وقتی روشنایی، روشنایی حقیقی، همان که نقاشان نومیدانه تلاش میکنند روی تابلوهایشان نشان دهند، هر روز صبح از درزهای کرکره به درون میتابد، دیوار بالای سر تختخوابم را راهراه میکند. به من میگوید بازکن، زود باش بازکن، چیز نامنتظری در انتظارت است. چیز نامنتظر، روز است، متفاوت با همهی روزهای دیگر. در مورد جزﺋیات و نکات، چشم تیزی دارم، میتوانم شگفتیهای کوچک را ببینم، حتی میتوانم بگویم جز اینها چیز دیگری را نمیتوانم ببینم. به طور مثال این گلها را: امروز چیزی ننوشتهام، رفتهام در جنگل گردش کردهام و این گلهای سرخ را آنجا یافتهام. آنها را چیدهام، چون رنگشان مرا به یاد نوار سرخی انداخته است که بندباز، هنگام اجرای برنامه به موهایش میبست. اتاقی را که در آن گلهای تازه وجود نداشته باشد، برای مدت زیادی نمیتوانم تحمل کنم. گیاهان چیز دیگری هستند. یک گیاه در اتاق، حضوری زیادی مطمئن را میپراکند، مثل حضور یک زن و شوهر، برای ذوق و سلیقهی من کمی سنگین است.
واقعهی این گلها، برای تمام روز کافی است. شاید جملهای مثل این به نظرتان غمانگیز بیاید، خوب، اگر اینطور باشد از شما گلهمندم. چون این گلها حرف میزنند، آواز میخوانند. به همان اندازهی باخ، اتاقم را از شادمانی لبریز میکنند.
ادامه مطلب