یار امام زمان
 
عضو باشگاه وبلاگ نویسان راسخون بلاگ
 


 

حسین آرامی


او از تبار آفتاب و نسل آب است
در چشمهایش کودک آیینه خواب است
باران مهتاب است در آرام شبها
فرط عطش را ابر عشق او جواب است
گل می‌شکوفد دمبدم با یاد سبزش
با یاد او سطح چمن در پیچ و تاب است
آرامش دلهای عاشق همره اوست
کی با حضور او دلی در اضطراب است
در چشمهایش برق لبخندی است پنهان
در دستهایش هرم خورشیدی مذاب است
از پیچ در پیچ سکوت آسمانها
میاید و مهتاب او را در رکاب است
آرامش باد سحر دارد عبورش
آهسته می‌آید ولی نفس شتاب است
دریا، دلش را تاب گنجایش ندارد

طوفانی آغاز صبح انقلاب است
میراث‌دار چشمه‌های پاک و جوشان
او از تبار آفتاب و نسل آب است





، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 30 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

حسین آرامی


روزهای آفتابی می‌رسد
آسمان صاف و آبی می‌رسد
می‌رسد شبهای روشن‌تر ز روز
لحظه‌های ماهتابی می‌رسد
*

یک سبد لبخند، یک گلدان سلام
یک پیاله عشق، مستی مدام
یک وجب افتادگی، یک ذره مهر
یک بغل احساس پاک و بر دوام
*

یک جهان خورشید، یک عالم خروش
کهکشان‌ها جملگی در جنب و جوش
آسمان لبریز نور و روشنی
گوش عالم پر ز غوغای سروش
*

موج در موج محبت، آیه‌ها
باز در اوج محبت، آیه‌ها
آری، آری می‌رسد آخر ز راه
فوج در فوج محبت، آیه‌ها
*

آبی یکپارچه، آب زلال
خاطر آسوده و دور از ملال
شرشر باران و رگبار امید
بوی ریحان، برکت، نان حلال
*

آری، آری غرق باران می‌شویم
پای تا سر نور باران می‌شویم
خاطرات برگ ریزان می‌رود
میهماندار بهاران می‌شویم





، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 30 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

جمال عشق پیدا می شود وقتی تو می آیی

بساط عیش برپا می شود وقتی تو می آیی



نه تنها خاطر دلها شود آشفته از زلفت

چه غوغایی به دنیا می شود وقتی تو می آیی



در اینجا معنی بودن،معمایی است،اما خوب

معمایم چه معنا می شود وقتی تو می آیی



منم مجنون بی لیلا،در این شهر غریب ،اما

تمام شهر لیلا می شود وقتی تو می آیی



وبی تو زشت می ماند،به چشمم هر چه می آید

وزشتیها چه زیبا می شود وقتی تو می آیی



وبی تو گر چه مردابی عفن آلود می مانم

دلم همرنگ دریا می شود وقتی تو می آیی



دل من تنگ تر از غنچه ی باغ دهان توست

که با مهر رخت وا می شود وقتی تو می آیی


اگر چه تک درخت پیر پائیز گذر گاهم

بهار من شکوفا می شود وقتی تو می آیی


تمام آرزوهایم به پایت خاک شد،اما

سراپایم تمنا می شود وقتی تو می آیی


و حتی خواستم با تو نگویم راز دل، اما

دریغا مشت من وا می شود وقتی تو می آیی





، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 30 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

حسین آرامی


کسی از دوردست می‌آید
زلف آشفته ، مست می‌آید

کسی از انجماد ذهن زمین
می‌زده ، ‌می‌پرست می‌آید

چشم‌هایش پر از طراوت روز
آفتابی به دست می‌آید

گیسوانش رها به دست نسیم
با صبا هم‌نشست می‌آید

در تکاپوی فرصت فردا
فارغ از هرچه هست می‌آید

طرح گنگ تبسمی برلب
چابک و فرز و چست می‌آید

سیلان ستاره همراهش
گه‌فرا،‌ گاه پست می‌آید

آنکه تصویر شب در آیینه
با سحر در شکست می‌آید

آنکه در خلوت نیستانها
قامت عشق بست می‌آید

چار تکبیر زد به هفت سرا

یأس از هم گسست می‌آید

کسی از انتهای آگاهی

کسی از دور دست می‌آید





، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 30 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

فرهاد ناظرزاده کرمانی


ای دل شیدای ما گرم تمنای تو

کی شود آخر عیان طلعت زیبای تو

گرچه نهانی ز چشم دل نبود ناامید

می‎رسد آخر به هم چشم من و پای تو

زاده نرگس تویی دیده چو نرگس به ره

مانده که بیند مگر لاله حمرای تو

تیره بماند جهان نور نتابد ز شرق

تا ندهد روشنی روی دلارای تو

این همه نو دولتان غره به جاه و جلال

کاش کند جلوه‎ای غره‎ی غرای تو

باش که فرعونیان غرق ستم ناگهان

خیره شود چشمشان از ید بیضای تو

از بشر بت‎پرست جد تو بتها شکست

بت شکن آخرست همت والای تو

گوش بشر پر شده‎ست از رجز این وآن

بار خدایا به گوش کی رسد آوای تو

سوخت ضعیف از ستم پای بنه در میان

تا بکشد انتقام دست توانای تو

نور خدایی چرا روی نهان می‎کنی

کس نکند جز خدای حل معمای تو؟

شه صفتان را کنون تصفیه‎ای در خورست

وین نکند جز به حق طبع مصفای تو

ظلم به شرق و به غرب چون به نهایت رسید

عدل پدید آورد منطق شیوای تو

گو همه دجال باش روی زمین کز فلک

هم قدم موکبت هست مسیحای تو

دفتر ایام را معنی و لفظی نبود

هر ورقش گر نداشت پر تو امضای تو

نیمه شعبان بود روز امید بشر

شادی امروز ماست نهضت فردای تو
 





، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 30 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

میرزاى نوغانى خراسانى


افـسـوس کـه عـمـرى پـى اغیار دویدیم

از یـار بـمـانـدیـم و بـه مـقصـد نرسیدیم

سـرمـایـه ز کـف رفـت و تـجـارت ننمودیم

جـز حـسـرت و انـدوه مـتـاعى نـخریدیم

پـس سعـى نمودیم که ببینیم رخ دوست

جـان هـا بـه لـب آمـد، رخ دلـدار نـدیـدیم

مـا تـشـنـه لــب انـدر لــب دریـا مـتـحـیــّر

آبـى بـه جـز از خـون دل خـود نـچشیدیم

اى بـستـه بـه زنـجیر تو دل هـاى مـحبـّان

رحمى که در این بادیه بس رنج کشیدیم

چـنـدان کـه به یاد تو شب و روز نشستیم

از شـام فـراقـت چـو سـحـرگـه نـدیـدیم

اى حـجّـت حـقّ پـرده ز رخـسـار بـرافـکـن

کـز هـجـر تـو مـا پـیـرهـن صـبـر دریـدیـم

ما چشم به راهیم به هر شام و سحرگاه

در راه تـو از غـیـر خـیـال تــو رهــیــدیــم

اى دست خـدا دست بـرآور کـه ز دشـمن

بـس ظلم بدیدیم و بسى طعنه شنیدیم

شمشیر کَجَت، راست کند قـامت دیـن را

هـم قـامـت مـا را کـه ز هـجر تو خمیدیم
 





، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 30 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

اروجعلی شهودی


آی آچان قلبیلری دوم دورو آیدین حوزونو
کایناتین گوزو حسرتده دی گورسون یوزونو

آی گوزه ل لیه گویونون گورمه لی گویچه گونشی
نه قه ده ر گیزله ده جه سن بولودآلتدا ازونو

یاشاییش چوللری تاپسین ینی ده ن بلکه اوزون
بیرباخیم بو قوزئیین اوسته دولاندیر گوزونو

گل گیننان گورنئجه قوربان که سه جه لر یولونا
ساریبانلار دوه نی یالخی چوبانلار قوزونو

هارداسان هاردا آقا هاردا مکان ایله میسن
قولاق آسدیم هارا گوردوم دانیشیرلار سوزونو

بونه اوددورکی آلیشدیقجا آتیر جان یانانی
قاریاغیشدان قورویورگوزکوره سینده کوزونو

بو داغیلمیش اوره ییم سنده ن اوتور بیر تیکه دیر
قادان آللام بودور اول قیسسا سوزونده اوزونو

یا قوناق گل منی بیر یول یتیر ان ایسته ییمه
یا چاغیرکونلومی قوی بیر کره دادسین دوزونو

گوز یاشیملا سولارام آتدیم آتان یوللارینی
کیرپیگیمله سیله ره م گول اتیینده ن توزونو
 





، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 30 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

احسان نصری نژاد


اذان جمکران شوری به پا کرد

دلم را از غم عالم جدا کرد

صبا را گشته بودم محرم راز

مرا با رمز غیبت اشنا کرد

بخوان در دل تمنای فرج را

بگو شاید نگاهی هم به ما کرد

چو یعقوب از غم یوسف بنالید

به بوی جامه اش او را شفا کرد

نباشد گل به بستان در زمستان

گل نرگس به هر باغی وفا کرد

ببینیم در جهان عدل علی را

اگر امد حکومت را به پا کرد

اگر ابری بییاید روی خورشید

مشو نومید وباید بس دعا کرد

خدا یا عمر من را طاقتی بخش

که بینم غیبت کبری رها کرد
 







، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 30 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

قادر طهماسبی


بتی که راز جمالش هنوز سربسته است
به غارت دل سودائیان کمر بسته است
عبیر مهر به یلدای طره پیچیده است
میان لطف به طول کرشمه بربسته است
بر آن بهشت مجسم دلی که ره برده است
در مشاهده بر منظر دگر بسته است
زهی تموج نوری که بی غبار صدف
در امتداد زمان نطفه گهر بسته است
بیا که مردمک چشم عاشقان همه شب
میان به سلسله اشک، تا سحر بسته است
به پایبوس خیالت نگاه منتظران
ز برگ برگ شقایق پل نظر بسته است
هزار سد ضلالت شکسته ایم و کنون
قوام ما به ظهور تو منتظر بسته است
متاب روی ز شبگیر جان بی تابم
که آه سوخته، میثاق، با اثر بسته است
به یازده خم می گرچه دست ما نرسد
بده پیاله که یک خم هنوز سربسته است
زمینه ساز ظهورند شاهدان شهید
اگرچه ماتمشان داغ بر جگر بسته است
کرامتی که ز خون شهید می جوشد
بسا که دست دعا را ز پشت سر بسته است
در این رحیل درخشان سوار همت ما
کمند جاذبه بر یال صد خطر بسته است
درین رسالت خونین بخوان حدیث بلوغ
که چشم و گوش حریفان همسفر بسته است
قسم به اوج، که پرواز سرخ خواهم کرد
درین میانه مرا گر چه بال و پربسته است
دل شکسته و طبع خیالبند «فرید»
به اقتدای شرف قامت هنر بسته است





، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 30 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

مریم حقیقت 
ستاره ی دوازدهم بتاب
رخصت دهید قافیه ها را به نام سِنگ
ای آخرین تلاوت باران امام سِنگ
این قبله را گلوله به تاراج برده است
اینجا نماز می شکند درمقام سِنگ
پر پر شده ست بر پر بابا کبوتری
یعنی هجوم فاجعه بر التیام سِنگ
این کاروان زخمی لب تشنه از کجاست؟!
زینب به دوش می رسد از کعبه شام سِنگ
دارد سپاه کفر زمان غرق می شود
جاریست از تمام زمین نیل؛رام سِنگ
باید دوباره فتح شود قبله گاه عشق
بالا رود بلال اذانی به بام سِنگ
ای آخرین ستاره ی خیبر شکن بتاب
بردار ذوالفقار علی(ع)از نیام سِنگ
((هرگزنمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده ی عالم)) قیام سِنگ
 


 





، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 30 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

حسین منزوی 

خانه های دم کرده ، کوچه های بغض الود

طرح شهرِ خاکستر ، در زمینه ای از دود

چرک آب و سرد آتش ، خفته باد و نازا خاک

آفتاب بی چهره ، آسمان غبار اندود

در کجای این دلتنگ می دهید پروازم ؟


پرسه های عصرانه ! ای مدارتان مسدود !

یاد روزگارانی کاسمان و آفاقش

همت پَر مارا عرصه ی حقیری بود

در سکون این مرداب بو گرفته گندیدیم

مثل ماهی تنبل ، تا جدا شدیم از رود

* * *

فصل ضجه و زنجیر باز هم رقم خورده ست

خیره چشم ما تا دور باز در پی موعود

در کجای این دفتر تا نشانشان ثبت است

بردگان جان داده پای باروی نمرود؟

* * *

پای هر ستونش را دشنه ای موشح کرد

پاره و پریشان باد این کتاب خون آلود
 





، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 30 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

سیمین بهبهانی

ستاره دیده فرو بست و آرمید بیا

شراب نور به رگهای شب دوید بیا

ز بس به دامن شب اشک انتظارم ریخت

گل سپیده شکفت و سحر دمید بیا

شهاب یاد تو در آسمان خاطر من

پیاپی از همه سو خطّ زر کشید بیا

ز بس نشستم و با شب حدیث غم گقتم

ز غصه رنگ من و رنگ شب پرید بیا

به وقت مرگم اگر تازه می کنی دیدار

به هوش باش که هنگام آن رسید بیا

به گام های کسان می برم گمان که تویی

دلم ز سینه برون شد ز بس تپید بیا

نیامدی که فلک خوشه خوشه پروین داشت

کنون که دست سحر دانه دانه چید بیا

امید خاطر سیمین دل شکسته تویی

مرا مخواه ازین بیش ناامید بیا

 


 





، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 30 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

مهدی فرجی


در باغِ گل بر آتش نمرود می رسد

با شعر ، با صدای دف و عود می رسد

این بار هم به تارک طاغوت می خورد

سنگی که از فلاخن داوود می رسد

پیغمبرانِ آمده ، رفته! مبارک است

او که نوید مصحفتان بود می رسد

ای دستهای سبز دعا گل برآورید

او گرچه دیر کرده ولی زود می رسد

جز او به هیچ حادثه ای دل نبسته ایم

موعودِ جمعه ، جمعه ی موعود می رسد





، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 30 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]


 

محمد سعید میرزایی


تقویم ، شرمسار هزاران نیامدن

یک بار آمدن وَ پس از آن نیامدن

این قصه مال توست بیا مهربانترین!

کاری بکن چقدر به میدان نیامدن؟

این خانه ی پر از گلِ پژمرده هم هنوز

عادت نکرده است به مهمان نیامدن

باران بدونِ آمدنش نیست بی گمان

مرگ است در تصور باران ، نیامدن

اما تو با نیامدنت نیز حاضری

کم نیست از تو چیزی ازین سان نیامدن

اشیاء خانه جمله ی تاریکِ رفتن اند:

آیینه ، عکس ، پنجره ، گلدان ، نیامدن
 





، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 30 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]

قاسم صرافان


لب ما و قصه‌ی زلف تو، چه توهمی! چه حکایتی!
تو و سر زدن به خیال ما، چه ترحمی! چه سخاوتی!

به نماز صبح و شبت سلام! و به نور در نَسَبت سلام!
و به خال کنج لبت سلام! که نشسته با چه ملاحتی!

وسط «الست بربکم» شده‌ایم در نظر تو گم
دل ما پیاله
، لب تو خم، زده‌ایم جام ولایتی

به جمال، وارث کوثری، به خدا حسین مکرری
به روایتی خود حیدری، چه شباهتی! چه اصالتی!

«بلغ العُلی به کمالِ» تو «کشف الدُجی به جمال» تو
به تو و قشنگی خال تو، صلوات هر دم و ساعتی

شده پر دو چشم تو در ازل، یکی از شراب و یکی عسل
نظرت چه کرده در این غزل، که چنین گرفته حلاوتی!

تو که آینه تو که آیتی، تو که آبروی عبادتی
تو که با دل همه راحتی ، تو قیام کن که قیامتی

زد اگر کسی در خانه‌ات، دل ماست کرده بهانه‌ات
که به جستجوی نشانه‌ات، ز سحر شنیده بشارتی

غزلم اگر تو بسازیم، و نی‌ام اگر بنوازیم
به نسیم یاد تو راضیم نه گلایه‌ای نه شکایتی

نه، مرا نبین، رصدم نکن، و نظر به خوب و بدم نکن
ز درت بیا و ردم نکن تو که از تبار کرامتی





، 
 
نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 30 دی 1389  توسط [ra:post_author_name]
(تعداد کل صفحات:11)      1   2   3   4   5   6   7   8   9   10   >