داستان واقعی لئون تولستوی و زن رهگذر

روزی لئون تولستوی در خیابان در حال قدم زدن بود که ناآگاهانه به زنی تنه زد

زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد

بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد

تولستوی کلاهش را از سرش برداشت  و محترمانه معذرت خواهی کرد

و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم

زن که بسیار شرمگین شده بود عذر خواهی کرد

و گفت : چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید ؟

تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ن
دادید !!!


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0

داستان واقعی درسی بزرگ از یک کودک

سال ها پیش زمانی که به عنوان داوطلب در بیمارستان استانفورد مشغول کار بودم

با دختری به نام لیزا آشنا شدم که از بیماری نادری رنج میبرد

ظاهرا تنها شانس بهبودی او گرفتن خون از برادر پنج ساله خود بود که او نیز قبلا مبتلا به این بیماری بود

و به طرز معجزه آسایی نجات یافته بودو هنوز نیاز به مراقبت پزشکی داشت

پزشک معالج وضعیت بیماری خواهرش را توضیح داد و پرسید آیا برای بهبودی خواهرت مایل به اهدای خون هستی؟

برادر خردسال اندکی تردید کرد و سپس نفس عمیقی کشید و گفت : بله من اینکار را برای نجات لیزا انجام خواهم داد

در طول انتقال خون کنار تخت لیزا روی تختی دراز کشیده بود و مثل تمامی انسان ها

که با مشاهده اینکه رنگ به چهره خواهرش باز میگشت خوشحال بود و لبخند میزد

سپس رنگ چهره اش پریده بیحال شده و لبخند بر لبانش خشکید

نگاهی به دکتر انداخته و با صدای لرزانی گفت : آیا میتوانم زودتر بمیرم ؟

پسر خردسال به خاطر سن کمش توضیحات دکتر معالج را عوضی فهمیده بود

و تصور میکرد باید تمام خونش را به لیزا بدهد و با شجاعت خود را آماده مرگ کرده بود


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0

داستان واقعی ابو علی سینا

در زمان های قدیم یک دختر از روی اسب می افتد و لگنش از جایش درمی‌رود

پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش می‌برد دختر اجازه نمی‌دهد کسی دست به باسنش بزند

هر چه به دختر می گویند حکیم بخاطر شغل و طبابتی که می کنند محرم بیمارانشان هستند اما دختر زیر بار نمی رود و نمی‌گذارد کسی دست به باسنش بزند

به ناچار دختر هر روز ضعیف تر وناتوانتر می شود

تا اینکه یک حکیم باهوش و حاذق سفارش می کند که به یک شرط من حاضرم بدون دست زدن به باسن دخترتان او را مداوا کنم

پدر دختر باخوشحالی زیاد قبول می کند و به طبیب یا همان حکیم میگ وید شرط شما چیست؟

حکیم می گوید برای این کار من احتیاج به یک گاو چاق و فربه دارم شرط من این هست که بعد از جا انداختن باسن دخترت گاو متعلق به خودم شود

پدر دختر با خوشحالی قبول می کند و با کمک دوستان و آشنایانش چاقترین گاو آن منطقه را به قیمت گرانی می‌خرد و گاو را به خانه حکیم می‌برد

حکیم به پدر دختر می گوید دو روز دیگر دخترتان را برای مداوا به خانه ام بیاورید

پدر دختر با خوشحالی برای رسیدن به روز موعود دقیقه شماری می کند

از آن طرف حکیم به شاگردانش دستور می دهد که تا  دو روز هیچ آب و علفی را به گاو ندهند

شاگردان همه تعجب می کنند و می گویند گاو به این چاقی ظرف دو روز از تشنگی و گرسنگی خواهد مرد

حکیم تاکید می کند نباید حتی یک قطره آب به گاو داده شود

دو روز می گذرد گاو از شدت تشنگی و گرسنگی بسیار لاغر و نحیف می شود

خلاصه پدر دختر با تخت روان دخترش را به نزد حکیم می آورد

حکیم به پدر دختر دستور می دهد دخترش را بر روی گاو سوار کند

همه متعجب می شوند چاره ای نمی‌بینند باید حرف حکیم را اطاعت کنند

بنابراین دختر را بر روی گاو سوار می کنند

حکیم سپس دستور می دهد که پاهای دختر را از زیر شکم گاو با طناب به هم گره بزنند

همه دستورات مو به مو اجرا می شود حال حکیم به شاگردانش دستور می دهد برای گاو کاه و علف بیاورند

گاو با حرص و ولع شروع می‌کند به خوردن علف ها، لحظه به لحظه شکم گاو بزرگ و بزرگ تر می شود

حکیم به شاگردانش دستور میدهد که برای گاو آب بیاورند

شاگردان برای گاو آب می ریزند

گاو هر لحظه متورم و متورم می شود و پاهای دختر هر لحظه تنگ و کشیده تر می شود دختر از درد جیغ می  کشد

حکیم کمی نمک به آب اضاف می کند

گاو با عطش بسیار آب می‌نوشد حالا شکم گاو به حالت اول برگشته که ناگهان صدای ترق جا افتادن باسن دختر شنیده می شود

جمعیت فریاد شادی سر می‌دهند دختر از درد غش می کند و بیهوش می شود

حکیم دستور می دهد پاهای دختر را باز کنند و او را بر روی تخت بخوابانند

یک هفته بعد دختر خانم مثل روز اول سوار بر اسب به تاخت مشغول اسب سواری می شود و گاو بزرگ متعلق به حکیم می شود

این نوشته افسانه یا داستانی ساختگی نیست آن حکیم کسی نیست جز ابوعلی سینا طبیب نامدار
ایرانی !


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0

داستان های کوتاه از پادشاهان کهن

روزی از روزها پادشاه سه وزیرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کاری را که می گوید انجام دهند :

از هر وزیر خواست تا کیسه ای برداشته و به باغ قصر برود و کیسه ها را  برای پادشاه با میوه ها و محصولات تازه پر کنند

همچنین از آنها خواست که در این کار از هیچ کس کمکی نگیرند و آن را به شخص دیگری واگذار نکنند

وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کیسه ای برداشته و به سوی باغ به راه افتادند !

وزیر اول که به دنبال راضی کردن شاه بود بهترین میوه ها و با کیفیت ترین محصولات را جمع آوری کرده و پیوسته بهترین را انتخاب می کرد تا اینکه کیسه اش پر شد

وزیر دوم با خود فکر می کرد که شاه این میوه ها را برای خود نمی خواهد

و احتیاجی به آنها ندارد و درون کیسه را نیز نگاه نمی کند

پس با تنبلی و اهمال شروع به جمع کردن نمود و خوب و بد را از هم جدا نمی کرد تا اینکه کیسه را با میوه ها پر نمود

وزیر سوم که اعتقاد داشت شاه به محتویات این کیسه اصلا اهمیتی نمی دهد

کیسه را با علف و برگ درخت و خاشاک پر نمود !!!

روز بعد پادشاه دستور داد که وزیران را به همراه کیسه هایی که پر کرده اند بیاورند

وقتی وزیران نزد شاه آمدند

به سربازانش دستور داد سه وزیر را گرفته و هرکدام را جدا گانه با کیسه اش به مدت سه ماه زندانی کنند !!!


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0

داستان کوتاه یک لنگه کفش

پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت

به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد

مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند

ولی پیرمرد بی درنگ لنگه ی دیگر کفشش را هم بیرون انداخت

همه تعجب کردند

پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود

ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد ، چه قدر خوشحال خواهد شد

نتیجه داستان : ببخشید و لبخند بزنید تا بتوانید راحت تر فراموش کنید


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0

داستان کوتاه یک زندگی در خطر بود

آبراهام لینکلن در وسط جلسه سنا بود که بچه خوکی در جوی آب گرفتار شد

از جلسه بیرون دوید و گفت : فعلا بحث را چند دقیقه نگه دارید، زود برمی گردم

این کاری عجیب بود شاید پارلمان آمریکا هرگز به چنین دلیلی متوقف نشده بود

او دوید تا آن بچه خوک را آزاد کند!

لباس هایش تمامن گلی شده بود

آبراهام لینکلن آن  بچه خوک را از آن جوی نجات داد و سپس به جلسه برگشت

مردم پرسیدند : این چه کاری بود کردی؟

چرا جلسه را نگه داشتی و با چنین عجله ای بیرون دویدی؟

او پاسخ داد : یک زندگی در خطر بود …


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0

داستان کوتاه وصیت آلفرد نوبل مخترع دینامیت

آلفرد نوبل از جمله افراد محدودی بود که این شانس را داشت

تا قبل از مردن آگهی وفاتش را بخواند !

حتما می دانید که آلفرد نوبل مخترع سلاح مرگبار دینامیت است

زمانی که برادرش لودویگ فوت شد روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف مخترع دینامیت مرده است

آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول میخکوب شد :

آلفرد نوبل دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد !

آلفرد نوبل خیلی ناراحت شد

با خود فکر کرد : آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

سریع وصیت نامه‌اش را آورد

جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد

پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شو


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0

داستان کوتاه وعده

پادشاه برای اینکه نفسی تازه کند از قصرش خارج شد .

آن شب هوا خیلی سرد بود .

هنگامی که داشت به قصر باز می گشت سربازی را دید که با لباسی نازکی در سرما نگبانی می دهد .

از سرباز پرسید : سردت نمی شود ؟

سرباز گفت : چرا سردم می شود اما بخاطر اینکه لباس گرم ندارم مجبور به تحملم

پادشاه گفت : الان به قصر می روم و می گورم برایت لباس گرم بیاورند

نگبان خیلی خوشحال شد و متظر ماند ، اما پادشاه وقتی داخل قصر شد یادش رفت چه وعده ای به سرباز داده است

صبح روز بعد جسد سرمازده سرباز را در حوالى قصر پیدا کردند

در حالى که در کنارش روی برف ها نوشته بود اى پادشاه من هر شب با همین لباس کم سرما را تحمل مى‌کردم

اما وعده لباس گرم تو مرا از پاى درآورد


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0

داستان کوتاه و واقعی راننده باهوش انیشتن

انیشتین برای رفتن به محل سخنرانی ها و تدریس در دانشگاه همیشه از راننده مورد اطمینان خود کمک می گرفت.

راننده وی نه تنها ماشین او را هدایت می کرد بلکه همیشه در طول سخنرانی ها در میان شنوندگان حضور داشت بطوریکه به مباحث انیشتین تسلط کامل پیدا کرده بود!

یک روز انیشتین در حالی که در راه دانشگاه بود با صدای بلند گفت که خیلی احساس خستگی می کند و حوصله ی سخنرانی را ندارد …

راننده اش پیشنهاد داد که آنها جایشان را عوض کنند و او جای انیشتین سخنرانی کند

چرا که انیشتین تنها در یک دانشگاه استاد بود و در دانشگاهی که سخنرانی داشت کسی او را نمی شناخت

و طبعا نمی توانستند او را از راننده اصلی تشخیص دهند.

انیشتین قبول کرد، اما در مورد اینکه اگر پس از سخنرانی سوالات سختی از وی بپرسند او چه می کند، کمی تردید داشت …

به هر حال سخنرانی راننده به نحوی عالی انجام شد ولی در پایان سخنرانی تصور انیشتین درست از آب درآمد.

دانشجویان در پایان سخنرانی شروع به مطرح کردن سوالات خود کردند.

در این حین راننده باهوش گفت : سوالات به قدری ساده هستند که حتی راننده من نیز می تواند به آنها پاسخ دهد.

سپس انیشتین از میان حضار برخواست و به راحتی به سوالات پاسخ داد به حدی که باعث شگفتی تمام حضار شد !


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0

داستان کوتاه و پند آموز پاسخ آهنگر با ایمان

آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند

سال‌ها با علاقه کار کرد ، به دیگران نیکی کرد اما با تمام پرهیزگاری

در زندگی‌اش اوضاع درست به نظر نمی‌آمد. حتی مشکلاتش مدام بیش‌تر می‌شد

یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت :

واقعا که عجبا.

درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خداترسی بشوی، زندگی‌ات بدتر شده

نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام رنجهایی که در مسیر معنویت به خود داده‌ای، زندگیی‌ات بهتر نشده

آهنگر مکث کرد و بلافاصله پاسخ نداد

سرانجام در سکوت ، پاسخی را که می‌خواست یافت.

این پاسخ آهنگر بود :

در این کارگاه، فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم.

می‌دانی چه طور این کار را می‌کنم؟

اول تکه‌ی فولاد را به اندازه‌ی جهنم حرارت می‌دهم تا سرخ شود

بعد با بی‌رحمی، سنگین‌ترین پتک را بر می‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم

تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که می‌خواهم

بعد آن را در تشت آب سرد فرو می‌کنم، و تمام این کارگاه را بخار آب می‌گیرد

فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می‌کند و رنج می‌برد

باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست.

آهنگر مدتی سکوت کرد و سپس ادامه داد :

گاهی فولادی که به دستم می‌رسد، نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد

حرارت، ضربات پتک و آب سر، تمامش را ترک می‌اندازد

می‌دانم که این فولاد، هرگز تیغه‌ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد

آنوقت است که آنرا به میان انبوه زباله‌های کارگاه میاندازم.

باز مکث کرد و بعد ادامه داد :

می‌دانم که در آتش رنج فرو می‌روم

ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفته‌ام، و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم

انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد

اما تنها دعایی که به درگاه خداوند دارم این است :

خدای من، از آنچه برای من خواسته‌ ای صرف نظر نکن تا شکلی را که  می‌خواهی ، به خود بگیرم

به هر روشی که می‌پسندی  ادامه بده

هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز، هرگز مرا به کوه زباله‌های فولادهای بی فایده پرتاب نکن


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0

داستان کوتاه و آموزنده زیبایی

یکی از دوستانم با یک زن بازیگر معروف که فوق‌العاده زیبا است ازدواج کرد . اما درست زمانی که همه به خوشبختی این زن و شوهر غبطه می‌خوردند، آنها از هم جدا شدند

طولی نکشید که دوستم دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهره‌ای بسیار معمولی است

اما به نظر می‌رسد که دوستم بیشتر و عمیق‌تر از گذشته عاشق همسرش است

عده‌ای آدم فضول در اطراف از او می‌پرسند : فکر نمی‌کنی همسر قبلی‌ات زیباتر بود؟

دوستم با قاطعیت به آنها جواب می‌دهد: نه! اصلاً!

اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی وحشی و زشت به نظرم می‌رسید

اما همسر کنونی‌ام این طور نیست

به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه و باهوش است

وقتی این حرف را می‌زند دوستانش می‌خندند و می‌گویند : کاملا متوجه شدیم

زن‌ها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی‌شوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می‌رسند.

بچه‌ها هرگز مادرشان را زشت نمی‌دانند

سگ‌ها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی‌کنند

اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی‌آید

اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت

زیرا “حس زیبا دیدن” همان عشق است


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0

داستان کوتاه و آموزنده تاجر میمون

روزی روزگاری در روستایی در هند مردی به روستایی‌ها اعلام کرد که برای خرید هر میمون

20 دلار به آنها پول خواهد داد ، روستایی‌ها هم که دیدند اطراف‌شان پر است از میمون

به جنگل رفتند و شروع به گرفتن‌شان کردند

و مرد هم هزاران میمون به قیمت 20 دلار از آنها خرید ولی با کم شدن تعداد میمون‌ها روستایی‌ها دست از تلاش کشیدند

به همین خاطر مرد این‌بار پیشنهاد داد برای هر میمون به آنها 40 دلار خواهد پرداخت

با این شرایط روستایی‌ها فعالیت خود را از سر گرفتند. پس از مدتی موجودی باز هم کمتر و کمتر شد

تا روستاییان دست از کار کشیدند و برای کشاورزی سراغ کشت زارهایشان رفتند

این بار پیشنهاد به 45 دلار رسید و در نتیجه تعداد میمون ها آن قدر کم شد

که به سختی می‌شد میمونی برای گرفتن پیدا کرد

این‌بار نیز مرد تاجر ادعا کرد که برای خرید هر میمون 60 دلار خواهد داد

ولی چون برای کاری باید به شهر می‌رفت کارها را به شاگردش محول کرد تا از طرف او میمون‌ها را بخرد

در غیاب تاجر، شاگرد به روستایی‌ها گفت :

این همه میمون در قفس را ببینید!

من آنها را به 50 دلار به شما خواهم فروخت تا شما پس از بازگشت مرد آنها را به 60 دلار به او بفروشید

روستایی‌ها که [ احتمالا مثل شما ] وسوسه شده بودند پول‌هایشان را روی هم گذاشتند و تمام میمون‌ها را خریدند

البته از آن به بعد دیگر کسی مرد تاجر و شاگردش را ندید و تنها روستایی‌ها ماندند و یک دنی
ا میمون …


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0

داستان کوتاه منطق از نگاه استاد

دو شاگرد  در کلاس سر موضوعی بحث می کردند

و با اینکه نظریه ها یکی نبود هر کدام بر این باور بودند که حرف شان منطقی است

معلم کمی فکر کرد و وارد بحث شد :

گوش کنید مثالی می زنم :

دو مرد پیش من می آیند

یکی تمیز ودیگری کثیف

من به آنها پیشنهاد می کنم حمام کنند

شما فکر می کنید کدام یک این کار را انجام دهند ؟

هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !

معلم گفت : نه تمیزه چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند

پس چه کسی حمام می کند ؟

حالا پسرها جواب دادند : تمیزه !

معلم جواب داد : نه کثیفه چون او به حمام احتیاج دارد

و برای مرتبه چندم پرسید :

خوب پس کدامیک از مهمانان من حمام می کنند ؟

یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه !

معلم دوباره گفت : اما نه البته که هر دو ! تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد

خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟

بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !

معلم بار دیگر توضیح می دهد : نه هیچ کدام ! چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!

شاگردان با اعتراض گفتند : بله درسته ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟

هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است

معلم در پاسخ گفت : خوب پس متوجه شدید این یعنی منطق !

و از دیدگاه هر کس متفاوت است


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0

داستان کوتاه مناره کج

روایت شده است در حدود 600 سال پیش بهترین معماران ایرانی مشغول ساخت  مسجدی عظیم در اصفهان بودند …

در روزهای پایانی اتمام بنای مسجد و چند روز مانده به افتتاح مسجد کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام می دادند

پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت : فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه !

کارگرها خندیدند و گفتند نه مادر جان این مناره را بهترین معماران ایران ساخته اند …

اما معمار تا این حرف را شنید سریع گفت : چوب بیاورید ! کارگر بیاورید!

چوب را به مناره تکیه بدهید و فشار بدهید…

فششششششااااررر دهید دارد صاف می شود …

در حال فشار روی مناره مدام از پیرزن میپرسید : مادر ببنید درست شد؟

مدتی طول کشید تا پیرزن گفت : بله الان درست شد دیگر فشار ندهید !!!

پیرزن بخاطر اینکه حرفش را قبول کردند تشکر کرد و دعایی کرد و رفت …

کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را از معمار با تجربه پرسیدند ؟

معمار گفت : اگر این پیرزن راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت می کرد و شایعه پا می گرفت

این مناره تا ابد کج می ماند و دیگر نمی توانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم

این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم !


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0

داستان کوتاه معجون آرامش

کسری انوشیروان از بزرگمهر خشمگین شد و دستور داد در سیاهچال به زنجیرش کنند

چند روزی از این ماجرا گذشت ، کسری افرادی را فرستاد تا از حال بزرگمهر برایش خبر ببرند.

آنان دیدن بزرگمهر قوی و شادمان است و از او سوال پرشیدند که چرا در این حال اینچنین آسوده هستی

بزرگمهر گفت : معجونی ساخته ام ار 6 جزء و بکار می برم به این دلیل است که مرا اینگونه نیکو می بینید

گفتند : آن معجون را به ما هم بگو تا در زمان گرفتاری استفاده کنیم

بزرگمهر گفت :

1 . اعتماد به خدای عزوجل است

2 . آنچه مقدر است بودنی است

3 . شکیبایی برای گرفتار بهترین چیز است

4 . صبر نکنم چه کنم

5 . شاید حالتی سخت تر از این رخ دهد

6 . از این ساعت تا ساعت بعد امید گشایش است

زمانی که سخنان بزرگمهر را به کسری رساندند بزرگمهر را آزاد کرد و او را گرامی داشت


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0