تاريخ : پنج شنبه 3 دی 1388  | 5:22 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

اعجاز عشق

شفایافته: ناصر احمدى گل
تاریخ شفا: یازدهم بهمن 1375
بیمارى: لالى
زبانش مثل چوب خشك شده بود. گامهاى مهیب ترس را هم آواز با ضربان قلبش مى شنید. چشمانش از حدقه بیرون زده و به كنار جاده خیره مانده بود. در عمق تاریكى ، در كنار جاده، شبحى سفید، چون گرگى نرم در هیبت انسان، برآیینه چشمان ناصر نقش بسته بود. در محل زندگى او، كمى پایین تر چنبره زده بود. او آروز مى كرد مى توانست همچون پرنده اى سبك بال، این مسافت تا خانه را پرواز كند و از این همه اضطراب رهایى یابد.
صداى موتور سیكلت در دشت مى پیچد و مرد را به شبح نزدیكتر مى كرد. سكوت دشت ترس زنده مى كرد و نفس در سینه ناصر حبس شده بود. به چندمترى شبح كه رسید تعجب كرد! به او خیره شد. باورش نمى شد. تمام توانش را به كار گرفت تا بر سرعت موتورسیكلت بیفزاید، اما دیگر رمقى نداشت. پلك بر هم نهاد و بعد از چند لحظه پرده از دیدگان مشوشش برداشت.

شاید خیالاتى شده بود، قلبش بشدت مى تپید و مثل گنجشكى كه مى خواهد آزاد شود، خود را به قفس سینه مى كوبید. رخ برگردانید تا یقین پیدا كند كه آنچه بر او گذشته كابوسى بیش نبوده است. نه امكان نداشت، احمد بر ترك موتورش سوار شده بود. ناصر ترسیده بود، خواست احمد را پیاده كند. اما دستش از میان بدن احمد عبور كرد، گویى جسم او از مه تشكیل شده بود، ترس بیش از پیش بر او چیره شد.
كنترل موتورسیكلت از دستش خارج گردید و او را نقش بر زمین كرد. تابوت بر روى دستها به جلو مى رفت همه سیاه پوش بودند، چه كسى مرده بود؟ چرا همسر و فرزندان ناصر زار مىزدند؟ چرا برادرش نام او را با گریه صدا مى زد؟ با شتاب بیش آنها رفت. تلاش كرد كه برادر را در آغوش بكشد و آرام كند، اما گویى جسم او همانند احمد از مه تشكیل شده بود.
جنازه را براى شستشو به داخل غسالخانه انتقال دادند.
آه !! این خود اوست یعنى ... یعنى ...
آب سرد را باز كردند، موج آب، او را به ساحل بیدارى كشاند. با سختى چشمانش را گشود، خود را روى تخت و در حصار سایه هایى یافت كه او را احاطه كرده بودند. سایه ها پررنگتر شدند. ناصر تكانى به خود داد كه برخیزد اما به سبب ضعف زیاد نتوانست. برادر ناصر با حالى پریشان در آستانه در اتاق ظاهر شد، دوان دوان به سویش آمد و او را در آغوش كشید و در حالى كه سعى داشت بر اعصابش مسلط شود، گفت: حالت خوبه داداش جون؟ بعد رو به سوى مشهدى على كرد و ادامه داد: خدا خیرت بده كه ناصر رو رسوندى به بیمارستان، واقعا متشكرم. نگفتى حالت چطوره داداش؟ ناصر تلاش كرد كه كلمه اى در پاسخ برادرش بگوید، اما هر چه كوشید نتوانست. پزشك، برادر ناصر را به بیرون از اتاق دعوت كرد.
همسر ناصر كه بر روى یكى از نیمكتهاى كنار راهرو نشسته بود و مى گریست، با دیدن پزشك و برادر همسرش، از جا برخاست و به طرف آنها رفت و با بغض پرسید: آقاى دكتر حال ناصر چطوره؟
پزشك كه سعى در آرام نمودن آنها داشت، گفت: حالش رضایت بخش است. تنها مشكلى كه وجود دارد این است كه متأسفانه آقاى احمدى قدرت تكلم را از دست داده است. برادر ناصر با تعجب پرسید: براى چه؟ دكتر گفت: علتش به درستى مشخص نیست، ولى احتمالاً باید شوكى به ایشون وارد شده باشه كه در این مورد متأسفانه كارى از دست ما ساخته نیست. و شما مى تونید فردا بیمار رو به منزل ببرید.
با این كه از آن حادثه چند هفته مى گذشت، ناصر نتوانسته بود خواب راحت داشته باشد. هر چه مى كوشید به آن حادثه فكر نكند، نمى توانست. آن اتفاق چون كابوسى وحشتناك، آسایش را از او سلب نموده بود.
ناصر با چشمانى كم فروغ و گونه هایى بى رنگ، در كنجى از اتاق نشسته و در سكوت فرو رفته بود. غم بیمارى او را تا درگاه یأس پیش برده بود.
احساس دلتنگى ، قلبش را فشرد. زن سكوت حزن انگیز اتاق را شكست و گفت: میگم ناصر، ما كه به خیلى از دكترا مراجعه كردیم و نتیجه نگرفتیم. برادرم با خانواده اش مى خوان برن مشهد به منم گفتن كه اگه مایل باشیم همراهشون بریم.
مرد نگاه غمبارش را به تصویر بارگاه منور حضرت رضا(ع) كه به دیوار نصب شده بود، انداخت. درخشش گنبد و گلدسته ها، نور عشق و امید را در دل او روشن كرد، اشك در دیدگانش حلقه زد و عشق زیارت امام رضا(ع) بر دلش شعله ور شد. خنكاى پاییز، جاى خود را به سرماى زمستان داده بود. ابرهاى تیره آسمان را پوشانده و با تندى وزیدن گرفته بود، و سرما تا مغز استخوان نفوذ مى كرد.
در صحن حرم مطهر تعداد زیادى از زوار عاشق به چشم مى خوردند كه ذكرگویان داخل حرم مى شدند. باقى مانده برف شب قبل بر روى گنبد طلا جلوه زیبایى خاصى داشت. ناصر به همراه چند بیمار دیگر در پشت پنجره به انتظار نشسته بود. باد بر صورتش شلاق مى زد. كلاهش را تا روى ابروانش پایین كشید و در خویش فرو رفت. چشمهایش مملو از اشك شده نگاه نیازمندش را به پنجره گرده زد. ناصر در حریم عشق و در جمع حاجتمندان، كعبه دلش را به زیارت نشسته بود. بغضش گشوده شد و در دل به ائمه(ع) متوسل گردید.
او آرام مى گریست و در سكوت با تلاوت آیات قرآن از خداوند كمك مى خواست، و با آب دیده، دل را صفا مى داد.
هنگامى كه پلكها بر نگاهش پرده كشید، آقایى سبزپوش در هاله اى از نور، در حالى كه شال سبز بر كمر داشت به سوى او آمد و با شیرینترین لحن فرمود: برخیز! طنین صداى آقا برتن خسته اش روحى تازه بخشید. ناصر هیجان زده از جا برخاست، گویى نسیم رحمت وزیدن گرفته و گرد و غبار اندوه را از زندگى او زدوده، و به جاى آن شفا و شادى را به ارمغان آورده بود.
جشن آب و آیینه و گل و ریحان بود، فرشتگان چه زیبا میزبانى مى كردند و دامن دامن گل سرخ محمدى برسر و روى زائران مى ریختند. رایحه عشق شامه ها را نوازش مى داد، و عاشقان به پراكنده در گلستان جاویدان رضوى ، با چشمانى پر ستاره، عنایت مولا را به نظاره نشستند.

 

 







نظرات 0