داستان کوتاه انتخاب همسر

جوانی می خواست زن بگیرد به پیرزنی سفارش کرد تا برای او دختری پیدا کند. پیرزن به جستجو پرداخت، دختری را پیدا کرد و به جوان معرفی کرد و گفت این دختر از هر جهت سعادت شما را در زندگی فراهم خواهد کرد.

جوان گفت : شنیده ام قد او کوتاه است!

پیرزن گفت : اتفاقا این صفت بسیار خوبی است، زیرا لباس های خانم ارزان تر تمام می شود!

جوان گفت : شنیده ام زبانش هم لکنت دارد!

پیرزن گفت : این هم دیگر نعمتی است زیرا می دانید که عیب بزرگ زن ها پر حرفی است اما این دختر چون لکنت زبان دارد پر حرفی نمی کند و سرت را به درد نمی آورد!

جوان گفت : خانم همسایه گفته است که چشمش هم معیوب است!

پیرزن گفت : درست است ، این هم یکی از خوشبختی هاست که کسی مزاحم آسایش شما نمی شود و به او طمع نمی برد.

جوان گفت : شنیده ام پایش هم می لنگد و این عیب بزرگی است!

پیرزن گفت : شما تجربه ندارید، نمی دانید که این صفت ، باعث می شود که خانمتان کمتر از خانه بیرون برود و علاوه بر سالم ماندن، هر روز هم از خیابان گردی ، خرج برایت نمی تراشد!

جوان گفت : این همه به کنار، ولی شنیده ام که عقل درستی هم ندارد!

پیرزن گفت : ای وای، شما مرد ها چقدر بهانه گیر هستید، پس یعنی می خواستی عروس به این نازنینی، این یک عیب کوچک را هم نداشته باشد !!!

نتیجه : در زمان ازدواج چشماتون رو { خیلی } باز کنید !!!


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0

داستان کوتاه آموزنده و زیبا

در یک عصر سرد و برفی وقتی اسمیت داشت از کار برمی گشت

کنار جاده پیر زنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود

اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود

اسمیت پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم

زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست

وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد

پیر زن پرسید : من چقدر باید بپردازم؟

اسمیت به پیر زن گفت : شما هیچ بدهی به من ندارید من هم در این چنین شرایطی بوده ام

و روزی یک نفر هم به من کمک کرد همون طور که من به شما کمک کردم

اگر واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه !

چند مایل جلوتر پیر زن کافه کوچکی رو دید و رفت تو تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست

بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که می بایست هشت ماهه باردار باشه و از خستگی روی پا بند نبود

او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید

وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه هزار دلار شو بیاره پیر زن از در بیرون رفته بود

درحالی که بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود

وقتی پیشخدمت نوشته زن رو می خوند اشک در چشمانش جمع شده بود

در یادداشت چنین نوشته بود :

شما هیچ بدهی به من ندارید من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد همون طور که من به شما کمک کردم

اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی باید این کار رو بکنی نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه !

همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالی که به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت :

باورت می شه اسمیت همه چیز داره درست می شه


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0

داستان کوتاه آموزنده و جالب توقع لاکپشت ها

یک روز خانواده لاک پشت ها تصمیم گرفتند که به پیک نیک بروند

از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند

هفت سال نا قابل طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن !

در نهایت خانواده  لاک پشت ها خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند

در سال دوم سفرشان بالاخره جای مناسب را پیدا کردند

برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند و سبد پیک نیک رو باز کردند و مقدمات رو آماده کردند

بعد از باز کردن سبد پیک نیک فهمیدند که نمک را نیاوردند !

پیک نیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود و همه آنها با این مورد موافق بودند

بعد از یک بحث طولانی جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.

لاک پشت کوچولو ناله کرد جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید اگر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود !

او قبول کرد که به یک شرط برود اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخورد

خانواده لاکپشت ها قبول کردن و لاک پشت کوچولو به سمت خانه به راه افتاد.

سه سال گذشت و لاک پشت کوچولو برنگشت

پنج سال …

شش سال …

سپس در

سال هفتم غیبت او پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بدهد

او اعلام کرد که قصد دارد غذا بخورد و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد

در این هنگام لاک پشت کوچولو فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید

وبا هیجان فریاد زد دیدید که منتظر من نمی مونید منم حالا نمی رم نمک بیارم !!!


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0

داستان کوتاه آموزنده درباره خروس

روزی مردی خروسی از بازار خرید و به خانه برد

وقتی وارد خانه شد همسر جوانش سر و رویش را پوشاند

و فریاد زد : ای مرد! غیرتت چه شده است؟

روزها که تو نیستی آیا من باید با این خروس که جنس مخالف است تنها بمانم؟

خروس را بیرون ببر و از هر که خریده ای به او بازگردان !

مرد خوشحال از این که زن چنان پاکدامنی دارد که حتی از خروس هم دوری می کند

به بازار برگشت و خروس را به فروشنده اش که پیر مرد دنیا دیده ای بود پس داد

پیرمرد که ماوقع را شنید لبخندی زد و گفت : اشکالی ندارد

من خروسم را پس می گیرم ولی برو درباره زنت بیشتر تحقیق کن!

کسی که درباره یک خروس چنین می کند لابد ریگی به کفش دارد و می خواهد رد گم کند


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0

داستان کوتاه امتحان شفاهی فیزیک

استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و سئوال را مطرح می کند

شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت می کند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار می کنید؟

دانشجوی بی تجربه فورا ً جواب می دهد

من پنجره کوپه را پائین میکشم تا باد بوزد

اکنون پروفسور میتواند سئوال اصلی را بدینترتیب مطرح کند

حال که شما پنجره کوپه را باز کرده اید

در جریان هوای اطراف قطار اختلال حاصل می شود

و لازم است موارد زیر را محاسبه کنید :

محاسبه مقا ومت جدید هوا در مقابل قطار؟

تغییر اصطکاک بین چرخ ها و ریل؟

آیا در اثر باز کردن پنجره، سرعت قطار کم میشود و اگر آری، به چه اندازه؟

حسب المعمول دهان دانشجو باز مانده بود و قادر به حل این مسئله نبود و سرافکنده جلسه امتحان را ترک کرد

همین بلا سر بیست دانشجوی بعدی هم آمد که همگی در امتحان شفاهی فیزیک مردود شدند

پروفسور آخرین دانشجو را برای امتحان فرا می خواند و طبق معمول سئوال اولی را می پرسد :

شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار می کنید؟

این دانشجوی خبره می گوید : من کتم را در میارم

پروفسور اضافه میکند که هوا بیش از اینها گرمه

دانشجو میگه خوب ژاکتم را هم در میارم

هوای کوپه مثل حمام زونا داغه

دانشجو میگه : اصلا ً لخت مادر زاد میشم !!!

پروفسور گوشزد می کند که دو آفریقائی نکره و نانجیب در کوپه هستند و منتظرند تا شما لخت شی !!!

دانشجو به آرامی می گوید :

می دانید آقای پروفسور، این دهمین بار است که من در امتحان شفاهی فیزیک شرکت میکنم واگر قطار مملو از آفریقائی های نکره باشد، من آن پنجره لامصب را باز نمی کنم !!!


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0

داستان کوتاه آلزایمر

چمدونش را بسته بودیم

با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود

کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک ، کمی نون روغنی، آبنات، کشمش

چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …

گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم

یک گوشه هم که نشستم

نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”

گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”

گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!

آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،

من که اینجا به کسی کار ندارم

اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”

گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری

همه چیزو فراموش می کنی!”

گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!

اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!”

خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم

و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.

اون بخشی از هویت و ریشه و هستیم بود،

راست می گفت، من همه رو فراموش کرده بودم!

زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمی ریم

توان نگاه کردن به خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم، ساکش رو باز کردم

قرآن و نون روغنی و … همه چیزهای شیرین دوباره تو خونه بودن!

آبنات رو برداشت

گفت: “بخور مادر جون، خسته شدی هی بستی و باز کردی.”

دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم:

“مادر جون ببخش، حلالم کن، فراموش کن.”

اشکش را با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت:

“چی رو ببخشم مادر، من که چیزی یادم نمی یاد،

شاید فراموش میکنم! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟!”

در حالی که با دستای لرزونش، موهای دخترم را شونه میکرد

زیر لب میگفت:

“ گاهی چه نعمتیه این آلمیزر! ”


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0

داستان کوتاه استاد تیزهوش

چهار دانشجوی خوشگذرون شب امتحان به جای درس خواندن به مهمونی و خنده و تفریح گذرانده بودند و  کاملا مشخص است که هيچ آمادگی برای امتحانشون نداشتند

فردا که روز امتحان بود به فکر چاره ای برای گمراه کردن استاد افتادند و نقشه ای کشیدند به اين صورت که سر و رو شون رو با روغن سیاه کردند و با پاره کردن قسمت هایی از لباس هاشون در ظاهرشون تغييراتی بوجود آوردند که ماشینشان خراب شده است و در راه مانده اند!

سپس عازم رفتن به دانشگاه  شدند و يک راست به پيش استادی که امتحان را قرار بود برگزار کند رفتند

مشکل خود رو با استاد به این صورت مطرح کردند :

که ديشب به يک مراسم عروسی خارج ازشهر رفته بودند و در راه برگشت در کمال بد بیاری يکی از لاستيک های ماشين پنچرمی شه

و اونا با هزار زحمت و هل دادن ماشين اونرو به يه جايی رسوندنش واين بوده که نتونستن برای امتحانشون درس بخونن !

دانشجوها با کلی اصرار و التماس استاد را گول می زنن و آخر سر قرار مي شه سه روز ديگه يک امتحان اختصاصی برای اين چهار دانشجو برگزار بشه

دانشجوها بشکن زنان  بعد از اين موفقيت بزرگ سه روز تمام به درس خوندن مشغول مي شن و روز امتحان با اعتماد به نفس بالا به نزد استاد مي رن تا استاد امتحان رو برگزار کنه

استاد عنوان می کنه به دليل خاص بودن و خارج از نوبت بودن اين امتحان بايد هر کدوم از دانشجوها توی يک کلاس بنشينند

و امتحان بدن که آنها به خاطر داشتن وقت کافی وآمادگی لازم با کمال ميل قبول می کنند

سوالات امتحان به شرح زیر بود  :

1)  نام و نام خانوادگی ؟ 2 نمره

2)  کدام لاستيک پنچر شده بود ؟ 18 نمره

    * الف )   لاستیک سمت راننده جلو !
    * ب )   لاستیک سمت راننده عقب !
    * ج )    لاستیک سمت شاگرد جلو !
    * د )   لاستیک سمت شاگرد عقب !

 


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0

داستان کوتاه ازدواج با یک مرد ثروتمند

یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامه‌ای بدین مضمون نوشته است :

می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم صادق باشم

من 25 سال دارم و بسیار زیبا هستم

آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه 500 هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم

شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست ، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد چه برسد به 500 هزار دلار

خواست من چندان زیاد نیست هیچ کس درآنجا با درآمد سالانه 500 هزار دلاری وجود دارد؟

آیا شما خودتان ازدواج کرده‌اید؟

سئوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟

چند سئوال ساده دارم :

پاتوق جوانان مجرد کجاست ؟

چه گروه سنی از مردان به کار من می‌آیند ؟

چرا بیشتر زنان افراد ثروتمند ، از نظر ظاهری متوسطند ؟

معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند ؟

امضا  خانم زیبا

 
و اما جواب مدیر شرکت مورگان :

نامه شما را با شوق فراوان خواندم

درنظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سئوالاتی مشابه شما دارند

اجازه دهید در مقام یک سرمایه‌گذار حرفه‌ای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم :

درآمد سالانه من بیش از 500 هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد ، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما ، وقت خودم را تلف می‌کنم

از دید یک تاجر ، ازدواج با شما اشتباه است ، دلیل آن هم خیلی ساده است :

آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه “زیبائی” با “پول” است

اما اشکال کار همینجاست : زیبائی شما رفته‌رفته محو می‌شود اما پول من ، در حالت عادی بعید است بر باد رود

در حقیقت ، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه

از نظر علم اقتصاد ، من یک سرمایه رو به رشد هستم اما شما یک سرمایه رو به زوال

به زبان وال‌استریت ، هر تجارتی موقعیتی دارد

ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت

اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما

به شما پیشنهاد می‌کنم که قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید

بجای آن ، شما خودتان می‌توانید با داشتن درآمد سالانه 500 هزار دلاری ، فرد ثروتمندی شوید

اینطور ، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آنکه بتوانید یک پولدار احمق را پیدا کنید

امیدوارم این پاسخ کمک تان کند

امضا  رئیس شرکت ج پ مورگان


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0

داستان کوتاه از رحمت خدا نا امید نشو

تنها بازمانده یک کشتی شکسته توسط جریان آب به یک جزیره دور افتاده برده شد

او با بی قراری به درگاه خداوند دعا می‌کرد تا او را نجات بخشد

او ساعت ها به اقیانوس چشم می‌دوخت

تا شاید نشانی از کمک بیابد اما هیچ چیز به چشم نمی‌آمد

سر آخر نا امید شد و تصمیم گرفت که کلبه ای کوچک خارج از ساحل بسازد

تا از خود و وسایل اندکش را بهتر محافظت نماید

روزی پس از آنکه از جستجوی غذا بازگشت، خانه کوچکش را در آتش یافت

دود به آسمان رفته بود، بدترین چیز ممکن رخ داده بود

او عصبانی و اندوهگین فریاد زد: «خدایا چگونه توانستی با من چنین کنی؟»

صبح روز بعد او با صدای یک کشتی که به جزیره نزدیک می‌شد از خواب برخاست

آن کشتی می‌آمد تا او را نجات دهد

مرد از نجات دهندگانش پرسید: «چطور متوجه شدید که من اینجا هستم؟»

آنها در جواب گفتند: «ما علامت دودی را که فرستادی ، دیدیم!»


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0

داستان کوتاه دیدار فرعون و ابلیس

می گویند شیطان رانده شده ، زمانی نزد فرعون ستمکار و ظالم آمد در حالی که فرعون خوشه ای انگور در دست داشت و می خورد

ابلیس به او گفت : هیچکس می تواندکه این خوشهء انگور را به مروارید خوش آب و رنگ مبدل سازد؟

فرعون گفت: نه.

ابلیس با جادوگری و سحر ، آن خوشهء انگور را به دانه های مروارید خوشاب تبدیل کرد.

فرعون تعجب کرد و گفت : آفرین بر تو که استاد و ماهری.

ابلیس سیلی ای بر گردن او زد و گفت : مرا با این استادی به بندگی قبول نکردند ، تو با این حماقت چگونه ادعای خدایی می کنی؟


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0

داستان کوتاه آخر و عاقبت پزشک طماع

 پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودکی زخمی و خون آلوده را در آغوش داشت

با سرعت وارد بیمارستان شد

و به پرستار گفت : خواهش می کنم به داد این بچه برسید

ماشین بهش زد و فرار کرد …

پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو قبل از بستری و عمل پرداخت کنید

پیرمرد : اما من پولی ندارم حتی پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم

خواهش می کنم عملش کنید من پول رو تا شب فراهم می کنم و براتون میارم

پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید

اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت :

این قانون بیمارستانه اول پول بعد عمل …

باید پول قبل از عمل پرداخت بشه

صبح روز بعد همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروز می اندیشید

واقعا پول اینقدر با ارزشه … ؟


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0

داستان جالب و طنز کار مشاوران

چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سر و کله‏ ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده‏ های خاکی پیدا می‏شود. راننده ی آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس شیک ، کفش های Gucci ، عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟

چوپان نگاهی به جوان تازه به دورانرسیده و نگاهی به رمهاش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.

جوان، ماشین خود را در گوشه ‏ای پارک کرد و کامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، وارد صفحه ‏ی NASA روی اینترنت، جایی که می‏توانست سیستم جستجوی ماهواره‏ای ( GPS ) را فعال کند، شد. منطقه ی چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحه ی کاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پیچیده‏ی عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد.

بالاخره 150 صفحه‏ ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان می‏داد، گفت : شما در اینجا دقیقا 1586 گوسفند داری.

چوپان گفت: درست است. حالا همین‏طور که قبلا توافق کردیم، می‏توانی یکی از گوسفندها را ببری. آنگاه به نظاره ی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد؟

مرد جوان پاسخ داد: آری، چرا که نه!

چوپان گفت: تو یک مشاور هستی.

مرد جوان گفت: راست می‏گویی، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟

چوپان پاسخ داد: کار ساده ‏ای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل می‏دانستم، مزد خواستی. مضافا، اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمی‏دانی، چون به جای گوسفند، سگ مرا برداشتی !


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0

داستان جالب در مورد یک وکیل خیلی خسیس

مسئولین یک مؤسسه خیریه بعد از تحقیق در مورد ثروتمندان شهرمتوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند

و تا  به این زمان حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است

پس یکی از بهترین افرادشان را برای دریافت کمک نزد او فرستادند

مسئول خیریه : آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه شهر نکرده‌اید.

آیا نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟

وکیل : آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که  مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله

هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی‌کرد؟

زود قضاوت کردید !!!

مسئول خیریه : (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم  خیلی تسلیت می‌گویم.

وکیل : آیا در تحقیقاتی که در مورد من انجام دادید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند

و زن و چهار بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟

زود قضاوت کردید !!!

مسئول خیریه : (با شرمندگی بیشتر) نه  نمی‌دانستم  چه گرفتاری بزرگی انشالله حل شود …

وکیل : آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قراردارد؟

زود قضاوت کردید !!!

مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت : ببخشید نمی‌دانستم اینهمه گرفتاری و مشکلات دارید …

وکیل : خوب حالا وقتی من به اینها یک ریال هم کمک نکرده‌ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم؟

باز هم زود قضاوت کردید !!!


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0

داستان جالب آزمایش دامادها توسط مادر زن

زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند . یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند .

یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم میزدند از قصد وانمود کرد که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت .

دامادش فوراً شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد .

فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠۶ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»

زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت توی آب و جان زن را نجات داد.

داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠۶ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»

نوبت به داماد آخری رسید.

زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت اما داماد از جایش تکان نخورد

او پیش خود فکر کرد وقتش رسیده که این پیرزن از دنیا برود پس چرا من خودم را به خطر بیاندازم؟

همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد.

فردا صبح یک ماشین بی ام ‌و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود

که روی شیشه اش نوشته بود:«متشکرم! ازطرف پدر زنت»

نتیجه : اگر خواستید دامادهاتون رو امتحان کنید حداقل از امتحانی استفاده کنید که راه برگشت داشته باشه !


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0

داستان پند دار و زیبای قدرت دعا کردن

زنی بود با لباسهای کهنه و مندرس وارد خواربار فروشی محله شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست

کمی خواروبار به او بدهد . به نرمی گفت شوهرش بیمار است و نمی‌تواند کار کند و شش بچه‌شان

بی غذا مانده‌اند صاحب مغازه با بی‌اعتنایی محلش نگذاشت و با حالت بدی خواست او را بیرون کند

زن نیازمند در حالی که اصرار می‌کرد گفت : آقا شما را به خدا به محض اینکه بتوانم پولتان را می‌آورم

مغازه دار گفت نسیه نمی‌دهد

مشتری دیگری که کنار پیشخوان ایستاده بود و گفت و گوی آن دو را می‌شنید به مغازه دار گفت : ببین این خانم چه می‌خواهد؟ خرید این خانم با من .

خواربار فروش گفت : لازم نیست خودم می‌دهم لیست خریدت کو ؟ زن گفت : اینجاست.

مغازه دار با طعنه گفت : لیست ‌ات را بگذار روی ترازو به اندازه ی وزنش هر چه خواستی ببر !

زن با خجالت یک لحظه مکث کرد از کیفش تکه کاغذی درآورد و چیزی رویش نوشت و آن را روی کفه ترازو گذاشت. همه با تعجب دیدند کفه ی ترازو پایین رفت .

خواربارفروش باورش نمی‌شد . مشتری از سر رضایت خندید .

مغازه‌دار با ناباوری شروع به گذاشتن جنس در کفه ی دیگر ترازو کرد کفه ی ترازو برابر نشد ، آن قدر چیز گذاشت تا کفه‌ها برابر شدند .

در این وقت ، خواربار فروش با تعجب و دل‌خوری تکه کاغذ را برداشت ببیند روی آن چه نوشته است .

کاغذ لیست خرید نبود، دعای زن بود که نوشته بود ” ای خدای عزیزم! تو از نیاز من باخبری خودت آن را برآورده کن “

مغازه ‌دار با بهت جنس ها را به زن داد و همان جا ساکت و متحیر خشکش زد. زن خداحافظی کرد و رفت.

مشتری یک اسکناس با ارزش به مغازه ‌دار داد و گفت : فقط خداست که می‌‌داند وزن دعای پاک و خالص چقدر است ؟


ادامه مطلب ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 22 فروردین 1394 

نظرات ، 0