷ براي محافظت از آب هاي نيلگون خليج فارس و درياي عمان از اسكله پايگاه دريايي بوشهر حركت كرديم. ماموريتي همچون ماموريت هاي گذشته؛ خبرها حاكي از آن بود كه دشمن به سكوهاي نفتي ما حمله كرده و نفتكش هاي ما را تهديد مي كند. روز ۲۹ فروردين و اولين روز ماه مبارك رمضان بود. دريا متلاطم بود. همه جا بوي غريبي داشت. در ناوچه جوشن آماده باش صددرصد اعلام شده بود. نزديك جزيره سيري بوديم. در همه جا سكوت مطلق حكمفرما شده بود. آرام آرام تاريكي جاي خود را به روشني روز مي داد. در اين هنگام متوجه هليكوپترهاي آمريكايي كه در اطراف ما گشت مي زدند، شديم. چند رزم ناو آمريكايي نيز در اطراف ما بودند و تقريباً ما را احاطه كرده بودند. يكي از ناوهاي دشمن روي مدار مخابراتي به ما اخطار داد: «محل را ترك كنيد!» شهيد دريادار علي زارع نعمتي در پاسخ گفت: «اين منطقه جزو آب هاي ايران است و اين شما هستيد كه بايد آب هاي ايران را ترك كنيد.» بار ديگر اخطار داده شد كه ناوچه را رها كنيد! شهيد زارع نعمتي نيز پاسخ داد: «ما تا آخرين قطره خون با شما خواهيم جنگيد!» قبل از شهادت، شهيد نعمتي در تماس با دشمن هرگونه پيشنهادي را از طرف آنها رد و با تمام وجود در مقابل آنها مقاومت كرده بود.
نفس ها در سينه حبس بود. همه آماده درگيري با دشمن بوديم. هليكوپترهاي دشمن نزديك شدند و يكي از آنها در بالاي سر ما پرواز مي كرد. ما نيز بار ديگر به دشمن اخطار داديم، ولي اين كار نيز سودي نداشت. ناوهاي آمريكايي از چهار طرف ما را محاصره كرده و با موشك هاي پي در پي ما را هدف قرار مي دادند.


ادامه مطلب



[ پنج شنبه 19 مرداد 1396  ] [ 10:48 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

 


 

گفت و گو با مادر شهيد محمد رضا شفيعي:

* مختصري از خودتان بگوييد؟ اهل كجا هستيد؟ چند فرزند داريد و زندگي را چگونه شروع كرديد؟
بنام خدا، من مادر شهيد محمدرضا شفيعي هستم، اهل قم و محله پامنار هستيم، از ابتداي زندگي با فقر و تنگدستي شروع كردم، شوهرم چرخ تافي داشت و در فصلهاي تابستان بستني فروش و در زمستانها لبو و شلغم فروش بود. چون صداي خوبي داشت به او حسين بلندگو هم مي گفتند. اول زندگي چند تيكه طلا داشتم فروختم و 100 متر زمين خريديم، شروع كرديم با شوهرم به ساختن. من خشت مي گذاشتم او گل مي ماليد، خانه را نيمه كاره سرپا كرديم و رفتيم مشغول زندگي شديم. براي تابستان مشكلي نداشتيم، ولي زمستان به مشكل بر مي خورديم، خرجي شوهرم فقط خانه را كفايت مي كرد. شروع كردم به قالي بافتن يك قالي بافتم، خانه را كاه گل كرديم. يكي بافتم، برق كشيديم، يكي ديگر را بافتم و لوله كشي آب كرديم، بالاخره با هزار مشقت يك خشت و گل روي هم گذاشتيم تا اينكه خدا محمدرضا را به ما داد و به بركت قدمش وضع زندگي ما كمي بهتر شد و منزلمان را توانستيم در همان محل عوض كرده و تبديل به احسن كنيم.

* محمدرضا چه سالي به دنيا آمد و در ميان فرزندانتان چه ويژگي داشت؟

محمدرضا در سال 1346 به دنيا آمد و با آمدنش رزق و روزي پدرش خيلي رونق گرفت.

بچه زرنگ، كنجكاو و با استعدادي بود. به همه چيز خودش را وارد مي كرد و مي خواست همه چيز را ياد بگيرد. او مهربان و غمخوار بود. هميشه كمك من بود و نمي گذاشت يك لحظه من دست تنها بمانم. هميشه دوست داشت به همه كمك كند.

11 ساله بود كه پدرش از دنيا رفت. من وقتي گريه مي كردم به من مي گفت گريه نكن من هم گريه ام مي گيرد. براي مرد هم خوب نيست گريه كند. بابا رفت من كه هستم.

* از دوران كودكي او چه صحنه هايي را در ذهن داريد؟

در دوران كودكي شيطنت هاي كودكانه اش همه را با خود مشغول مي كرد، در آن منزل قديمي كه بوديم ايوان كوچكي داشتيم كه پله هاي آن به آب انبار منتهي مي شد، محمدرضا مي خواست سيم برق را داخل پريز كند كه برق او را گرفت و با شدت هر چه تمامتر از بالاي پله هاي ايوان به پايين پله هاي آب انبار پرت شد. من تنها بودم و پايم هم شكسته بود و در اتاق زمين گير شده بودم. به هيچ وجه نمي توانستم از جايم بلند شوم. شروع كردم به يا زهراء و يا حسين گفتن. همسايه ها را صدا مي زدم كه تصادفاً خواهرم وارد خانه شد. با گريه و التماس از او خواستم محمدرضا را از پله هاي آب انبار بالا بياورد، وقتي بچه را آوردند چهره اش سياه و كبود شده بود و به هيچ وجه حركت و تنفس نداشت. او را بردند به سمت بيمارستان، يك بقال در محله داشتيم كه خدا او را بيامرزد به نام سيد عباس، در بين راه خواهرم را با بچه روي دست ديده بود بعد از شنيدن ماجرا بچه را بغل كرده بود، او سيد باطن دار و اهل معرفتي بود، خواهرم مي گفت: سيد عباس انگشتش را در دهان محمدرضا گذاشت و شروع كرد چند سوره از قرآن را خواندن، به يكباره محمدرضا چشمانش را باز كرد و كاملاً حالش عوض شد سيد گفته بود نيازي به دكتر نيست، طبيب اصلي او را شفاء داده است.

* از چه زماني تصميم به رفتن به جبهه كرد و عكس العمل شما در مقابل خواسته او چه بود؟

14 سال داشت آمد و تقاضاي جبهه كرد، ناراحت بود و مي گفت مرا قبول نمي كنند و مي گويند سن شما كم است، بايد 15 سال تمام داشته باشيد. به او مي گفتم صبر كن سال بعد انشاءالله قبولت مي كنند. ولي صبر نداشت و مي گفت آنقدر مي روم و مي آيم تا بالاخره دلشان به حالم بسوزد. بالاخره شناسنامه اش را گرفت و دستكاري كرد و 1 سال به سن خود اضافه كرد، به من مي گفت مادر هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) كردم تا قبولم كنند، با اصرار زياد به مسئول اعزام، بالاخره براي اعزام به جبهه آماده شد. خوشحال بود و سر از پا نمي شناخت، روز بدرقه خيلي دلم مي خواست پاهايم سالم بود ولااقل به جاي پدرش من به بدرقه او مي رفتم. ولي هر بار كه اعزام داشت من به بدرقه اش نرفتم و الآن دلم از بابت اين قضيه مي سوزد.




* از جبهه كه بر مي گشت چه تغييراتي در حالات و رفتار او مي ديديد؟

وقتي بر مي گشت خيلي مهربان مي شد، نمي گذاشت من يك تشك زيرش بيندازم، مي گفت: «مادر اگر ببيني رزمندگان شبها كجا مي خوابند! من چطور روي تشك بخوابم؟» اگر مي گفتم آب مي خواهم فوري تهيه مي كرد. خريد مي كرد مرا مي برد حرم حضرت معصومه (س) مي گفت نكند غصه بخوريد، من دارم به اسلام خدمت مي كنم، خدا عوضش را به شما مي دهد. خدا يار بي كسان است. حدوداً از سال 60 تا 65 در جبهه حضور داشت هر بار كه بر مي گشت از قصه هاي خودش برايم تعريف مي كرد. يكبار مي گفت سوار قاطر بودم و داشتم از كمر تپه بالا مي رفتم، قاطر را زدند، سرش جدا شد، ولي من يك تركش ريز هم سراغم نيامد. مي گفت يكبار ديگر داشتم با ماشين براي بچه ها غذا مي بردم، محاصره شديم هزار تا صلوات نذر امام زمان(عج) كردم، نجات پيدا كرديم.

بار ديگر موج او را گرفته بود و ناراحت بود كه چرا فيض شهادت نصيبش نشده است. هر بار كه مرخصي مي آمد فقط به فكر مقابله با ضدانقلابها و اشرار بود، هر شب از خانه بيرون مي رفت و قبل از نماز صبح مي آمد.

* بارزترين خصوصيات او چه بود؟

بچه تودار و مظلومي بود تا لازم نمي شد حرفي را نمي زد و كاري را انجام نمي داد. مثلاً من به عنوان مادر، بعد از دو سال فهميدم به سپاه رفته و پاسدار شده است، يك روز لباس سبزي به خانه آورد، به من گفت كه شلوارش را كمي تنگ كنم، بعد از سؤالهاي زيادي كه كردم فهميدم پاسدار شده و دوست داشت كسي از اين موضوع با خبر نشود.

* در مورد ازدواج با او صحبتي نمي كرديد؟

چرا به او مي گفتم من تنها شدم، نمي گويم قيد جبهه را بزن ولي بيا برويم خواستگاري، يك دختر خوب و مؤمنه پيدا كنيم، هم مونس من باشد، هم شريك زندگي تو. با خنده جواب مي داد كه خدا يار بي كسان است. زنم يك تفنگ است و همينطور خانه ام يك متر بيشتر نيست، ساخته و آماده نه آهن مي خواهد نه بنا! مي گفت غصه تنهايي را نخور خدا با ماست.

* اولين بار كه مجروح شد را به ياد داريد؟

ما تلفن نداشتيم محمدرضا به خانه همسايه زنگ مي زد. يك روز عيد بود ديدم تماس گرفته، وقتي رفتم پاي تلفن ديدم صدايش خيلي نزديك است. وقتي پرسيدم، گفت: «قم هستم» و از من خواست گوشي را به خواهرش بدهم، وقتي خواهرش تلفن را گرفت به خواهرش گفته بود من زخمي شده ام و در بيمارستان گلپايگاني هستم، مادر را با احتياط براي ديدنم بياوريد. وقتي وارد بيمارستان و بخش مجروحين شدم، يك جوان نشسته روي يك ويلچر روبرويم سبز شد، دستپاچه بودم تا محمدرضا را زودتر ببينم، به آن جوان گفتم: «شما محمدرضا شفيعي را مي شناسي؟» گفت: «شما اگر او را ببينيد مي شناسيدش»؟ گفتم: «او پسر من است چطور او را نشناسم»! گفت: « پس مادر چطور من را نشناختي»؟! يكدفعه گريه ام گرفت، بغلش كردم، خيلي ضعيف شده بود و صورتش لاغر شده بود و ظاهراً خون زيادي از او رفته بود. سر و صورتش سياه شده بود، گفتم: «مادر چي شده»؟ گفت چيزي نيست، يك تيغ كوچك به پايم فرو رفته. مهم نيست دكترها بيخودي شلوغش مي كنند. كه بعدها فهميدم يك تركش بزرگ از سر پوتين وارد شده پايش را شكافته و از انتهاي پوتين خارج شده بود.

*از آخرين ديدار برايمان بگوييد؟

اوائل ماه ربيع بود 6 عدد جعبه شيريني خريده بود، عطر و تسبيح و مهر و جانماز خلاصه خيلي آماده و مهيا بود، مي گفتم: «مادر تو كه پول زيادي نداري، از اين خرجها مي كني! فردا زن مي خواهي»، خانه مي خواهي، بعد با آرامش و لبخند شيرين جوابم را با اين يك بيت شعر مي داد:
«شما با خانمان خود بمانيد

كه ما بي خانمان بوديم و رفتيم»



بعد مي گفت: «در منطقه قرار است جشن ميلاد پيغمبر اكرم (ص) را داشته باشيم و به خاطر مراسم جشن اين وسايل را خريده ام.

حالات عجيبي داشت، خلاصه خداحافظي كرد و حرف آخرش را به من زد كه «مادر به خدا مي سپارمت».

چند روزي طول نكشيد كه شب در عالم خواب ديدم محمدرضا از در خانه داخل آمد يك لباس سبز پر از نوشته بر تنش بود. از در كه آمد يك شاخه گل سبز در دستش بود ولي جلوي من كه آمد يك بقچه سبز كوچك شد. سه مرتبه گفت: مادر برايت هديه آوردم، گفتم: «چطوري پسرم! اين بار چرا! اينقدر زود آمدي» گفت: «مادر عجله دارم، فقط آمدم بگويم ديگر چشم به راه من نباشيد»! صبح كه بيدار شدم از خودم پرسيدم چه اتفاقي افتاده است؟ شايد ديشب حمله و عمليات بوده است. به دامادم تلفن زدم و قصه را گفتم. دامادم خواب را خيلي تاييد نكرد. دوباره شب بعد همين خواب را ديدم محمدرضا گفت: «ديگر چشم به راه من نباشيد»! وقتي براي بار دوم به دامادم گفتم، رفت سپاه و پرس و جو كرد ولي خبري نبود از ما خواستند يك عكس و فتوكپي شناسنامه را پست كنيم براي صليب سرخ، كه ما همين كار را كرديم.

* از اسارت و شهادتش چگونه مطلع شديد؟ آيا كسي او را در زمان شهادت ديده بود يا خير؟

هشت ماه از اين قصه گذشت يك روز عصر در خانه به صدا درآمد، در را كه باز كردم چند نفر ايستاده بودند، با لباس سپاه كه يك آلبوم بزرگ به دستشان بود، گفتند شما از اين تصاوير كسي را مي شناسيد، من ورق مي زدم ديدم چشمها همه بسته، دستها هم از پشت بسته، بعضي ها اصلاً قابل شناسايي نبودند، داشتم نااميد مي شدم كه در صفحه آخر عكس محمدرضا را ديدم، با حالت عجيبي در عكس خواب بود و لبهايش از هم باز شده بود، گفتم: «مادر به قربان لب تشنه اربابت حسين، آيا كسي به تو آب داده يا تشنه شهيد شدي»؟

برادر سپاهي گفت: شما مطمئن هستي اين پسر شماست؟ گفتم: «بله مطمئنم اين محمدرضاي من است. گفت: «پس چرا در اين عكس، محاسن ندارد ولي اين عكس در اتاق صورتش پر از محاسن است»؟ راست مي گفت او شب آخر محاسنش را كوتاه كرد و مي گفت احتمالاً در اين عمليات اسير شوم مي خواهم بگويم سرباز هستم نه پاسدار. خلاصه به ما اطلاع دادند كه محمدرضا در ارودگاه شهر موصل، بعد از 10 روز اسارت به شهادت مي رسد و جنازه او را در قبرستان الكخ مابين دو شهر سامرا و كاظمين دفن كرده اند. بعدها دوستي داشت به نام محسن ميرزايي از مشهد كه با هم زخمي شده و اسير شده بودند و او بعدها آزاد شد، او مي گفت: «محمدرضا تركش توي شكمش خورده بود، زخمي داخل كانال افتاده بوديم، قرار بود بعد از چند ساعت ما را به عقبه منتقل كنند ولي زودتر از نيروهاي كمكي، عراقيها رسيدند و ما اسير شديم. ما را به ارودگاه اسرا در شهر موصل منتقل كردند هر دو حالمان وخيم بود، ولي محمدرضا به خاطر زخم عميق شكمش خيلي اذيت مي شد، در روزهاي اول از او خواسته بودند، به امام خميني(ره) و انقلاب فحش بدهد و ناسزا بگويد ولي محمدرضا در مقابل همه درجه داران و افسران عراقي به صدام فحش و ناسزا گفته بود. بعد زده بودند توي دهنش كه يكي از دندانهايش شكسته بود. پزشكان دستور داده بودند به خاطر زخم عميقي كه داشت به هيچوجه آب به او ندهيم. روز آخر خيلي تشنه اش بود، به من مي گفت: «محسن من مطمئنم شهيد مي شوم، انشاءالله ما پيروز مي شويم و تو آزاد مي شوي بر مي گردي كنار خانواده ات، تو با اين نام و نشان به خانه ما مي روي و مي گويي من خودم ديدم محمدرضا شهيد شد، ديگر چشم به راهش نباشند، بعدها كه برادر ميرزايي بعد از 4 سال آزاد شد، به منزل ما آمد و از لحظه شهادت محمدرضا برايمان تعريف كرد.

روز آخر خيلي تشنه اش بود، يك لگن آب لب تاقچه گذاشته بودند. خودش را روي زمين مي كشيد تا آب بنوشد در بين راه افتاد و به شهادت رسيد به لطف خدا و عنايت اهل بيت در همان لحظه صليب سرخ براي بازديد از اردوگاه آمده بودند. با اين صحنه كه مواجه شدند از جنازه عكس گرفتند و شماره زدند او را براي تدفين بردند. اين برادر مي گفت: لحظه هاي آخر خيلي دلم آتش گرفت محمدرضا داد مي زد، فرياد مي زد جگرم مي سوزد ولي من نمي توانستم به او آب بدهم. آخرين جمله را گفت و رفت: «فداي لب تشنه ات يا اباعبدالله» حالا آمدم بگويم اگر در خواب او را ديديد به او بگوييد حلالم كند و از من راضي باشد.

* نحوه زيارت عتبات و دستيابي به شهيد را برايمان توضيح دهيد؟

سه سال پيش توفيق شد كه به زيارت عتبات مشرف شوم. عكس و شماره قبر محمدرضا را برداشتم و با توكل به خدا راهي شدم. وقتي رسيدم به هر كسي التماس كردم از مأمورين تا بگذارند حتي يك ساعت بر سر قبر محمدرضا بروم، قبول نمي كردند. مرا منع مي كردند و مي ترسيدند خبر به استخبارات برسد. پسر برادرم دنبالم بود، او كمي عربي بلد بود، با يكي از رانندگان صحبت كرديم و 20 هزار تومان پول نقد به او داديم، ما را به قبرستان الكخ رساند و رفت. عكسهاي شهدا را نزده بودند ولي طبق آدرسي كه داشتم قبر را پيدا كردم، رديف 18، شماره 128. لحظه به ياد ماندني بود، بي تاب بودم و خودم را بر روي مزارش انداختم. به محمدرضا گفتم شب اول خواب ديدم گلزار بودي، دلم مي خواهد پيش من بيايي، خلاصه خيلي التماس كردم و بعد از آن در كربلا آقا سيدالشهداء را به جوان رعنايش علي اكبر قسم دادم تا فرزندم را به من برگرداند.

* اين جدايي تا كي طول كشيد و از بازگشت شهيدتان به قم چه حرفهايي داريد؟

حدود 2 سال از اين قصه گذشت، يك روز اخبار اعلام كرد 570 شهيد را به ميهن باز گرداندند، به خودم گفتم يعني مي شود بچه من هم جزو اينها باشد. با پسر برادرم تماس گرفتم و گفتم: «ببينيد محمدرضا بين اين شهدا هست يا نه»؟ او هم گفت: «اگر شهدا را بياورند خبر مي دهند».

گوشي را گذاشتم ديدم زنگ خانه به صدا درآمد: «گفتم كيه» گفت: «منزل شهيد محمدرضا شفيعي» گفتم: بله محمدرضاي من را آورديد. گفت: «مگر به شما خبر دادند كه منتظر او هستيد». گفتم: «سه چهار شب قبل خواب ديدم پدرش آمد به ديدنم با يك قفس سبز و يك قناري سبز». گفت: «اين مژده را مي دهم بعد 16 سال مسافر كربلا بر مي گردد». آن برادر سپاهي مي گفت: «الحق كه مادران شهدا هميشه از ما جلوتر بودند، حالا من هم به شما مژده مي دهم بعد 16 سال جنازه محمدرضا شفيعي را آوردند ولي پسر شما با بقيه فرق مي كند». گفتم: «يعني چه»، گفت: «بعد 16 سال جنازه محمدرضا صحيح و سالم است و هيچ تغييري نكرده است، الان هم در سردخانه بهشت معصومه است، اگر مي خواهيد او را ببينيد فردا صبح بياييد تا قبل از تشييع جنازه او را ببينيد.

* هنگامي كه با جسد سالم شهيدتان برخورد كرديد چه احساسي داشتيد؟

وقتي وارد سردخانه شدم پاهايم سست شده بود، ياد آن روز اولي كه مجروح شده بود افتادم، دلم مي خواست دوباره خودش به استقبال بيايد. وارد اتاق شديم، نفسم بند مي آمد، اگر جاي من بوديد چه حالي پيدا مي كردي؟ بعد از 16 سال جنازه اي را از زير خروارها خاك بيرون آورده بودند، بالاخره او را ديدم نوراني و معطر بود، موهاي سر و محاسنش تكان نخورده بود، چشمهايش هنوز با من حرف مي زد، بعثي هاي متجاوز بعد از مشاهده جنازه محمدرضا براي از بين رفتن اين بدن آن را 3 ماه زير آفتاب داغ قرار داده بودند باز هم چهره او به هم نخورده بود، فقط بدنش زير آفتاب كبود شده بود، حتي مي گفتند يك نوع پودري هم ريخته بودند ولي اثر نكرده بود. بعدها مي گفتند لب مرز، هنگام مبادله شهداء سرباز عراقي با تحويل دادن جنازه محمدرضا گريه مي كرده و صدام را لعن و نفرين مي كرده كه چه انسانهايي را به شهادت رسانده است. خلاصه دو ركعت نماز شكر خواندم و آماده تشييع جنازه شدم.

*از تشييع و تدفين برايمان بگوييد – استقبال مردم چگونه بود؟

مصلاي قدس جاي سوزن انداختن نبود، جمعيت زيادي با دسته هاي سينه زني خود را به مصلا مي رساندند. چشمان همه اشك گرفته بود، جنازه بچه ها را آوردند، وقتي مردم از قصه جنازه محمدرضا با خبر شدند چه عاشورايي به پا كردند. زير تابوتها سيل جمعيت بر سر و سينه مي زدند، باورم نمي شد بعد از 16 سال با اين جمعيت پسر نازنينم بايد بر روي دستها به سمت گلزار تشييع شود. حسين جان حاشا به كرمت چقدر بزرگوار بودي و من نمي دانستم. وقتي رسيدم بالاي قبر با دردپا و ضعفي كه در مفاصلم داشتم خودم داخل قبر رفتم و بچه ام را بغل كردم و داخل قبر گذاشتم. يك عده گريه مي كردند، يك عده سينه مي زدند. خلاصه غوغايي به پا شده بود، با دستان خودم محمدرضا را دفن كردم.

يكي از همرزمان قديمي محمدرضا، بالاي قبر مي گفت: من مي دانم چرا محمدرضا بعد از 16 سالم بر گشته! او غسل جمعه اش، زيارت عاشورايش، نماز شبش ترك نمي شد، هميشه با وضو بود، و هر وقت در مجلس روضه شركت مي كرد يا ما در سنگر مصيبت مي خوانديم، همه با چفيه اشكهايشان را پاك مي كردند ولي محمدرضا اشكهايش را به بدنش مي ماليد و گريه مي كرد.

* آيا هنوز كه هنوز است حضور اين شهيد را حس مي كنيد و از اين حضور چه خاطره اي داريد؟

هميشه و در همه حال او را كنار خودم مي بينم، در خواب با او خيلي حرفها مي زنم اين حضور برايم خيلي خاطره انگيز بوده است. در همان زمان جنگ يك عكس كوچكي انداخته بود كه ما يك دانه از اين عكس را در آلبوم داشتيم. دخترم مي گفت: اين عكس با همه عكسهاي محمدرضا فرق دارد، انگار با ما حرف مي زند، اگر مي شد اين عكس را بزرگ كنيم خيلي خوب بود. پشت عكس را نگاه كرديم، مخصوص يك عكاسي در دزفول بود. به ياد پسرخاله محمدرضا افتادم كه در دزفول كار مي كرد، با او تماس گرفتيم قبول كرد تا عكاسي را پيدا كرده و با صاحب آن صحبت كند. بعد از مدتها عكاسي را پيدا كرده بود ولي صاحب عكاسي راضي نمي شد اين فيلم عكس را بعد از 16 سال به ما بدهد، يا از روي آن تكثير كند. چندين بار رفته بود و پيشنهادهاي زيادي هم داده بود ولي فايده اي نداشت، تا اينكه بار آخر صاحب مغازه با چشماني پر از اشك گفته بود: «چرا به من نگفتيد اين شهيد چه طور شهيدي است»؟ پسرخاله اش گفته بود: «خب اين شهيد هم مثل ديگران مگر فرقي هم مي كند». صاحب مغازه گفته بود: «ديشب در عالم خواب ديدم اين شهيد به يك هيبتي آمد سراغم». گفت: «چرا فيلم من را به اين قمي ها نمي دهي؟ مگر نمي داني مادرم منتظر است»؟ مي گفت: «من از جا پريدم، ديدم بدنم دارد مي لرزد، دويدم داخل عكاسي، 6 عكس بزرگ از اين فيلم چاپ كردم». پسر خاله اش مي گفت: «هر كاري كردم پول نگرفت»، يك عكس هم براي خودش يادگاري برداشت.

* در آخر حرفي، صحبتي، نصيحتي براي ما داشته باشيد و حرف آخرتان را نيز بفرماييد؟

مي سوزيم و مي سازيم و اميد داريم انشاءالله شهداء ما را شفاعت كنند. اميدوارم شهداء را بشناسيم و راه آنها را دنبال كنيم، ياد شهداء هميشه بايد در متن كارهاي ما قرار بگيرد، من هميشه در نمازهايم براي رهبر و مهمتر از همه براي امام زمان(عج) دعا مي كنم تا آقا بيايد و همه سختي ها و مصائب تمام شود و ملتهاي مظلوم از چنگال متجاوزان رهايي بيابند، از شما نيز تشكر مي كنم و اميدوارم راه شهداء را تا ابد ادامه دهيد.


ادامه مطلب



[ پنج شنبه 19 مرداد 1396  ] [ 10:46 PM ] [ احمد ]
نظرات 0

 

برترینها:

 

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در جریان سفر اخیرشان به مشهد مقدس و زیارت حرم مطهر حضرت علی بن موسی الرضا(علیه‌السلام)، در منزل شماری از خانواده‌های شهدا حضور یافتند و ضمن تجلیل از مقام شهیدان و صبر و ایثار خانواده‌های آنان، در سخنانی کوتاه به نکاتی در زمینه مسائل منطقه و اهمیت آزادسازی حلب، ارزش کار جوانان مدافع حرم و فضائل هم‌نشینی با خانواده شهدا اشاره کردند.
امتیاز خبر: 18 از 100 تعداد رای دهندگان 108
خبرگزاری ایسنا: حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در جریان سفر اخیرشان به مشهد مقدس و زیارت حرم مطهر حضرت علی بن موسی الرضا(علیه‌السلام)، در منزل شماری از خانواده‌های شهدا حضور یافتند و ضمن تجلیل از مقام شهیدان و صبر و ایثار خانواده‌های آنان، در سخنانی کوتاه به نکاتی در زمینه مسائل منطقه و اهمیت آزادسازی حلب، ارزش کار جوانان مدافع حرم و فضائل هم‌نشینی با خانواده شهدا اشاره کردند.
 
پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR گزیده‌ای از سخنان رهبر انقلاب اسلامی را در این دیدارها را به شرح زیر منتشر کرد:

گریه‌ای همراه با شکر

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در دیدار با خانواده شهید محمد برازنده، در پاسخ به مادر شهید که گفت «من هیچ وقت برای شهادت فرزندم گریه نمی‌کنم، بلکه برای فرزندان سیدالشهدا گریه می‌کنم»، گفتند: «گریه کردن برای شهید هیچ اشکالی ندارد، گریه هم بکنید تا دلتان آرام بگیرد، منتها ناشکری نکنید».

همه کشور مدیون خانواده شهدا هستند

ایشان همچنین با حضور در منزل خانواده شهیدان یوسف و حسین رحیمی، تاکید کردند: همه کشور و همه ملت در درجه اول مدیون شهدا، و بعد هم مدیون خانواده‌های شهدا هستند. قدر پدران و مادران شهدا را باید دانست.

در مقابل سیاست به فراموشی سپردن شهدا ایستادگی کنید

رهبر انقلاب در دیدار با خانواده شهیدان سیدمهدی و سیدهادی مشتاقیان، از وجود سیاستی برای به فراموشی سپردن شهادت، شهید و خانواده شهید خبر دادند و تاکید کردند: باید در مقابل چنین سیاستی ایستاد و خانواده‌های شهدا را عزیز کرد.

آزادسازی حلب همه محاسبات آمریکا و سعودی را در منطقه به هم زد

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای با حضور در منزل خانواده شهید مدافع حرم جواد جهانی، به موضوع آزادسازی حلب اشاره کردند و گفتند: قضیه حلب اینقدر مهم بود که همه محاسبات امریکا، سعودی و غیره را در سوریه و در منطقه ۱۸۰ درجه بهم زد و از بین برد و باعث شد خون شهدا هدر نرود. ایشان افزودند: این اتفاق به قدری عظمت دارد که نمیشود با تعبیرات انسانی آنرا بیان کرد.

عمق تحلیل جوانان معجزه انقلاب است

یک روز در کشور خودمان جنگ بود، تهران بمب‌باران می‌شد، دزفول بمب‌باران می‌شد، اهواز بمب‌باران می‌شد، مردم با پوست و گوشت خودشان جنگ را حس می‌کردند، خب یک عده‌ای می‌رفتند ــ البته همان روز هم همه نمی‌رفتند، یک عده‌ای می‌رفتند، اما یک عده‌ای می‌رفتند ــ خانواده‌ها صبر می‌کردند یک عده‌ای جوان‌ها می‌رفتند به شهادت می‌رسیدند خب خیلی هم خوب بود، خیلی هم با ارزش بود، شهدا هم خیلی مقام عالی دارند، اما امروز یک جنگی یک جایی وجود دارد که مردم آن را با پوست و گوشت خودشان حس نمی‌کنند اما در عین حال می‌روند، ببینید این خیلی مهم است. حس نمی‌کنند جنگ را اما می‌روند چرا؟ برای خاطر اینکه می‌فهمند که قضیه چی است. این عمق فهم و این تحلیل درست قضایا این خیلی چیز مهمی است این معجزه‌ی انقلاب است، این را انقلاب این جوانها را، امثال این خانم را، امثال شما پدر مادرها را این انقلاب این‌جور تربیت کرده و پیش برده. این انقلابِ این‌جوری شکست خوردنی نیست وقتی که انقلاب این‌جور تأثیر می‌گذارد. امروز به نظر من تعداد کسانی که حاضرند برای خدا در راه‌های خطرناک قدم بگذارند از آن روزی که در ایران در جبهه‌های خودمان جنگ بود اگر بیشتر نباشد کمتر نیست.

هدفتان انجام تکلیف باشد و نه شهادت!

رهبر انقلاب اسلامی در باب سخن یکی از حضار که گفت: هدف همه بچه‌های مجموعه فرهنگی ما شهادت است، گفتند: «هدفتان شهادت نباشد. هدفتان انجام تکلیف فوری و فوتی باشد. گاهی اوقات هست که این جور تکلیفی به شهادت منتهی می‌شود، گاهی هم به شهادت منتهی نمی‌شود. البته آرزوی شهادت خوب است، اما هدف کار را شهادت قرار ندهید. هدف کار را کار قرار بدهید، کاری که باید انسان انجام بدهد و به آن اهداف نتایج کار برسد.»

همنشینی با خانوده شهدا خستگی مرا برطرف می‌کند

ایشان از افتخار همنشینی با خانواده شهدا نیز گفتند و افزودند: از هم صحبتی با خانواده‌های شهدا نه تنها احساس خستگی نمی‌کنم بلکه باعث می‌شود خستگی از امور دیگر هم برطرف شود.

شهدای مدافع حرم، چهره درخشان اسلام را نشان می‌دهند

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در دیدار با خانواده شهید مدافع حرم محمد اسدی خطاب به خانواده شهدای مدافع حرم گفتند: «این جوانهای شما واقعا دارند یک چهره درخشانی را از اسلام نشان میدهند.»

جوانان مؤمن و فداکار یک گنج هستند

ایشان با اشاره به اینکه خوشبختانه یک عده قابل توجه عظیمی از جوانان مؤمن و فداکار در کشور وجود دارند که حاضرند جانشان را در راه ارزش‌ها و اصول انقلابی بدهند، گفتند: «این جوانها واقعا هرکدامشان یک گنج اند، یک گنج اند؛ اگر خود این جوانها و آنهایی که با اینها سروکار دارند بفهمند هرکدام یک گنجند، که می‌توانند برای آینده کشور مورد استفاده قرار بگیرند به شرطی که استعدادهایشان درست به کار گرفته شود.»

بنده طرفدار والیبالم!

یکی از حواشی این دیدارها هم در منزل خانواده شهیدان یوسف و ابوالفضل احسانی فکر روی داد. وقتی رهبر انقلاب از فعالیتهای برادر شهید سوال کرد، و او گفت در کنار درس خواندن، والیبال هم بازی می‌کند، ایشان گفتند: «والیبال خیلی خوب است، والیبال از آن ورزشهای خیلی خوب است. بنده طرفدار والیبالم.

ادامه مطلب



[ پنج شنبه 19 مرداد 1396  ] [ 4:14 PM ] [ احمد ]
نظرات 0
 

 

 

 

 

کد خبر 760243

 

داعش

از زمان سیطره داعش بر مناطقی از عراق، هزاران نظامی و غیر نظامی تنها به جرم شیعی بودن قتل عام شدند، در این میان بودند، مواردی که به شکل معجزه آسا از این قتل‌ها جان بدر بردند تا روایتگر وحشی گری باشند.

         سرویس جهان مشرق -    .. «مثل روح سرگردان بدن های بی جان دوستان هم رزمم را که داخل گودال بزرگی در بیابان روی هم ریخته شده بودند، کنار می زدم .. با ترس و وحشت به سرهای آنها که با شلیک مستقیم داعشی ها متلاشی شده بود، را نگاه می کردم .. نمی دانم چه شد، یک دفعه خودم را در آن گودال یافتم ..  از سر و شانه ام خون جاری بود .. اما نه،‌ مثل اینکه زمان ترک این دنیا نبود .. کمی به ذهنم فشار آوردم،‌ سعی کردم، به یاد بیاورم، چه اتفاقی افتاده .. آه ، یادم آمد، لحظات اعدامم را به یاد آوردم .. صدایی که می گفت: الله اکبر، آن سرباز "رافضی" [شیعی] را به درک واصل کن، او را به جهنم بفرست» ..

این سرآغاز حکایت «محمد سلمان عباس الدوسری»، شهید زنده 25 ساله نیروهای بسیج مردمی عراق معروف به «الحشد الشعبی» و از اهالی شهر «بصره» در جنوب عراق است.

محمد سلمان پیش از پیوستن به الحشد الشعبی، در تیپ هفتم مرزی ارتش عراق خدمت می کرد که «داعش» او را در شهر «القائم»، در نزدیکی مرزهای مشترک عراق و سوریه به اسارت می گیرد و به همراه شمار دیگری از هم رزمانش اعدام می کند.

او ماجرا را از ابتدا اینگونه تعریف می کند: «ماه ژوئن بود که دستور رسید، تیپ ما از شهر کوت به سمت شهر القائم، در استان الانبار حرکت کند و در پایگاه نظامی حصیبه این شهر برای پشتیبانی لجستیکی و نظامی از یگان 28 لشکر هفتم ارتش عراق که در معرض حملات شدید داعش قرار داشت، مستقر شود».

این رزمنده الحشد الشعبی می افزاید: «در پایگاه مورد نظر مستقر شدیم و چون داعش از این موضوع اطلاع پیدا کرده بود، خیلی زود حملاتش را علیه پایگاه نظامی حصیبه که در آن مستقر شده بودیم، با هدف تصرف آن، آغاز کرد. حملات بسیار شدید بود و بچه ها فشار زیادی را تحمل می کردند .. اما داعش دست بردار نبود و هر روز بر شدت حملات و فشارها می افزود .. بالاخره از آنچه می ترسیدیم، سرمان آمد .. حملات آنقدر شدت پیدا کرده بود و فشارها آنقدر افزایش یافته بود که موجب از هم پاشیدن شیرازه یگان امان شد .. بعضی از بچه ها در درگیری ها کشته شده بودند و بعضی هم فرار کرده بودند .. اما من و چند نفر از دوستانم که فرار و عقب نشینی را قبول نکرده بودیم، چند روز دیگر در پایگاه باقی ماندیم».

محمد سلمان داستان خود را اینگونه ادامه می دهد: «هر روز که می گذشت، شرایط سخت تر و غیر قابل تحمل تر می شد .. چند روز گذشت، شرایط به حدی سخت شده بود که دیگر جای ماندن و ایستادن نبود .. به همین دلیل با دوستانم تصمیم گرفتیم، از پایگاه عقب نشینی کنیم .. درحالی که از زمین و آسمان بر سر ما آتش می بارید، سوار تنها ماشین پیک آپی شدیم که در پایگاه باقی مانده بود و منطقه را ترک کردیم، اما در میان راه چون از ساکنان بومی و محلی نبودیم، به منطقه آشنایی نداشتیم و همین موجب شد، از جاده اصلی دور شده، راه را گم کنیم».

 وی می افزاید: «هنوز به خودمان نیامده بودیم و در حال بررسی وضعیت خودمان و گشتن به دنبال کسی که بتواند، با ما کمک کند و جاده اصلی را نشان دهد، بودیم که از سوی یک ماشین پیک آپ که با سرعت به دنبال ما بود، تحت تعقیب قرار گرفتیم».

محمد سلمان روایت می کند: «وقتی پیک آپ به ما نزدیک شد، از پرچم سیاهی که روی آن در اهتزار بود، متوجه شدیم، وابسته به داعش است، به خصوص اینکه چند دقیقه بعد به سرعت چند ماشین پیک آپ دیگر نیز به آن ملحق شده و عملا توسط داعش محاصره شدیم».

وی می افزاید: «از آنچه می ترسیدیم، سرمان آمد، توسط عناصر داعش اسیر شدیم .. آنها ما را به پاسگاه پلیس منطقه العبیدی بردند که به دست این گروه سقوط کرده بود .. همان ابتدا جیب های امان را خالی کرده و هرچه با خود داشتیم را گرفتند .. بعد یکی از آنها با شخصی تماس گرفت که او را امیر خطاب می کرد .. به او گفت که سربازان رافضی که می خواستی را فراهم کردیم، فردا آنها را سر ببُر و به بهشت برو».

محمد سلمان ادامه می دهد: «ما را در بازداشتگاه العبیدی حبس کردند و برای ایجاد ترس و وحشت در دل هایمان، هر چند دقیقه یکی از داعشی ها می آمد و نزدیک شدن زمان اعدام را به ما خبر می داد .. شب شده بود، دو رکعت نماز خواندم و به خدا متوسل شدم و از حضرت فاطمه زهرا طلب شفاعت و برای نجات درخواست کمک و یاری کردم .. اولین ساعات صبح روز بعد بود که همه ما را با خودرو پیک آپ به منطقه ای که آن امیر داعشی دستورش را داده بود و آن را جزیره می نامید، منتقل کردند .. در مسیر ما را از مناطق مسکونی و غیر نظامی عبور دادند، در حالی که مردم به ما نگاه می کردند و عناصر داعش با پخش کردن شیرینی میان آنها، اسارت ما را جشن گرفته بودند».

این سرباز عراقی روایت می کند: «مقصد منطقه الرمانه شهر القائم بود که قرار بود، در آنجا توسط دادگاه شرعی داعش محاکمه شویم .. همان طور که برای همه چون روز روشن بود، دادگاه داعش حکم تیر برای همه صادر کرد .. ما را به بیابان های اطراف شهر در نزدیکی مرزهای عراق و سوریه بردند، جایی که پر از تپه و گودال و حفره بود .. محلی را در نزدیکی یکی از آن گودال ها که از بقیه عمیق تر و بزرگ تر بود، انتخاب کرده، در حالی که دست هایمان را محکم بسته بودند، دستور دادند، بر لبه آن زانو بزنیم .. قبل از اعدام ما را به شدت مورد ضرب و شتم قرار داده و مستمر می پرسیدند، آیا از مرگ می ترسید؟ .. دیدم که چگونه دو تیر به سر دوستم حسنین شلیک کردند و پیکر او به عمق گودال سقوط کرد ..  پس از آن نوبت انور بود، تیر به سرش شلیک کردند، در حالی که خون از سرش جاری بود با صورت به عمق گودال افتاد .. نوبت به من رسید، اشهدم را خواندم .. سردی هفت تیر را پشت سرم احساس کردم و از هوش رفتم، دیگر متوجه چیزی نشدم».

محمد سلمان تعریف می کند: «دو ساعت بعد به هوش آمدم، بوی خون همه جا را گرفته بود، بدنم به شدت درد می کرد، زخم هایی را در سر و گردن و شانه هایم احساس می کردم .. نمی دانستم، آیا آن دو تیر علاوه بر سرم به شانه و گردنم نیز اصابت کرده بودند .. از هیچ چیز اطلاع نداشتم، تنها چیزی که می دانستم، آن بود که زنده هستم و دست هایم باز است .. چند دقیقه بعد به خود جرأت دادم، بلند شدم، نگاهی انداختم، اطرافم پر از جسد بود، قلبم به درد آمد، تصمیم گرفتم، هرچه زودتر از آنجا دور شوم، اما به کجا، نمی‌ دانستم .. ساعت ها راه می رفتم تا اینکه از دور آبادی به چشمم خورد، بچه های آبادی در حال بازی بودند، وقتی به آنها رسیدم، یکی از بچه ها به من هشدار داد، وارد روستا نشوم».

وی نقل می کند: «روستا در تصرف داعش بود، به همین دلیل بعد از گرفتن کمی آب برای رفع تشنگی راه روستای دیگری را پیش گرفتم، از کنار یکی از مزارع اطراف روستا می گذشتم که به کشاورزی برخورد کردم، حال مرا که دید به کمکم آمد .. گفتم که بچه ها به من گفتند که روستا تحت تصرف داعش است، سرش را به نشانه تایید تکان داد .. از من خواست، چند دقیقه ای صبر کنم تا کسی را برای کمک پیدا کند».

محمد سلمان می گوید: «آن  کشاورز گفت که او سنی است، اما هیچ وقت تو را به داعش تحویل نمی دهم، حتی اگر سر از تنم جدا کنند، با اینکه داعش اهالی تهدید کرده بود، در صورت همکاری هریک از اهالی مناطق و روستاهای تحت اشغالش با ارتش و سربازان عراقی تمام روستا را به آتش کشیده و اهالی را قتل عام خواهد کرد، این مرد روستایی سنی کمک به من را ترجیح داده بود».

او تعریف می کند که «آن روستایی شجاع مرا به خانه اش برد، زخم هایم را پانسمان کرد، لباس هایم را تعویض کرد و چند روزی تا زمانی که حالم بهتر شود، نزد خود نگه داشت .. وقتی از بهبودی حالم اطمینان حاصل کرد، با یکی از نزدیکانش در نجف تماس گرفت و از او خواست، از طریق شیوخ عشایر بصره خانواده مرا پیدا کند و چنین هم شد».

محمد سلمان می افزاید: «بعد از بازگشت نزد خانواده ام، از پای ننشستم، به سرعت به سراغ مراکز نام نویسی نیروهای الحشد الشعبی رفتم تا برای جنگیدن با داعش و آزادسازی کشورم از لوث وجود این گروه خبیث به صفوف این نیروها ملحق شوم که چنین هم شد و تاکنون در بسیاری از عملیات های الحشد الشعبی مشارکت کردم».

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


"لطفابه گروه یاران خراسانی بپیوندید"
https://t.me/joinchat/AgHf1UEiG0g0BBjJ-3ZOsw

*baghdasht1.blogfa.com

  *  barrud.rasekhoonblog.com 
    #کاشمر#کوهسرخ #کریز #خراسان رضوی

احمداسماعیلی کریزی/خراسان/کاشمر

  •  
  • ahmad_esmaeili_50

اینستاگرام

 


ادامه مطلب



[ پنج شنبه 19 مرداد 1396  ] [ 4:13 PM ] [ احمد ]
نظرات 0
.: Weblog Themes By themzha :.

تعداد کل صفحات : 34 :: 10 11 12 13 14 15 16 17 18 19 >

درباره وبلاگ


استان خراسان رضوی:شهرستان مشهدمقدس

آمار سايت
كل بازديدها : 4058158 نفر
تعداد نظرات : 49 عدد
تاريخ ايجاد وبلاگ : پنج شنبه 14 خرداد 1394  عدد
كل مطالب : 13380 عدد
آخرين بروز رساني : یک شنبه 3 فروردین 1399 
کد موزیک آنلاین برای وبگاه
امکانات وب