تاريخ : پنج شنبه 23 مهر 1388  | 4:54 PM | نويسنده : Mohammad ali Hajian

روزى، یكى نزد شیخ ابوسعید ابوالخیر آمد و گفت اى شیخ!آمده‏ام تا از اسرار حق، چیزى به من بیاموزى . شیخ گفت: بازگرد تا فردا . آن مرد بازگشت، شیخ بفرمود تا آن روز موشى بگرفتند و در حقه ( جعبه ) بكردند و سر آن محكم ببستند . دیگر روز آن مرد باز آمد و گفت:اى شیخ آنچه دیروز وعده كردى، امروز به جاى آرى. شیخ فرمان داد كه آن جعبه را به وى دهند. سپس گفت: ((مبادا كه سر این حقه باز كنى .))
مرد حقه را برگرفت و به خانه رفت . در خانه صبر  نكرد و با خود گفت: آیا در این حقه چه سرى از اسرار خدا است؟ هر چند كوشید نتوانست كه سر حقه باز نكند . چون سر حقه باز كرد، موشى بیرون جست و برفت . مرد، پیش شیخ آمد و گفت: ((اى شیخ!من از تو سر خداى تعالى‏خواستم، تو موشى به من دادى؟!)) شیخ گفت:


(( اى درویش!ما موشى در حقه به تو دادیم، تو پنهان نتوانستى كرد؛ سر خداى را چگونه با تو بگوییم؟ )







نظرات 0