داستان کوتاه جنایت کار مهربان
جنایت کاری که یک آدم را کشته بود
در حال فرار و آوارگی با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف خسته و کوفته به یک دهکده رسید
چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود
او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد
اما بی پول بود
بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایی کند
دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمشش دید
بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و….پرتقال را از دست مرد میوه فروش گرفت
میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواهم
سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد
این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت
فراری دهان خود را باز کرده گویی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت
آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه به چشمش خورد
میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت
عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت
زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفی کند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند
میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت
پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند
سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد با همان لباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود
او به اطراف نگاه کرد گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود
دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند
او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و با بالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید
موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت :
آن روزنامه را من پیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان
سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد
میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد
و در صفحه پشتش چند سطر دست نویس را دید که نوشته بود :
من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم
هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم
نیکدلی تو بود که بر من تاثیر گذاشت
بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد
ادامه مطلب ...
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394
نظرات
، 0
از اشعار زیبای شعرای بزرگ ایران چند بیت خارج شده است که بی ارتباط به پیام پیغام گیر نیستند توصیه می کنیم این اشعار زیبا را حتما مطالعه نمایید نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 نظرات
، 0
زن و شوهری بیش از 60 سال بایکدیگر زندگی مشترک داشتند آنها همه چیز را به طورمساوی بین خود تقسیم کرده بودند در مورد همه چیز باهم صحبت می کردند وهیچ چیز را از یکدیگر پنهان نمی کردند مگر یک چیز یک جعبه کفش در بالای کمد پیرزن بود که از شوهرش خواسته بود هرگز آن را باز نکند و در مورد آن هم چیزی نپرسد نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 نظرات
، 0
روزی سقراط حکیم معروف یونانی مردی را دید که خیلی ناراحت و متاثراست نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 نظرات
، 0
در روزگاران قدیم مردی از دست روزگار سخت می نالید نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 نظرات
، 0
روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت . ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 نظرات
، 0
پادشاهی از وزیر خود خشمگین شد به همین دلیل او را به زندان انداخت نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 نظرات
، 0
یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت : نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 نظرات
، 0
از بیل گیتس ثوتمند ترین انسان روی زمین پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟ نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 نظرات
، 0
در روزگاران قدیم مردی ثروتمند و غنی وجود داشت که با وجود بی نیازی اش از مال و منال دنیا همیشه پر از اضطراب و دلواپسی بود . نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 نظرات
، 0
شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 نظرات
، 0
روزی بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 نظرات
، 0
کوهنوردی جوان میخواست به قله بلندی صعود کند. پس از سالها تمرین و آمادگی ، سفرش را آغاز کرد. آنقدر به بالا رفتن ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 نظرات
، 0
پدر و پسری داشتند در کوه قدم میزدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 نظرات
، 0
یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 داستان کوتاه پیغام گیر شعرای بزرگ ایران
پیغام گیر سعدی :
از آوای دل انگیز تو مستم
نباشم خانه و شرمنده هستم
به پیغام تو خواهم گفت پاسخ
پیغام گیر فردوسی :
نمی باشم امروز اندر سرای
که رسم ادب را بیارم به جای
به پیغامت ای دوست گویم جواب
چو فردا بر آید بلند آفتاب
پیغام گیر خیام :
این چرخ فلک عمر مرا داد به باد
ممنون توام که کرده ای از من یاد
رفتم سر کوچه منزل کوزه فروش
آیم چو به خانه پاسخت خواهم داد!
پیغام گیر مولانا :
بهر سماع از خانه ام رفتم برون.. رقصان شوم!
شوری برانگیزم به پا.. خندان شوم شادان شوم !
برگو به من پیغام خود..هم نمره و هم نام خود
فردا تو را پاسخ دهم..جان تو را قربان شوم!
پیغام گیر سایه :
ای صدا و سخن توست سرآغاز جهان
دل سپردن به پیامت چاره ساز انسان
گر مرا فرصت گفتی و شنودی باشد
به حقیقت با تو همراز شوم بی نیاز کتمان
پیغام گیر فروغ فرخزاد :
نیستم … نیستم … اما می آیم … می آیم … می آیم …
با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار می آیم … می آیم … می آیم …
و آستانه پر از عشق می شود
و من در آستانه به آنها که پیغام گذاشته اند
سلامی دوباره خواهم داد ..
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه جعبه مخفی
در همه این سال ها پیرمرد آن را نادیده گرفته بود اما بالاخره یک روز پیرزن به بستر بیماری افتاد و پزشکان از او قطع امید کردند در حالی که با یکدیگر امور باقی را رفع و رجوع می کردند پیر مرد جعبه کفش را آوردونزد همسرش برد پیرزن تصدیق کرد که وقت آن رسیده است که همه چیز را در مورد جعبه به شوهرش بگوید
پس از او خواست تا در جعبه را باز کند وقتی پیرمرد در جعبه را باز کرد دو عروسک بافتنی و مقداری پول به مبلغ 120 هزار دلار پیدا کرد پیرمرد دراین باره از همسرش سوال نمود پیرزن گفت : هنگامی که ما قول و قرار ازدواج گذاشتیم مادربزرگم به من گفت که راز خوشبختی زندگی مشترک در این است که هیچ وقت مشاجره نکنید او به من گفت که هر وقت از دست تو عصبانی شدم ساکت بمانم و یک عروسک ببافم
پیرمرد به شدت تحت تاثیر قرار گرفت و سعی کرد اشک هایش سرازیر نشود فقط دو عروسک در جعبه بود پس همسرش فقط دو بار در طول زندگی مشترکشان از دست او رنجیده بود از این بابت در دلش شادمان شد پس رو به همسرش کرد وگفت این همه پول چطور؟ پس این ها ازکجا آمده؟ پیرزن در پاسخ گفت : آه عزیزم این پولی است که از فروش عروسک ها به دست آورده ام
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه پند سقراط
علت ناراحتیش را پرسید ، پاسخ داد : در راه که می آمدم یکی از آشنایان را دیدم
سلام کردم جواب نداد و با بی اعتنایی و خودخواهی گذشت و رفت
و من از این طرز رفتار او خیلی رنجیدم
سقراط گفت : چرا رنجیدی؟
مرد با تعجب گفت : خب معلوم است چنین رفتاری ناراحت کننده است
سقراط پرسید : اگر در راه کسی را می دیدی که به زمین افتاده و از درد وبیماری به خود می پیچد
آیا از دست او دلخور و رنجیده می شدی؟
مرد گفت : مسلم است که هرگز دلخور نمی شدم
آدم که از بیمار بودن کسی دلخور نمی شود
سقراط پرسید : به جای دلخوری چه احساسی می یافتی و چه می کردی؟
مرد جواب داد : احساس دلسوزی و شفقت و سعی می کردم طبیب یا دارویی به او برسانم
سقراط گفت : همه ی این کارها را به خاطر آن می کردی
که او را بیمار می دانستی آیا انسان تنها جسمش بیمار می شود؟
و آیا کسی که رفتارش نادرست است روانش بیمار نیست؟
اگر کسی فکر و روانش سالم باشد هرگز رفتار بدی از او دیده نمی شود؟
بیماری فکر و روان نامش “غفلت” است و باید به جای دلخوری و رنجش نسبت به کسی که بدی می کند
و غافل است دل سوزاند و کمک کرد و به او طبیب روح و داروی جان رساند
نتیجه داستان : پس از دست هیچکس دلخور مشو و کینه به دل مگیر
و آرامش خود را هرگز از دست مده و بدان که هر وقت کسی بدی می کند، در آن لحظه بیمار است
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه پند آموز ظرفیت انسان ها
پیش استادی رفت و برای رفع غم و رنج خود راهی خواست
استاد لیوان آب نمکی را به خورد او داد و از مزه اش پرسید؟
آن مرد آب را به بیرون از دهان ریخت و گفت : خیلی شور و غیر قابل تحمل است
استاد وی را کنار دریا برده و به وی گفت همان مقدار آب بنوشد و بعد از مزه اش پرسید؟
مرد گفت : خوب است و می توان تحمل کرد
استاد گفت شوری آب همان سختی های زندگی است.
شوری این دو آب یکی ولی ظرفشان متفاوت بود.
سختی و رنج دنیا همیشه ثابت است و این ظرفیت ماست که مزه انرا تعین می کند
پس وقتی در رنج هستی بهترین کار بالا بردن ظرفیت و درک خود از مسائل است
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه پرتاب پاره آجر
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند
پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .
پسرک گفت : اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند .
هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد .
برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم
برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم “
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت
برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد
نتیجه داستان : در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه پادشاه
مدتی بعد وضع اقتصاد کشور رو به وخامت گذاشت
بنابراین مردم از پادشاه خود ناراضی شدند و پادشاه هرکاری برای جلب رضایت آنها نمود موفق نمی شد
لذا دستور داد وزیر را از زندان بیاورند
هنگامی که وزیر در محضر او حاضر شد گفت :
مدتی است که مردم از من روی گردان شده اند ، اگر توانستی رضایت آنها را جلب کنی من نیز از گناه تو می گذرم
وزیر گفت : من دستور شما را اجرا خواهم کرد فقط از شما می خواهم تعدادی سرباز به من بدهید
شاه گفت : نبینم که از راه اعمال خشونت بر مردم وارد شوی
سرباز برای چه می خواهی؟
وزیر گفت : من هرگز هدف سرکوب کردن ندارم
شاه با شنیدن این حرف تعدادی سرباز به وزیرش داد
شب هنگام وزیر به هر کدام از سربازان لباس مبدل دزدان را پوشاند و به هر کدام دستور داد که به تمام خانه ها بروند
و از هر خانه چیزی بدزدند به طوری که آن چیز نه زیاد بی ارزش باشد و نه زیاد با ارزش تا به مردم ضرر چندانی وارد نشود
و هم چنین کاغذی به آنها داد و گفت در هر مکانی که دزدی می کنید این کاغذ را قرار دهید
روی کاغذ چنین نوشته شده بود : هدف ما تصاحب قصر امپراطوری و حکومت بر مردم است
سربازان نیز مطابق دستور وزیر عمل کردند
مردم نیز با خواندن آن کاغذ دور هم جمع شدند
نفر اول گفت : درست است که در زمان حکومت پادشاه وقت با وخامت اقتصادی روبه رو شدیم
اما هرگز پادشاه به دزدی اموال ما اقدام نمی کند
این دزدان اکنون که قدرتی ندارند توانسته اند اموال ما را بدزدند ، وای به روزی که به حاکمیت دست یابند
نفر دوم نیز گفت : درست است ، قدر این شاه را باید دانست و از او حمایت نمود تا از شر این دزدان مصون بمانیم
و همه حرف های یکدیگر را تایید کردند و بنابراین تصمیم گرفتند از شاه حمایت کنند
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه پاسخ دکتر حسابی
شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید
من که نمی خواهم موشک هوا کنم فقط می خواهم در روستایمان معلم شوم و به بچه های زادگاهم خدمت کنم !
دکتر حسابی جواب داد :
تو اگر نخواهی موشک هواکنی
و فقط بخواهی معلم شوی قبول
تا اینجا هیچ مشکلی وجود ندارد
ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستای زادگاهت نخواهد موشک هوا کند !!!
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه بیل گیتس و جوان مسلمان
گفت : بله فقط یک نفر از من ثروتمند تر است .
– چه کسی؟
– سالها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم
و به تازگی اندیشههای خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم
روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد
از تیتر یک روزنامه خیلی خوشم اومد
دست کردم توی جیبم که روزنامه رو بخرم دیدم که پول خرد ندارم
خواستم منصرف بشم که دیدم یک پسر بچه سیاه پوست روزنامه فروش وقتی این نگاه پر توجه مرا دید
گفت : این روزنامه مال خودت بخشیدمش بردار برای خودت
گفتم : آخه من پول خرد ندارم
گفت : برای خودت بخشیدمش
سه ماه بعد بر حسب تصادف توی همان فرودگاه و همان سالن پرواز داشتم
دوباره چشمم به یک مجله خورد دست کردم تو جیبم باز دیدم پول خورد ندارم
باز همان بچه بهم گفت : این مجله رو بردار برای خودت .
گفتم : پسرجون چند وقت پیش من اومدم یه روزنامه بهم بخشیدی
تو هر کسی میاد اینجا دچار این مسئله می شه بهش میبخشی؟
پسره گفت : آره من دلم می خواد ببخشم از سود خودم میبخشم
به قدری این جمله پسر و این نگاه پسر تو ذهن من موند که با خودم فکر کردم
خدایا این بر مبنای چه احساسی این را میگوید.
بعد از ۱۹ سال زمانی که به اوج قدرت رسیدم تصمیم گرفتم این فرد رو پیدا کنم تا جبران گذشته رو بکنم
گروهی را تشکیل دادم و گفتم بروند و ببینند در فلان فرودگاه کی روزنامه می فروخته
یک ماه و نیم تحقیق کردند متوجه شدند یک فرد سیاه پوست مسلمان بوده که الان دربان یک سالن تئاتره
خلاصه دعوتش کردند اداره
از او پرسیدم : منو می شناسی؟
گفت : بله! جناب عالی آقای بیل گیتس معروفید که کل دنیا شما رو می شناسن
گفتم : سال ها قبل زمانی که تو پسر بچه بودی و روزنامه میفروختی
دو بار چون پول خرد نداشتم به من روزنامه مجانی دادی چرا این کار را کردی؟
گفت : طبیعی است چون این حس و حال خودم بود
گفتم : حالا میدونی چه کارت دارم؟
میخواهم اون محبتی که به من کردی راجبران کنم.
جوان پرسید: چه طوری؟
– هر چیزی که بخواهی بهت میدهم.
(خود بیل گیتس میگوید این جوان وقتی صحبت میکرد مرتب میخندید)
جوان سیاه پوست گفت : هر چی بخوام بهم می دی؟
– هر چی که بخواهی!
– واقعاً هر چی بخوام؟
بیل گیتس گفت: آره هر چی بخواهی بهت می دم من به ۵۰ کشور آفریقایی وام دادهام
به اندازه تمام آنها به تو میبخشم.
جوان گفت : آقای بیل گیتس نمی تونی جبران کنی!
گفتم : یعنی چی؟ نمیتوانم یا نمیخواهم؟
گفت : میخواهی اما نمیتونی جبران کنی.
پرسیدم: چرا نمیتوانم جبران کنم؟
جوان سیاه پوست گفت : فرق من با تو در اینه که من در اوج نداشتنم به تو بخشیدم
ولی تو در اوج داشتنت میخواهی به من ببخشی و این چیزی رو جبران نمیکنه
اصلا جبران نمیکنه
با این کار نمیتونی آروم بشی
تازه لطف شما از سر ما زیاد هم هست!
بیل گیتس میگوید : همواره احساس میکنم ثروتمندتر از من کسی نیست جز این جوان ۳۲ ساله مسلمان سیاه پوست !!!
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه به خدا اعتماد کن
با اینکه از همه ثروت های دنیا بهره مند بود هیچ گاه شاد و خوشحال دیده نمی شد .
او خدمتکار جوانی داشت که ایمان درونش موج می زد .
و همیشه تنها کسی که به او امید به زندگی می داد همین خدمتکار جوان و مومن بود .
روزی خدمتکار وقتی دید مرد تا حد مرگ نگران است به او گفت :
ارباب آیا حقیقت دارد که خداوند پیش از به دنیا آمدن شما این جهان را اداره می کرد؟
او پاسخ داد : بله همین گونه بوده که می گویی …
خدمتکار جوان دوباره پرسید :
آیا درست است که خداوند پس از آنکه شما دنیا را ترک کردید آنرا همچنان اداره می کند؟
ارباب ثروتمند پاسخ داد : بله همینطور خواهد بود …
خدمتکار با لبخندی زیبا بر روی لبانش گفت:
پس چطور است به خدا اجازه بدهید وقتی شما در این دنیا هستید او آنرا اداره کند؟
به او اعتماد کن وقتی تردیدهای تیره به تو هجوم می آورند
به او اعتماد کن وقتی که نیرویت کم است
به او اعتماد کن زیرا وقتی به سادگی به او اعتماد کنی
اعتمادت سخت ترین چیزها خواهد بود
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه بردار خوب
شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون آمد
متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم می زند و آن راتحسین می کرد
پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید : این ماشین مال شماست آقا؟
پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت : برادرم به عنوان عیدی به من داده است
پسر متعجب شد وگفت : منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری به شما داده است؟
اخ جون ” ای کاش…؟
البته پل کاملا واقف بود که پسر چه آرزویی می خواهد بکند
او می خواست آرزو کند که ای کاش او هم یک همچون برادری داشت
اما آنچه که پسر گفت : سر تا پای وجود پل را به لرزه در آورد
ای کاش من هم یک همچین برادری بودم
پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه آنی گفت : دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟
اوه بله دوست دارم
تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد گفت :
آقا می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟
پل لبخند زد
او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید
او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است
اما پل باز هم در اشتباه بود…
پسر گفت : بی زحمت اونجایی که دوتا پله داره نگهدارید
پسر از پله ها بالا دوید
چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید
اما دیگر تند وتیز بر نمی گشت
او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود
سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد
اوناهاش جیمی می بینی؟
درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم
برادرش عیدی بهش داده و دیناری بابتش پرداخت نکرده
یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد …
اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو همان طوری که همیشه برات شرح میدم ببینی
پل در حالی که اشک های گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند
برادر بزرگتر با چشمانی براق و درخشان کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه ایمان واقعی بازرگان
و کالا های گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد آمده است
فکر می کنید آن مرد چه کرد؟
خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟
و یا اشک ریخت ؟
نه …
او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد
و گفت : خدایا ! می خواهی که اکنون چه کنم؟
مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود :
مغازه ام سوخت ! اما ایمانم نسوخته است ! فردا شروع به کار خواهم کرد!
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه ایمان کوهنورد به خدا
به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد.
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شده است که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد.
در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن !
ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی؟
کوهنورد گفت : نجاتم بده خدای من!
- آیا به من ایمان داری؟
کوهنورد گفت : آری. همیشه به تو ایمان داشتهام
- پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!
کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بیتردید از فراز کیلومترها ارتفاع.
گفت: خدایا نمیتوانم.
- آیا به گفته من ایمان نداری؟
کوهنورد گفت : خدایا نمی توانم. نمیتوانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده کوهنوردی در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه انعکاس
به زمین افتاد و داد کشید : آی ی ی ی!
صدایی از دور دست آمد : آی ی ی ی!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد : کی هستی؟
پاسخ شنید : کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد : ترسو!
باز پاسخ شنید : ترسو!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید : چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت : پسرم خوب توجه کن….
و بعد با صدای بلند فریاد زد : تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد : تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد.
پدرش توضیح داد : راستش داستان این صدا از این قرار است که
مردم میگویند که این انعکاس کوه است ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است.
هر چیزی که بگویی یا انجام دهی ، زندگی عینا به تو جواب میدهد
اگر عشق را بخواهی، عشق بیشتری در قلب بوجود می آید
و اگر به دنبال موفقیت باشی، آن را حتما بدست خواهی آورد.
هر چیزی را که بخواهی ، زندگی همان را به تو خواهد داد!
ادامه مطلب ...
داستان کوتاه آموزنده و طنز خرید شوهر
این مرکز ، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد
اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند
و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند
و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند
روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند
در اولین طبقه، بر روی دری نوشته بود : این مردان ، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند
دختری که تابلو را خوانده بود گفت:
خوب ، بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند؟
پس به طبقه ی بالایی رفتند
در طبقه ی دوم نوشته بود:
این مردان ، شغلی با حقوق زیاد ، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند
دختر گفت : هوووومممم طبقه بالاتر چه جوریه ؟
طبقه ی سوم :
این مردان شغلی با حقوق زیاد ، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند
و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند
دختر : وای چقدر وسوسه انگیر ولی بریم بالاتر
و دوباره رفتند
طبقه ی چهارم :
این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند دارای چهره ای زیبا هستند
همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و اهداف عالی در زندگی دارند
آن دو واقعا به وجد آمده بودند
دختر : وای چقدر خوب پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه؟
پس به طبقه ی پنجم رفتند
آنجا نوشته بود :
این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند!
از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم!
ادامه مطلب ...
سلامـ .... ... ..
موضوعات وبلاگ
آمار وبلاگ
جستوجگر وبلاگ
(( طراح قالب آوازک ، وبلاگدهي راسخون ، نويسنده newsvaolds ))