تاريخ : جمعه 18 دی 1388 | 4:53 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian
شعبی می گوید : در قصر حکومتی نزد "عبدالملک مروان
"
خلیفه اموی نشسته بودم که سر بریده " مصعب بن زبیر " را آوردند و برابر او
گذاشتند در این حال مضطرب و ناراحت شدم . خلیفه پرسید : چرا اینقدر ناراحتی ؟ گفتم
:
ماجرای شگفت انگیزی است ، در همین جا نزد " عبید الله بن زیاد " بودم دیدم که سر
مبارک امام حسین ( علیه السلام ) را آوردند و پیش او گذاشتند و پس از مدتی در همین
مکان خدمت " مختار ثقفی " رسیدم دیدم که سر ابن زیاد را آوردند و مجدداًچندی نگذشت
که در همین جا سر مختار را پیش مصعب آوردند و اکنون نیز سر مصعب را پیش تو می بینم
.
عبدالملک بعد از شنیدن این
ماجرا از کثرت تاثر و ناراحتی فورا از جای خود بلند شد و دستور داد تا آن قصر را
خراب کرده و با خاک یکسان کنند که شاید به خیال خود جلوی تقدیر الهی را بگیرد
.
یا حق
با استفاده از کتاب
آموزه های وحی
در قصه های تربیتی ، عبدالکریم پاک نیا ، انتشارات فرهنگ اهل
بیت ، چاپ چهارم 1386 ص
61
.: RASEKHOON.NET:.