یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
دلهای مشتاق در انتظار مقدم کسی می طپدکه شمع وجودش
محفل آرای بزم وجود است و دریای جودش
روح بخش هر موجود که
بیمنه رزق الوری و بوجوده ثبتت الارض و السماء
شیفتگان هر بامدادبا یاد او سر از خواب بر می دارند
و شبانگاهان از هجر روی او دیده تر می سازند
که این ستاره تابان از پس پرده غیبت به درآید
وخاک مقدمش توتیای دیده دلدادگان شود