خاطرات انقلاب(10) ازکتاب خاطرات زیبا نوشته حجت الاسلام علی اسماعیلی کریزی
حمله مأمورین به مدرسة حجتیه
سال1355ششم یا هفتم خرداد ماه بود. درقم هوا نسبتاً گرم شده بود. اتاق ما طبقة دوم پارک چهارم، مدرسة حجتیه قرار داشت و پنجرة بزرگی رو به طرف صحن حیاط باز میشد. سه نفر هم حجرهای داشتیم که دو نفر آنها مسافرت بودند و نفر آخر هم، داخل مدرسه رفته بود تا از اتاقهای دوستان سری بزند و احوالی بپرسد. ساعت حدوداً یازده شب بود که یک مرتبه از جلو پنجره مشاهده کردم، تعدادی مأمور ساواک با لباس شخصی و کلاه آهنی و تعدادی هم نیروی پلیس با بیسیم و باطوم و اسلحه وارد مدرسه شدند ودر یک آن با سازماندهی قبلی مدرسه را محاصره کردند.
در یک لحظه خواستم از اتاق بیرون بیایم، تا در اتاق را باز کردم دیدم مأمورین داخل سالن با اسلحه قدم میزنند و به من اشاره کرد برو داخل اتاق. منم رفتم و مشخص شد که در یک برنامة منظم گروههایی را برای تصرف مدرسه که دارای هشت پارک (بلوک) ساختمانی بود، آماده کرده بودند و در یک لحظه تمامی مدرسه را اشغال کردند و شاید علت هم این بود که سال قبل حادثة مدرسة فیضیه، نیز در نیمة خرداد پیش آمده بود و اینها خواسته بودند قبل از پانزدهم خرداد رعب و وحشت ایجاد نمایند و قدرتی از خود نشان دهند تا از حرکات مشابه سال پنجاه و چهار جلوگیری شود. نهایتاً انتظار ورود این مهمانان ناخوانده طولی نکشید. یک مرتبه سه چهارنفر که یکی لباس پلیس به تن داشت و بقیه لباس شخصی، با کلاه آهنی، بی سیم،کلت کمری و یک اسلحه، که بعداً فهمیدیم اسم آن یوزی است، وارد حجره شدند و با هیبت خاصی فردی که اسلحه یوزی داشت اسلحه را روی پیشانی من گذاشت، طوری که لوله اسلحه به پیشانی من تکیه داشت و با صدای خشن گفت: تکان نخور و فقط بگو شناسنامه ات کجاست؟ در عین حالی که منظره وحشتناک بود اینجانب سعی کردم خودم را خون سرد نشان بدهم و طوریکه از این حرکات و هیبتها ترسی ندارم. با آرامی و آرامش به آنها گفتم: شناسنامه داخل گنجه است؛ لکن چون دیدم نمیتوانند پیدا کنند علیرغم دستور آنها جلو رفتم و شناسنامه را درآوردم و به آنها دادم.
پس از دیدن شناسنامه نواری که روی ضبط صوت بود، بدون آنکه بدانند محتوای آن چیست، برداشتند و مرتب سؤال میکردند که شما توی این اطاق چند نفرید و چرا اینهمه لباس دارید که پاسخ داده شد، ما چهار نفریم؛ لکن هر کدام چند دست لباس دارند و تعداد زیاد دیده میشود و با اصرار از من میخواستند که رسالة امام خمینی را به آنها بدهم و اینجانب نیز اظهار به بیاطلاعی میکردم، یک نفر از باب نصیحت وآهسته به من میگفت: اگرکتاب یا رساله از امام خمینی داری خودت تحویل بده و الّا اگر خودشان پیدا کنند، ترا کتک میزنند. اینجانب از وجودکتاب و رساله اظهار بیاطلاعی میکردم، حال آنکه در بین همان کتابهایی که داشتند بررسی میکردند، رساله امام بدون جلد و نام و کتاب جهاد اکبر و تحریرالوسیله وجود داشت که نتوانستند پیدا کنند و کتابهایی چون شهید جاوید /آدولف هیتلر و امثال آن را برداشتند و کتاب عدل الهی شهید مطهری و کتاب شعر چهرههای گلگون را نیز برداشتند که از آنها گرفتم.
برایم مشخص شد که اینها هیچ اطلاعی ندارند و فقط به جلد کتابها نگاه میکنند و هر کدام که اسمی از خون یا عدالت یا انقلاب دارد بر میدارند و با خود میبرند. مثلاً چهرههای گلگون که یک کتاب شعر و مدّاحی است، چون روی جلد چند قطره خون کشیده شده بود، میخواستند ببرند و چون جوابشان را میدادم و برخی کتابها را ازآنها میگرفتم وخیلی عادی برخورد میکردم، چند بار دستور داد که لباس بپوشم و با آنها بروم و منهم بلا فاصله لباس میپوشیدم؛ لکن چون آنها مشغول بازرسی بودند، آهسته لباسم را در میآوردم و سر جالباسی میگذاشتم و این کار دو یا سه مرتبه تکرار شد و بالآ خره مرا با خودشان نبردند.
منبع : کتاب خاطرات زیبا نوشته حجت الاسلام
والمسلمین علی اسماعیلی کریزی

barrud.rasekhoonblog.com
وبلاگ "چشمه سلطان ولی کریز"
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
وبلاگ بررود
|||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
barrud.persianblog.ir
بررودکریز
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||