روزی از نو..
زمين بدور خورشيد چرخيد. خورشيدي پشت ابر بود.
و انسانها مي گشتند به دور خود...خورشيدي پشت ابر بود... اين جمله سر آغازي شد براي پارو كردن برف ها از پشت بام روح و جانش. با خودش گفت: بايد فكري براي فعل"خواستن" كرد.
و بعد سوالي مغزش را به هيجان آورد:" اين نخواستن ها از كجا آب مي خورد كه هيچ گاه تشنه ي خواستن نمي شوم؟"
سوالها يكي پس از ديگري به ديد و بازديد ذهنش مي آمدند..."چند بهار بايد سپري مي شد تا دچار اين سوال شوم؟"
"احساس نياز به امام حتي از كنار روح من هم عبور نميكند."
در ادامه مطلب می خوانید....
ذره بينش را انداخت روي عبارت"عدم نياز به امام دوازدهم"و با دست ديگر چراغ قوه ي ذهنش را روشن كرد.
دنبال سهم خودش مي گشت. مي خواست يقه ي خودش را بگيرد.
قلمش نوشت: شماره يك.... عدم نياز به امام (شايد) به دليل به قدر كافي ندانستن.
سوال چندم را پرسيد: نمي شود دانست؟در شهر من كتابي نيست براي مطالعه كردن؟ استادي نيست براي پرسيدن؟ وقتي نيست براي صرف كردن؟ دوستي نيست و دشمني؟... دشمني نيست كه رگ غيرت مرا به وجد آورد؟
هرسوال را كه مي پرسيد سرش را به نشانه ي جواب مثبت تكان مي داد.
و سوال بعد: پس چرا ؟
همه ي اينها را نگه داشت در يك دستش و با دست ديگر محيط زندگي اش را حساب كرد:
درس و دانشگاه را باهم جمع كرد، نيازهاي مادي اش را هم باهم جمع زد، و چند نياز ديگر. حاصل جمع همه ي اينها شد زندگي اش. هرچه بود روزمرگي بود و روزمرگي؛ آنچنان كه تا نام زندگي اش را مي برد، اين روزمرگي بود كه دستش را بالا مي برد و حضور مي زد.
باخودش گفت: روزمرگي يعني غرق شدن در يك خواب بلند و گمان بيداري كردن.
نام و نشاني از امام زمانش، ميان اضلاع زندگي اش پيدا نكرد.
و اين نوع زندگي نمونه ي كوچكي بود ؛ معرف جامعه اي بزرگ.
اطلاعاتش را مرور كرد. احساس نياز به امام پايين بود و علائم هوشياري پايين تر و اين يعني مرگ قبل از مرگ.
پنجره را باز كرد. بدنبال اكسيژن مي گشت. صداي باران مي آمد. طبيعت هم به رگ غيرتش بر خورده بود و مي باريد.
با خودش گفت: حتي طبيعت هم از يكنواختي بيزار است و فصل ها را بهانه مي كند براي از بيخ و بن نو شدن.
بايد فكري براي زنده بودنش مي كرد، بايد علائم حياتي اش را تقويت مي كرد. بايد خودش سطح هوشياري اش را بالا مي برد.
خودش يك جاي خالي براي امام موجودش در زندگي اش مهيا مي كرد. شروع كرد به طرح و نقشه ريختن.....
"اين نام، اين حضور؛ كه وارد زندگي ام شود؛ كم كم هواي دل معتدل مي شود و اطرافش سرسبز."
"كافيست جاي خالي امام احساس شود."
"اميد كه خواستن ها منجر به برخاستنم شود."
منبع:
«روزی از نو» کاری از کارگروه نشریه کانون مهدویت دانشگاه فردوسی مشهد