34 وامانده قافله

در تاريكى شب ، از دور، صداى جوانى به گوش مى رسيد كه استغاثه مى كرد و كمك مى طلبيد و مادر جان ! مادر جان ! مى گفت . شتر ضعيف و لاغرش از قافله عقب مانده بود و سرانجام از كمال خستگى خوابيده بود. هر كار كرد شتر را حركت دهد نتوانست . ناچار بالا سر شتر ايستاده بود و ناله مى كرد. در اين بين ، رسول اكرم كه معمولاً بعد از همه و در دنبال قافله حركت مى كرد كه اگر احيانا ضعيف و ناتوانى از قافله جدا شده باشد تنها و بى مددكار نماند از دور صداى ناله جوان را شنيد، همينكه نزديك رسيد پرسيد:((كى هستى ؟.
من جابرم
چرا معطل و سرگردانى ؟
يا رسول اللّه ! فقط به علت اينكه شترم از راه مانده .
((عصا همراه دارى ؟)).
بلى
((بده به من )).
رسول اكرم عصا را گرفت و به كمك آن عصا شتر را حركت داد و سپس او را خوابانيد، بعد دستش را ركاب ساخت و به جابر گفت :((سوار شو)).
جابر سوار شد و با هم راه افتادند. در اين هنگام شتر جابر، تندتر حركت مى كرد. پيغمبر در بين راه دائما جابر را مورد ملاطفت قرار مى داد. جابر شمرد، ديد مجموعا 25 بار براى او طلب آمرزش كرد.
در بين راه از جابر پرسيد:((از پدرت عبداللّه چند فرزند باقى مانده ؟)).
هفت دختر و يك پسر كه منم .
((آيا قرضى هم از پدرت باقى مانده ؟)).
بلى .
((پس وقتى به مدينه برگشتى ، با آنها قرارى بگذار و همينكه موقع چيدن خرما شد مرا خبر كن )).
بسيار خوب .
((زن گرفته اى ؟)).
بلى .
((با كى ازدواج كردى ؟)).
با فلان زن ، دختر فلان كس ، يكى از بيوه زنان مدينه .
((چرا دوشيزه نگرفتى كه همبازى تو باشد؟)).
يا رسول اللّه ! چند خواهر جوان و بى تجربه داشتم نخواستم زن جوان و بى تجربه بگيرم ، مصلحت ديدم عاقله زنى را به همسرى انتخاب كنم .
((بسيار خوب كارى كردى . اين شتر را چند خريدى ؟)).
به پنج وقيه طلا.
((به همين قيمت مال ما باشد، به مدينه كه آمدى بيا پولش را بگير)).
آن سفر به آخر رسيد و به مدينه مراجعت كردند. جابر شتر را آورد كه تحويل بدهد، رسول اكرم به ((بلال )) فرمود:((پنج وقيه طلا بابت پول شتر به جابر بده ، به علاوه سه وقيه ديگر، تا قرضهاى پدرش عبداللّه را بدهد، شترش هم مال خودش باشد)).
بعد، از جابر پرسيد:((با طلبكاران قرارداد بستى ؟)).
نه يا رسول اللّه !
((آيا آنچه از پدرت مانده وافى به قرضهايش هست ؟))
نه يا رسول اللّه !
((پس موقع چيدن خرما ما را خبر كن )).
موقع چيدن خرما رسيد، رسول خدا را خبر كرد. پيامبر آمد و حساب طلبكاران را تصفيه كرد. و براى خانواده جابر نيز به اندازه كافى باقى گذاشت (46).


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 

نظرات ، 0

33 بازار سياه

عائله امام صادق و هزينه زندگى آن حضرت زياد شده بود. امام به فكر افتاد كه از طريق كسب و تجارت عايداتى به دست آورد تا جواب مخارج خانه را بدهد. هزار دينار سرمايه فراهم كرد و به غلام خويش كه ((مصادف )) نام داشت فرمود:((اين هزار دينار را بگير و آماده تجارت و مسافرت به مصر باش )).
((مصادف )) رفت و با آن پول از نوع متاعى كه معمولاً به مصر حمل مى شد خريد و با كاروانى از تجار كه همه از همان نوع متاع حمل كرده بودند، به طرف مصر حركت كرد.
همينكه نزديك مصر رسيدند، قافله ديگرى از تجار كه از مصر خارج شده بود، به آنها برخورد. اوضاع و احوال را از يكديگر پرسيدند، ضمن گفتگوها معلوم شد كه اخيرا متاعى كه مصادف و رفقايش حمل مى كنند بازار خوبى پيدا كرده و كمياب شده است . صاحبان متاع از بخت نيك خود، بسيار خوشحال شدند و اتفاقا آن متاع از چيزهايى بود كه مورد احتياج عموم بود و مردم ناچار بودند به هر قيمت هست آن را خريدارى كنند.
صاحبان متاع ، بعد از شنيدن اين خبر مسرت بخش ، با يكديگر همعهد شدند كه به سودى كمتر از صد در صد نفروشند. رفتند و وارد مصر شدند. مطلب همان طور بود كه اطلاع يافته بودند. طبق عهدى كه با هم بسته بودند بازار سياه به وجود آوردند و به كمتر از دو برابر قيمتى كه براى خود آنها تمام شده بود نفروختند.
مصادف ، با هزار دينار سود خالص به مدينه برگشت . خوشوقت و خوشحال به حضور امام صادق رفت و دو كيسه كه هر كدام هزار دينار داشت جلو امام گذاشت . امام پرسيد:((اينها چيست ؟))
گفت : يكى ازاين دو كيسه سرمايه اى است كه شما به من داديد و ديگرى كه مساوى اصل سرمايه است سود خالصى است كه به دست آمده .
امام :((سود زيادى است ، بگو ببينم چطور شد كه شما توانستيد اين قدر سود ببريد؟)).
قضيه از اين قرار است كه در نزديك مصر اطلاع يافتيم كه مال التجاره ما در آنجا كمياب شده ، هم قسم شديم كه به كمتر از صد در صد سود خالص ‍ نفروشيم و همين كار را كرديم !
((سبحان اللّه ! شما همچو كارى كرديد!، قسم خورديد كه در ميان مردم مسلمان بازار سياه درست كنيد، قسم خورديد كه به كمتر از سود خالص مساوى اصل سرمايه نفروشيد! نه ، همچو تجارت و سودى را من هرگز نمى خواهم )).
سپس امام يكى از دو كيسه را برداشت و فرمود:((اين سرمايه من )) و به آن يكى ديگر دست نزد و فرمود:((من به آن كارى ندارم )).
آنگاه فرمود:((اى مصادف ! شمشير زدن از كسب حلال آسانتر است ))(45).


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 

نظرات ، 0

32 در خانه اُمّ سلمه

آن شب را رسول اكرم در خانه ((ام سلمه )) بود. نيمه هاى شب بود كه ام سلمه بيدار شد و متوجه گشت كه رسول اكرم در بستر نيست . نگران شد كه چه پيش آمده ؟ حسادت زنانه او را وادار كرد تا تحقيق كند. از جا حركت كرد و به جستجو پرداخت . ديد كه رسول اكرم در گوشه اى تاريك ايستاده ، دست به آسمان بلند كرده اشك مى ريزد و مى گويد:
((خدايا! چيزهاى خوبى كه به من داده اى از من نگير، خدايا! مرا مورد شماتت دشمنان و حاسدان قرار نده ، خدايا! مرا به سوى بديهايى كه مرا از آنها نجات داده اى برنگردان ، خدايا! مرا هيچگاه به اندازه يك چشم برهم زدن هم به خودم وامگذار)).
شنيدن اين جمله ها با آن حالت ، لرزه بر اندام ام سلمه انداخت ، رفت در گوشه اى نشست و شروع كرد به گريستن ، گريه ام سلمه به قدرى شديد شد كه رسول اكرم آمد و از او پرسيد:((چرا گريه مى كنى ؟)).
چرا گريه نكنم ؟! تو با آن مقام و منزلت كه نزد خدا دارى ، اين چنين از خداوند ترسانى ، از او مى خواهى كه تو را به خودت يك لحظه وانگذارد، پس واى به حال مثل من .
((اى ام سلمه ! چطور مى توانم نگران نباشم و خاطرجمع باشم ، يونس ‍ پيغمبر يك لحظه به خود واگذاشته شد و آمد به سرش آنچه آمد))(44).


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 

نظرات ، 0

31 درخت خرما

سمرة بن جندب ، يك اصله درخت خرما در باغ يكى از نصارا داشت . خانه مسكونى مرد انصارى كه زن و بچه اش در آن جا به سر مى بردند. هماندم در باغ بود. سمره گاهى مى آمد و از نخله خود خبر مى گرفت ، يا از آن خرما مى چيد. و البته طبق قانون اسلام ، ((حق )) داشت كه در آن خانه رفت و آمد نمايد و به درخت خود رسيدگى كند.
سمره هر وقت كه مى خواست برود از درخت خود خبر بگيرد، بى اعتنا و سرزده داخل خانه مى شد و ضمنا چشم چرانى مى كرد.
صاحبخانه از او خواهش كرد كه هر وقت مى خواهد داخل شود، سرزده وارد نشود. او قبول نكرد. ناچار صاحبخانه به رسول اكرم شكايت كرد و گفت : اين مرد سرزده داخل خانه من مى شود، شما به او بگوييد بدون اطلاع و سرزده وارد نشود تا خانواده من قبلاً مطلع باشند و خود را از چشم چرانى او حفظ كنند.
رسول اكرم ، سمره را خواست و به او فرمود:((فلانى از تو شكايت دارد، مى گويد تو بدون اطلاع وارد خانه او مى شوى و قهرا خانواده او را در حالى مى بينى كه او دوست ندارد. بعد از اين اجازه بگير و بدون اطلاع و اجازه داخل نشو))، سمره تمكين نكرد.
فرمود:((پس درخت را بفروش ))، سمره حاضر نشد. رسول اكرم قيمت را بالا برد، باز هم حاضر نشد. بالاتر برد، باز هم حاضر نشد، فرمود:((اگر اين كار را بكنى ، در بهشت براى تو درختى خواهد بود))
باز هم تسليم نشد. پاها را به يك كفش كرده بود كه نه از درخت خودم صرف نظر مى كنم و نه حاضرم هنگام ورود به باغ از صاحب باغ اجازه بگيرم .
در اين وقت رسول اكرم فرمود:((تو مردى زيان رسان و سختگيرى و در دين اسلام زيان رساندن و تنگ گرفتن وجود ندارد))(42). بعد رو كرد به مرد انصارى و فرمود:((برو درخت خرما را از زمين درآور و بينداز جلو سمره )).
رفتند و اين كار را كردند. آنگاه رسول اكرم به سمره فرمود:((حالا برو درختت را هرجا كه دلت مى خواهد بكار))(43).


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 

نظرات ، 0

30 شكايت همسايه

شخصى آمد حضور رسول اكرم و از همسايه اش شكايت كرد كه مرا اذيت مى كند و از من سلب آسايش كرده . رسول اكرم فرمود:((تحمل كن و سر و صدا عليه همسايه ات راه نينداز، بلكه روش خود را تغيير دهد)) بعد از چندى دو مرتبه آمد و شكايت كرد. اين دفعه نيز رسول اكرم فرمود:((تحمل كن )) براى سومين بار آمد و گفت : يا رسول اللّه ! اين همسايه من ، دست از روش خويش ‍ بر نمى دارد و همان طور موجبات ناراحتى من و خانواده ام را فراهم مى سازد.
اين دفعه رسول اكرم به او فرمود:
((روز جمعه كه رسيد، برو اسباب و اثاث خودت را بيرون بياور و سر راه مردم كه مى آيند و مى روند و مى بينند بگذار، مردم از تو خواهند پرسيد كه چرا اثاثت را اينجا ريخته اى ؟ بگو از دست همسايه بد و شكايت او را به همه مردم بگو)).
شاكى همين كار را كرد. همسايه موذى كه خيال مى كرد پيغمبر براى هميشه دستور تحمل و بردبارى مى دهد، نمى دانست آنجا كه پاى دفع ظلم و دفاع از حقوق به ميان بيايد، اسلام حيثيت و احترامى براى متجاوز قائل نيست . لهذا همينكه از موضوع اطلاع يافت ، به التماس افتاد و خواهش كرد كه آن مرد، اثاث خود را برگرداند به منزل . و در همان وقت متعهد شد كه ديگر به هيچ نحو موجبات آزار همسايه خود را فراهم نسازد.(41)


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 

نظرات ، 0

29 سفره خليفه

شريك بن عبداللّه نخعى از فقهاى معروف قرن دوم هجرى به علم و تقوا معروف بود. مهدى بن منصور خليفه عباسى علاقه فراوان داشت كه منصب ((قضا)) را به او واگذار كند، ولى شريك بن عبداللّه ، براى آنكه خود را از دستگاه ظلم دور نگه دارد زير اين بار نمى رفت . و نيز خليفه علاقه مند بود كه شريك را معلم خصوصى فرزندان خود قرار دهد تا به آنها علم حديث بياموزد، شريك اين كار را نيز قبول نمى كرد و به همان زندگى آزاد و فقيرانه اى كه داشت قانع بود.
روزى خليفه او را طلبيد و به او گفت : بايد امروز يكى از اين سه كار را قبول كنى ، يا عهده دار منصب ((قضا)) بشوى ، يا كار تعليم و تربيت فرزندان مرا قبول كنى ، يا آنكه همين امروز نهار با ما باشى و بر سر سفره ما بنشينى .
شريك با خود فكرى كرد و گفت ، حالا كه اجبار و اضطرار است ، البته از اين سه كار، سومى بر من آسانتر است .
خليفه ضمنا به مدير مطبخ دستور داد كه امروز لذيذترين غذاها را براى شريك تهيه كن . غذاهاى رنگارنگ از مغز استخوان آميخته به نبات و عسل تهيه كردند و سر سفره آوردند.
شريك كه تا آن وقت همچو غذايى نخورده و نديده بود، با اشتهاى كامل خورد. خوانسالار آهسته بيخ گوش خليفه گفت : به خدا قسم كه ديگر اين مرد روى رستگارى نخواهد ديد.
طولى نكشيد كه ديدند شريك هم عهده دار تعليم فرزندان خليفه شده و هم منصب ((قضا)) را قبول كرده و برايش از بيت المال مقررى نيز معين شد.
روزى با متصدى پرداخت حقوق حرفش شد، متصدى به او گفت : تو كه گندم به ما نفروخته اى كه اين قدر سمجامت مى كنى ؟
شريك گفت : چيزى از گندم بهتر به شما فروخته ام ، من دين خود را فروخته ام .(40)


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 

نظرات ، 0

28 تازه مسلمان

دو همسايه كه يكى مسلمان و ديگرى نصرانى بود، گاهى با هم راجع به اسلام سخن مى گفتند. مسلمان كه مرد عابد و متدينى بود آن قدر از اسلام توصيف وتعريف كردكه همسايه نصرانيش به اسلام متمايل شد و قبول اسلام كرد.
شب فرا رسيد، هنگام سحر بود كه نصرانى تازه مسلمان ديد در خانه اش را مى كوبند، متحير و نگران پرسيد: كيستى ؟
از پشت در صدا بلند شد: من فلان شخصم و خودش را معرفى كرد، همان همسايه مسلمانش بود كه به دست او به اسلام تشرف حاصل كرده بود.
در اين وقت شب چكار دارى ؟
زود وضو بگير و جامه ات را بپوش كه برويم مسجد براى نماز!
تازه مسلمان براى اولين بار در عمر خويش وضو گرفت و به دنبال رفيق مسلمانش روانه مسجد شد. هنوز تا طلوع صبح خيلى باقى بود. موقع نافله شب بود، آن قدر نماز خواندند تا سپيده دميد و موقع نماز صبح رسيد. نماز صبح را خواندند و مشغول دعا و تعقيب بودند كه هوا كاملاً روشن شد. تازه مسلمان حركت كرد كه برود به منزلش ، رفيقش گفت : كجا مى روى ؟
مى خواهم برگردم به خانه ام ، فريضه صبح را كه خوانديم ديگر كارى نداريم .
مدت كمى صبر كن و تعقيب نماز را بخوان تا خورشيد طلوع كند.
بسيار خوب .
تازه مسلمان نشست و آن قدر ذكر خدا كرد تا خورشيد دميد. برخاست كه برود، رفيق مسلمانش قرآنى به او داد و گفت : فعلاً مشغول تلاوت قرآن باش ‍ تا خورشيد بالا بيايد و من توصيه مى كنم كه امروز نيت روزه كن ، نمى دانى روزه چقدر ثواب و فضيلت دارد؟
كم كم نزديك ظهر شد. گفت : صبر كن چيزى به ظهر نمانده ، نماز ظهر را در مسجد بخوان .
نماز ظهر خوانده شد. به او گفت : صبر كن طولى نمى كشد كه وقت فضيلت نماز عصر مى رسد، آن را هم در وقت فضيلتش بخوانيم !
بعد از خواندن نماز عصر گفت : چيزى از روز نمانده . او را نگاه داشت تا وقت نماز مغرب رسيد. تازه مسلمان بعد از نماز مغرب حركت كرد كه برود افطار كند. رفيق مسلمانش گفت : يك نماز بيشتر باقى نمانده و آن عشا است . صبر كن تا در حدود يك ساعت از شب گذشته ، وقت نماز عشا (وقت فضيلت ) رسيد و نماز عشاء هم خوانده شد. تازه مسلمان حركت كرد و رفت .
شب دوم هنگام سحر بود كه باز صداى در را شنيد كه مى كوبند، پرسيد: كيست ؟
من فلان شخص همسايه ات هستم ، زود وضو بگير و جامه ات را بپوش كه به اتفاق هم به مسجد برويم .
من همان ديشب كه از مجسد برگشتم ، از اين دين استعفا كردم . برو يك آدم بيكارترى از من پيدا كن كه كارى نداشته باشد و وقت خود را بتواند در مسجد بگذراند. من آدمى فقير و عيالمندم ، بايد به دنبال كار و كسب روزى بروم .
امام صادق بعد از اينكه اين حكايت را براى اصحاب و ياران خود نقل كرد، فرمود:((به اين ترتيب ، آن مرد عابد سختگير، بيچاره اى را كه وارد اسلام كرده بود خودش از اسلام بيرون كرد. بنابراين ، شما هميشه متوجه اين حقيقت باشيد كه بر مردم تنگ نگيريد، اندازه و طاقت و توانائى مردم را در نظر بگيريد تا مى توانيد كارى كنيد كه مردم متمايل به دين شوند و فرارى نشوند، آيا نمى دانيد كه روش سياست اموى بر سختگيرى و عنف و شدت است ، ولى راه و روش ما بر نرمى و مدارا و حسن معاشرت و به دست آوردن دلهاست ))(39).


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 

نظرات ، 0

27 وزنه برداران

جوانان مسلمان سرگرم زورآزمايى و مسابقه وزنه بردارى بودند. سنگ بزرگى آنجا بود كه مقياس قوت و مردانگى جوانان به شمار مى رفت و هركس آن را به قدر توانايى خود حركت مى داد. در اين هنگام رسول اكرم رسيد و پرسيد:((چه مى كنيد؟)).
داريم زورآزمايى مى كنيم . مى خواهيم ببينيم كداميك از ما قويتر و زورمندتر است .
((ميل داريد كه من بگويم چه كسى از همه قويتر و نيرومندتر است ؟)).
البته چه از اين بهتر كه رسول خدا داور مسابقه باشد و نشان افتخار را او بدهد.
افراد جمعيت همه منتظر و نگران بودند كه رسول اكرم كداميك را به عنوان قهرمان معرفى خواهد كرد؟ عده اى بودند كه هر يك پيش خود فكر مى كردند الا ن رسول خدا دست او را خواهد گرفت و به عنوان قهرمان مسابقه معرفى خواهد كرد.
رسول اكرم :((از همه قويتر و نيرومندتر آن كس است كه اگر از يك چيزى خوشش آمد و مجذوب آن شد، علاقه به آن چيز او را از مدار حق و انسانيت خارج نسازد و به زشتى آلوده نكند. و اگر در موردى عصبانى شد و موجى از خشم در روحش پيدا شد، تسلط بر خويشتن را حفظ كند، جز حقيقت نگويد و كلمه اى دروغ يا دشنام بر زبان نياورد. و اگر صاحب قدرت و نفوذ گشت و مانعها و رادعها از جلويش برداشته شد. زياده از ميزانى كه استحقاق دارد دست درازى نكند))(38)


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 

نظرات ، 0

26 در سرزمين منا

مردمى كه به حج رفته بودند، در سرزمين ((مِنى )) جمع بودند، امام صادق عليه السلام و گروهى از ياران ، لحظه اى در نقطه اى نشسته از انگورى كه در جلوشان بود، مى خوردند.
سائلى پيدا شد و كمك خواست . امام مقدارى انگور برداشت و خواست به سائل بدهد. سائل قبول نكرد و گفت : به من پول بدهيد
امام گفت :((خير است ، پولى ندارم )) سائل ماءيوس شد و رفت .
سائل بعد از چند قدمى كه رفت پشيمان شد و گفت : پس همان انگور را بدهيد.
امام فرمود: خير است ، آن انگور را هم به او نداد)).
طولى نكشيد سائل ديگرى پيدا شد و كمك خواست . امام براى او هم يك خوشه انگور برداشت و داد. سائل انگو را گرفت و گفت : سپاس خداوند عالميان را كه به من روزى رساند.
امام با شنيدن اين جمله او را امر به توقف داد و سپس هر دو مشت را پر از انگور كرد و به او داد. سائل براى بار دوم خدا را شكر كرد.
امام باز هم به او گفت :((بايست و نرو))سپس به يكى از كسانش كه آنجا بود رو كرد و فرمود:((چقدر پول همراهت هست ؟)) او جستجو كرد، در حدود بيست درهم بود، به امر امام به سائل داد. سائل براى سومين بار زبان به شكر پروردگار گشود و گفت : سپاس منحصرا براى خداست ، خدايا! منعم تويى و شريكى براى تو نيست .
امام بعد از شنيدن اين جمله ، جامه خويش را از تن كند و به سائل داد. در اينجا سائل لحن خود را عوض كرد و جمله اى تشكرآميز نسبت به خود امام گفت . امام بعد از آن ديگر چيزى به او نداد و او رفت .
ياران و اصحاب كه در آنجا نشسته بودند گفتند: ما چنين استنباط كرديم كه اگر سائل همچنان به شكر و سپاس خداوند ادامه مى داد، باز هم امام به او كمك مى كرد، ولى چون لحن خود را تغيير داد و از خود امام تمجيد و سپاسگزارى كرد، ديگر كمك ادامه نيافت .(37)


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 

نظرات ، 0

25 در محضر قاضى

شاكى شكايت خود را به خليفه مقتدر وقت ، عمر بن الخطاب ، تسليم كرد. طرفين دعوا بايد حاضر شوند و دعوا طرح شود. كسى كه از او شكايت شده بود، اميرالمؤمنين على بن ابيطالب - عليه السلام بود. عمر هر دو طرف را خواست و خودش در مسند قضا نشست .
طبق دستور اسلامى ، دو طرف دعوا بايد پهلوى يكديگر بنشينند و اصل تساوى در مقابل دادگاه محفوظ بماند. خليفه مدعى را به نام خواند و امر كرد در نقطه معينى روبروى قاضى بيستد. بعد رو كرد به على گفت يا ابالحسن ! پهلوى مدعى خودت قرار بگير. با شنيدن اين جمله ، چهره على عليه السلام درهم و آثار ناراحتى در قيافه اش پيدا شد.
خليفه گفت : يا على ! ميل ندارى پهلوى طرف مخاصمه خويش ‍ بايستى ؟
على :((ناراحتى من از آن نيست كه بايد پهلوى طرف دعواى خود بايستم ، برعكس ، ناراحتى من از اين بود كه تو كاملاً عدالت را مراعات نكردى ؛ زيرا مرا با احترام نام بردى و به كنيه خطاب كردى و گفتى ((يا ابالحسن ))، اما طرف مرابه همان نام عادى خواندى . علت تاءثر و ناراحتى من اين بود))(36)


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 

نظرات ، 0

24 گوش به دعاى مادر

در آن شب همه اش به كلمات مادرش كه در گوشه اى از اطاق رو به طرف قبله كرده بود گوش مى داد. ركوع و سجود و قيام و قعود مادر را در آن شب كه شب جمعه بود، تحت نظر داشت . با اينكه هنوز كودك بود، مراقب بود ببيند مادرش كه اين همه در باره مردان و زنان مسلمان دعاى خير مى كند و يك يك را نام مى برد و از خداى بزرگ براى هر يك از آنها سعادت و رحمت و خير و بركت مى خواهد، براى شخص خود از خداوند چه چيزى مساءلت مى كند؟
امام حسن آن شب را تا صبح نخوابيد و مراقب كار مادرش ، صديقه مرضيه عليهالسلام بود. و همه اش منتظر بود كه ببيند مادرش در باره خود چگونه دعا مى كند و از خداوند براى خود چه خير و سعادتى مى خواهد؟
شب صبح شد و به عبادت و دعا در باره ديگران گذشت . و امام حسن ، حتى يك كلمه نشنيد كه مادرش براى خود دعا كند. صبح به مادر گفت :((مادر جان ! چرا من هرچه گوش كردم ، تو در باره ديگران دعاى خير كردى و در باره خودت يك كلمه دعا نكردى ؟)).
مادر مهربان جواب داد:((پسرك عزيزم ! اول همسايه ، بعد خانه خود))(35)


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 

نظرات ، 0

23 نماز عيد

ماءمون ، خليفه باهوش و با تدبير عباسى ، پس از آنكه برادرش محمدامين را شكست داد و از بين برد و تمام منطقه وسيع خلافت آن روز تحت سيطره و نفوذش واقع شد، هنوز در مرو (كه جزء خراسان آن روز بود) به سر مى برد كه نامه اى به امام رضا عليه السلام در مدينه نوشت و آن حضرت را به مرو احضار كرد.
حضرت رضا عذرهايى آورد و به دلايلى از رفتن به مرو معذرت خواست . ماءمون دست بردار نبود نامه هاى پشت سر يكديگر نوشت تا آنجا كه بر امام روشن شد كه خليفه دست بردار نيست . امام رضا از مدينه حركت كرد و به مرو آمد. ماءمون پيشنهاد كرد كه بيا و امر خلافت را به عهده بگير. امام رضا كه ضمير ماءمون را از اول خوانده بود و مى دانست كه اين مطلب صد در صد جنبه سياسى دارد، به هيچ نحو زير بار اين اين پيشنهاد نرفت .
مدت دو ماه اين جريان ادامه پيدا كرد، از يك طرف اصرار و از طرف ديگر امتناع و انكار. آخرالامر ماءمون كه ديد اين پيشنهاد پذيرفته نمى شود، موضوع ولايت عهد را پيشنهاد كرد. اين پيشنهاد را امام با اين شرط قبول كرد كه صرفا جنبه تشريفاتى داشته باشد، و امام مسؤ ليت هيچ كارى را به عهده نگيرد و در هيچ كارى دخالت نكند. ماءمون هم پذيرفت .
ماءمون از مردم بر اين امر بيعت گرفت . به شهرها بخشنامه كرد و دستور داد به نام امام سكه زدند و در منابر به نام امام خطبه خواندند.
روز عيدى رسيد (عيد قربان ) ماءمون فرستاد پيش امام و خواهش كرد كه در اين عيد شما برويد و نماز عيد را با مردم بخوانيد تا براى مردم اطمينان بيشترى در اين كار پيدا شود.
امام پيغام داد كه :((پيمان ما بر اين بوده كه در هيچ كار رسمى دخالت نكنم ، بنابراين از اين كار معذرت مى خواهم )).
ماءمون جواب فرستاد: مصلحت در اين است كه شما برويد تا موضوع ولايت عهد كاملاً تثبيت شود. آن قدر اصرار و تاءكيد كرد كه آخرالامر امام فرمود:((مرا معاف بدارى بهتر است و اگر حتما بايد بروم ، من همان طور اين فريضه را ادا خواهم كرد كه رسول خدا و على بن ابيطالب ادا مى كرده اند)).
ماءمون گفت :((اختيار با خود تو است ، هر طور مى خواهى عمل كن )).
بامداد روز عيد، سران سپاه و طبقات اعيان و اشراف و ساير مردم ، طبق معمول و عادتى كه در زمان خلفا پيدا كرده بودند، لباسهاى فاخر پوشيدند و خود را آراسته بر اسبهاى زين و يراق كرده ، پشت در خانه امام ، براى شركت در نماز عيد حاضر شدند. ساير مردم نيز در كوچه ها و معابر خود را آماده كردند و منتظر موكب با جلالت مقام ولايت عهد بودند كه در ركابش ‍ حركت كرده به مصلى بروند، حتى عده زيادى مرد و زن در پشت بامها آمده بودند تا عظمت و شوكت موكب امام را از نزديك مشاهده كنند. و همه منتظر بودند كه كى در خانه امام باز و موكب همايونى ظاهر مى شود.
از طرف ديگر، حضرت رضا، همان طور كه قبلاً از ماءمون پيمان گرفته بود، با اين شرط حاضر شده بود در نماز عيد شركت كند كه آن طور مراسم را اجرا كند كه رسول خدا و على مرتضى اجرا مى كردند، نه آن طور كه بعدها خلفا عمل كردند، لهذا اول صبح غسل كرد و دستار سپيدى بر سر بست ، يك سر دستار را جلو سينه انداخت و يك سر ديگر را ميان دو شانه ، پاها را برهنه كرد، دامن جامه را بالا زد و به كسان خود گفت شما هم اين طور بكنيد. عصايى در دست گرفت كه سر آهنين داشت . به اتفاق كسانش از خانه بيرون آمد و طبق سنت اسلامى ، در اين روز با صداى بلند گفت :((اَللّهُ اَكْبَرُ اللّهُ اَكْبَر)).
جمعيت با او به گفتن اين ذكر هم آواز شدند و چنان جمعيت با شور و هيجان هماهنگ تكبير گفتند كه گويى از زمين و آسمان و در و ديوار، اين جمله به گوش مى رسيد، لحظه اى جلو در خانه توقف كرد و اين ذكر را با صداى بلند گفت :((اَللّه اَكْبَرُ اللّهُ اَكْبَرُ اَللّهُ اَكْبَرُ عَلى ما هَدانا، اللّهُ اَكْبَرُ عَلى ما رَزَقَنا مِنْ بَهيمَةِ اْلاَنْعامِ، اَلْحَمْدُللّهِِ عَلى ما اَبْلانا)).
تمام مردم با صداى بلند و هماهنگ يكديگر اين جمله را تكرار مى كردند، در حالى كه همه به شدت مى گريستند و اشك مى ريختند و احساساتشان به شدت تهييج شده بود. سران سپاه و افسران كه با لباس رسمى آمده بر اسبها سوار بودند و چكمه به پا داشتند، خيال مى كردند مقام ولايت عهد، با تشريفات سلطنتى و لباسهاى فاخر و سوار بر اسب بيرون خواهد آمد. همينكه امام را در آن وضع ساده و پياده و توجه به خدا ديدند، آن چنان تحت تاءثير احساسات خود قرار گرفتند كه اشك ريزان صدا را به تكبير بلند كردند و با شتاب خود را از مركبها به زير افكندند و بى درنگ چكمه ها را از پا درآوردند. هركس چاقويى مى يافت تا بند چكمه ها را پاره كند و براى باز كردن آن معطل نشود، خود را از ديگران خوشبخت تر مى دانست .
طولى نكشيد كه شهر مرو پر از ضجه و گريه شد، يكپارچه احساسات و هيجان و شور و نوا شد. امام رضا بعد از هر ده گام كه برمى داشت ، مى ايستاد و چهار بار تكبير مى گفت و جمعيت با صداى بلند و با گريه و هيجان ، او را مشايعت مى كردند. جلوه و شكوه معنا و حقيقت ، چنان احساسات مردم را برانگيخته بود كه جلوه ها و شكوههاى مظاهر مادى كه مردم انتظار آن را مى كشيدند از خاطرها محو شد، صفوف جمعيت با حرارت و شور به طرف مصلى حركت مى كرد.
خبر به ماءمون رسيد، نزديكانش به او گفتند اگر چند دقيقه ديگر اين وضع ادامه پيدا كند و على بن موسى به مصلى برسد، خطر انقلاب هست . ماءمون بر خود لرزيد. فورا فرستاد پيش حضرت و تقاضا كرد كه بر گرديد؛ زيرا ممكن است ناراحت بشويد و صدمه بخوريد، امام كفش و جامه خود را خواست و پوشيد و مراجعت كرد و فرمود:((من كه اول گفتم از اين كار معذورم بداريد))(34).


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 

نظرات ، 0

22 در بزم خليفه

متوكل ، خليفه سفاك و جبّار عباسى ، از توجه معنوى مردم به امام هادى عليه السلام بيمناك بود و از اينكه مردم به طيب خاطر حاضر بودند فرمان او را اطاعت كنند رنج مى برد. سعايت كنندگان هم به او گفتند ممكن است على بن محمد (امام هادى ) باطنا قصد انقلاب داشته باشد و بعيد نيست اسلحه و يا لااقل نامه هايى كه دال بر مطلب باشد در خانه اش پيدا شود. لهذا متوكل يك شب بى خبر و بدون سابقه ، بعد از آنكه نيمى از شب گذشته و همه چشمها به خواب رفته و هركسى در بستر خويش استراحت كرده بود، عده اى از دژخيمان و اطرافيان خود را فرستاد به خانه امام كه خانه اش ‍ را تفتيش كنند و خود امام را هم حاضر نمايند متوكل اين تصميم را در حالى گرفت كه بزمى تشكيل داده مشغول ميگسارى بود.
ماءمورين سرزده وارد خانه امام شدند و اول به سراغ خودش رفتند، او را ديدند كه اطاقى را خلوت كرده و فرش اطاق را جمع كرده ، بر روى ريگ و سنگريزه نشسته به ذكر خدا و راز و نياز با ذات پروردگار مشغول است . وارد ساير اطاقها شدند، از آنچه مى خواستند چيزى نيافتند. ناچار به همين مقدار قناعت كردند كه خود امام را به حضور متوكل ببرند.
وقتى كه امام وارد شد، متوكل در صدر مجلس نشسته مشغول مى گسارى بود. دستور داد كه امام پهلوى خودش بنشيند. امام نشست . متوكل جام شرابى كه در دستش بود به امام تعارف كرد. امام امتناع كرد و فرمود:((به خدا قسم ! كه هرگز شراب داخل خون و گوشت من نشده ، مرا معاف بدار)).
متوكل قبول كرد، بعد گفت :((پس شعر بخوان و با خواندن اشعار نغز و غزليات آبدار محفل ما را رونق ده )).
فرمود:((من اهل شعر نيستم و كمتر از اشعار گذشتگان حفظ دارم )).
متوكل گفت : چاره اى نيست ، حتما بايد شعر بخوانى
امام شروع كرد به خواندن اشعارى (32) كه مضمونش اين است :
((قله هاى بلند را براى خود منزلگاه كردند و همواره مردان مسلح در اطراف آنها بودند و آنها را نگهبانى مى كردند، ولى هيچيك از آنها نتوانست جلو مرگ را بگيرد و آنها را از گزند روزگار محفوظ بدارد)).
((آخرالامر از دامن آن قله هاى منيع و از داخل آن حصنهاى محكم و مستحكم به داخل گودالهاى قبر پايين كشيده شدند و با چه بدبختى به آن گودالها فرود آمدند))
((در اين حال منادى فرياد كرد و به آنها بانگ زد كه : كجا رفت آن زينتها و آن تاجها و هيمنه ها و شكوه و جلالها؟)).
((كجا رفت آن چهره هاى پرورده نعمتها كه هميشه از روى ناز و نخوت ، در پس پرده هاى الوان ، خود را از انظار مردم مخفى نگاه مى داشت ؟)).
((قبر عاقبت آنها را رسوا ساخت . آن چهره هاى نعمت پرورده ، عاقبت الامر جولانگاه كرمهاى زمين شد كه بر روى آنها حركت مى كنند!)).
((زمان درازى دنيا را خوردند و آشاميدند و همه چيز را بلعيدند، ولى امروز همانها كه خورنده همه چيزها بودند، ماءكول زمين وحشرات زمين واقع شده اند!)).
صداى امام با طنين مخصوص و با آهنگى كه تا اعماق روح حاضرين و از آن جمله خود متوكل نفوذ كرد اين اشعار را به پايان رسانيد. نشاه شراب از سر ميگساران پريد. متوكل جام شراب را محكم به زمين كوفت و اشكهايش ‍ مثل باران جارى شد.
به اين ترتيب آن مجلس بزم درهم ريخت و نور حقيقت توانست غبار غرور و غفلت را ولو براى مدتى كوتاه از يك قلب پرقساوت بزدايد.(33)


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 

نظرات ، 0

21 نصيحت زاهد

گرمى هواى تابستان شدت كرده بود. آفتاب بر مدينه و باغها و مزارع اطراف مدينه به شدت مى تابيد، در اين حال مردى به نام محمد بن منكدر كه خود را از زهاد و عباد و تارك دنيا مى دانست تصادفا به نواحى بيرون مدينه آمد، ناگهان چشمش به مرد فربه و درشت اندامى افتاد كه معلوم بود در اين وقت ، براى سركشى و رسيدگى به مزارع خود بيرون آمده و به واسطه فربهى و خستگى به كمك چند نفر كه اطرافش هستند و معلوم است كس و كارهاى خود او هستند، راه مى رود.
با خود انديشيد: اين مرد كيست كه در اين هواى گرم ، خود را به دنيا مشغول ساخته است ؟! نزديكتر شد، عجب ! اين مرد محمد بن على بن الحسين (امام باقر) است ؟ اين مرد شريف ، ديگر چرا دنيا را پى جويى مى كند؟! لازم شد نصيحتى بكنم و او را از اين روش باز دارم . نزديك آمد و سلام داد. امام باقر نفس زنان و عرق ريزان جواب سلام داد.
آيا سزاوار است مرد شريفى مثل شما در طلب دنيا بيرون بيايد، آن هم در چنين وقتى و در چنين گرمايى ، خصوصا با اين اندام فربه كه حتما بايد محتمل رنج فراوان بشويد؟!
چه كسى از مرگ خبر دارد؟ كى مى داند كه چه وقت مى ميرد؟ شايد همين الا ن مرگ شما رسيد. اگر خداى نخواسته در همچو حالى مرگ شما فرا رسد، چه وضعى براى شما پديد خواهد آمد؟! شايسته شما نيست كه دنبال دنيا برويد و با اين تن فربه در اين روزهاى گرم ، اين مقدار متحمل رنج و زحمت بشويد. خير، خير، شايسته شما نيست .
امام باقر دستها را از دوش كسان خود برداشت و به ديوار تكيه كرد و گفت :((اگر مرگ من در همين حال برسد و من بميرم ، در حال عبادت و انجام وظيفه از دنيا رفته ام ؛ زيرا اين كار، عين طاعت و بندگى خداست . تو خيال كرده اى كه عبادت منحصر به ذكر و نماز و دعاست . من زندگى و خرج دارم ، اگر كار نكنم و زحمت نكشم ، بايد دست حاجت به سوى تو و امثال تو دراز كنم . من در طلب رزق مى روم كه احتياج خود را از كس و ناكس سلب كنم . وقتى بايد از فرا رسيدن مرگ ترسان باشم كه در حال معصيت و خلافكارى و تخلف از فرمان الهى باشم ، نه در چنين حالى كه در حال اطاعت امر حق هستم كه مرا موظف كرده بار دوش ديگران نباشم و رزق خود را خودم تحصيل كنم )).
زاهد: عجب اشتباهى كرده بودم ، من پيش خود خيال كردم كه ديگرى را نصيحت كنم . اكنون متوجه شدم كه خودم در اشتباه بوده ام و روش غلطى را مى پيموده ام و احتياج كاملى به نصيحت داشته ام .(31)


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 

نظرات ، 0

20 ابن سينا و ابن مسكويه

((ابوعلى بن سينا)) هنوز به سن بيست سال نرسيده بو كه علوم زمان خود را فرا گرفت و در علوم الهى و طبيعى و رياضى و دينى زمان خود سرآمد عصر شد. روزى به مجلس درس ((ابو على بن مسكويه ))، دانشمند معروف آن زمان ، حاضر شد. با كمال غرور گردويى را به جلو ابن مسكويه افكند و گفت مساحت سطح اين را تعيين كن .
ابن مسكويه جزوهايى از يك كتاب كه در علم اخلاق و تربيت نوشته بود (كتاب طهارة الاعراق )، به جلو ابن سينا گذاشت و گفت :((تو نخست اخلاق خود را اصلاح كن تا من مساحت سطح گردو را تعيين كنم ، تو به اصلاح اخلاق خود محتاجترى از من به تعيين مساحت سطح اين گردو)).
بوعلى از اين گفتار شرمسار شد و اين جمله راهنماى اخلاقى او در همه عمر قرار گرفت (30).


ادامه ندارد ...




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394 

نظرات ، 0