تاريخ : پنج شنبه 3 دی 1388  | 5:39 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

در حریم خلوت یار

شفایافته: على رضا حسینى
متولد 1357 ساكن: شهرستان نكا، روستاى سلیكه
تاریخ شفا: چهاردهم تیرماه 1374
بیمارى: فلج پا
آمده بود تا كبوتر دل خسته و مجروحش را در حرم با صفاى مولایش به پرواز در آورد.
آمده بود تا چهره به غم نشسته اش را كه حاكى از رنج و درد درونى اش بود، با اشك دیدگان معصومش به ضریح سیمین و زرین امام غریبان پیوند بزند.
آمده بود تا سر بر آستان بى نیاز دوست بساید و دل را مقیم كوى یار نموده و مهمان نور باشد.
آمده بود تا چشمان بى فروغش را در روشناى حریم حرم منور سازد.
آمده بود با یك دنیا امید و انتظارـیك دنیا عشق و ارادت و اخلاص، یك دنیا بى قرارى ، تا بگوید: اى امام! دوستت دارم.
آمده بود تا همچون موجى ، تن رنجورش را به اقیانوس عظمت، كرامت، وجود و سخا بسپارد و دریادل این اقیانوس بى كران باشد.

آمده بود تا به مراد دل آسمانى اش بگوید:
اى قرار دیده بى تاب من!
اى مهربان امام كه غوث الامه اى !
و ضامن آهوى رمیده اى !
به آستان امنت چونان غزالى گریزپاى پناهنده شده ام، تا به بلنداى سلامت و تندرستى ام برسانى و از حمیع بلیات ارضى و سماوى برهانى ام.
آمده بود تا از طبیب طبیبان بخواهد تا خار وجودش را در بوستان سرسبز و پرطراوات رضوى ، به گل عافیت مبدل نماید.
در یكى از روزهاى تابستان قرار بود به همراه هیأتى از شهرش روز 28 صفر عازم مشهد شوند. اما جزیره متلاطم دلش تاب تحمل زمان را نداشت. به اتفاق شوهرخواهرش زودتر از موعد، سفر به سرزمین نور را آغاز كرد. او همچون رودى به بحر خروشان حریم پیوست.
به سرزمینى آمد كه سر تا پا معنویت بود. به اقلیمى پاگذاشت كه عرشیان و خاكیان، چاكران درگه آن سر تا پا نورند. دیدن گنبد و بارگاه حضرت، چشمان بى فروغش را جلا بخشید.
فضاى روحانى و معنوى حرم را از نزدیك لمس نمود.
در برابر امام، سلامى و تعظیمى كرد كه لبخند فرشتگان را در پى داشت. ادخلـوها بسـلام آمنین حرم مملو از جمعیت بود: در میان سیل مشتاقان و ارادتمندان و حاجتمندان بارگاه ملكوتى و حجت بالغه پروردگار، خود را همچون قطره اى مى دید. پشت پنجره فولاد دخیل شد.
ضمن ارتباط قلبى ، با طنابى كه او را به پنجره متصل مى نمود ارتباطى ظاهرى را هم برقرار نمود. طناب، رشته الفت او گشت تا دل و جانش به هم پیوند خورد و ضمیرش از انوار امام بهره مند گردد. فضاى معنوى حرم دل هر عاشق و شیدایى را متحول مى ساخت. پیر و جوان، زن و مرد، كودك و نوجوان، از هر قشر و طایفه اى ، شهرى و روستایى ، فقیر و غنى ، در میان دخیل شدگان دیده مى شد.
ایوان طلا، راز و نیاز عارفانه، اشكهاى جارى شده، دلهاى سوخته، بى پناهان خسته دل، ناامیدان وادى سرگردانى ، صداى پاى زائران، صداى ملكوتى مناجات، صداى بال بال زدن كبوتران در آسمان مهتابى و پرستاره، فضاى معطر، پارچه هاى سبز رنگ، طنابهاى رنگارنگ، قفلهاى بسته شده بر پنجره...
خدایا چه محیطى است این جا كه این چنین دل آدمى را مى برد!
پژواك امیددهنده و سوزناك زیارتنامه خوان كه در جوار پنجره فولاد دلها را مى سوزاند و اشك از دیدگان جارى مى ساخت:
این جاست طبیبى كه ندارد نوبت
نوبت هر دل كه شكسته تر بود، پیشتر است!
فقیر و خسته به درگهت آمدم
رحمى ! كه جز ولاى توام، نیست هیچ دستاویز
به نا امیدى از این در مرو، امید این جاست!
فزونتر از همه قفلها، كلید این جاست!
علیرضا در جمع دلسوختگان و دردمندان، بیماران لاعلاج كه از دكترها قطع امید كرده اند قرار گرفت. با چشمان به اشك نشسته اش با مولا به راز و نیاز پرداخت:
یا ضامن آهو!
بر جوانى ام رحمى كن
تو را به پهلوى شكسته مادرت زهرا ناامیدم مكن!
لحظاتى بعد در تفكرى عمیق فرو رفت.
خاطره هاى دوران بیمارى جلوى چشمانش نمایان گشت.
از یادش نمى رفت آن روزى كه مادرش را صدا مى زد: مادر! درد پا امانم را بریده! و مادرش چونان شمعى در این مدت سوخت و از هیچ كوششى دریغ نكرد. به یاد محروم شدن از تحصیلاتش افتاد، به یاد عاجز شدن از كارها و فعالیتهاى روزانه اش به یاد دارو و درمانهایى كه برایش كرده بودند و تأثیرى نداشت، به یاد دستهاى پینه بسته پدرش كه كارگر نكاچوب بود، به یاد دل سوزى هاى خانواده صمیمى اش، به یاد دو برادر و یك خواهرش كه از غم او پژمرده و ملول شده بودند، به یاد جوابهاى مأیوس كننده پزشكان، و خسته از این همه تفكر، پلكهایش به سنگینى گرایید و آرام آرام به خواب رفت ...
ناگهان بیدار مى شود، طناب را بازشده مى بیند، روى پاهایش مى ایستد، شروع به راه رفتن مى كند ... آن شب شادمانى علیرضا دیدنى بود و همه زائران در شادمانى اش شریك!







نظرات 0