حكايت عارفانه ، دعای علی در مورد دوست مخلص خود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
عمرو بن حمق یکی از یاران مخلص و دوستان صمیمی امیرمؤمنان علی (ع) است، در جنگ صفّین که جنگ سختی بین سپاه علی (ع) با لشکر معاویه بود، به علی (ع) عرض کرد: «ما به خاطر تحصیل مال و یا خویشاوندی، با تو بیعت نکرده‏ایم، بلکه بیعت ما با تو براساس پنج چیز است:
1- تو پسر عموی رسول خدا (ص) هستی 2- تو داماد آنحضرت و همسر حضرت زهرا (ع) هستی 3- تو پدر دو فرزند رسول خدا می‏باشی 4- تو نخستین فردی هستی که به پیامبر (ص) ایمان آوردی 5- تو بزرگترین مرد از مجاهدان اسلام بوده و سهم تو در جهاد با کفار، از همه بیشتر است.
بنابراین اگر فرمان دهی تا کوه را از جای برکنیم، و دریا را از آب تهی سازیم تا جان بر تن داریم سر از فرمان تو برنتابیم و دوستانت را یاری نموده و با دشمنانت، دشمن می‏باشیم».
امیر مؤمنان (ع) برای این دوست مخلص خود چنین دعا کرد:
اللهمّ نوّر قلیه بالتّقّوی واهده الی صراط مستقیم:
«خداوندا! قلب او را به تقوی و پاکی منوّر گردان و به راه راست هدایتش کن».
سپس فرمود: «ای «عمرو!» کاش صد تن در لشکر من مانند تو وجود داشت»
عمرو بن حمق سرانجام بدستور معاویه به شهادت رسید و سرش را از بدنش جدا کردند و به نیزه زدند و برای همسرش آمنه که در زندان بود فرستادند.
امیر مؤمنان علی (ع) روزی به او فرمود: «تو را بعد از من می‏کشند، و سرت را از تن جدا کرده و می‏گردانند و این سر، نخستین سری است که در تاریخ اسلام، از جائی به جای دیگر منتقل می‏شود، وای بر قاتل تو».
همانگونه که علی (ع) خبر داده بود، واقع شد، و «عمرو» با اینکه می‏دانست به دشواریهای بسیار سختی گرفتار می‏شود، با کمال قدرت و صلابت به راه خود ادامه داد و لحظه‏ای از خط علی (ع) خارج نشد، و دعای علی (ع) در وجود او دیده می‏شد، او هم دلی پاک و نورانی داشت و هم تا دم مرگ، در راه راست گام برداشت.
«197» پاسخ امام به سؤال عروس

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در اوائل سالهای پیروزی انقلاب، اتفاق می‏افتد که بعضی تقاضا می‏کردند تا حضرت امام خمینی (مدظله) عقد ازدواج آنها را بخواند، در یکی از این مراسم، دختر خانمی که برای مجلس عقد آمده بود، امام به او فرمود: «شما مرا وکیل کنید تا شما را به ازدواج این مرد درآورم».
دختر در جواب امام عرض کرد: «من شما را در دنیا وکیل می‏کنم به شرط اینکه شما در آخرت از من شفاعت کنید».
امام پس از اندکی درنگ، فرمود: «معلوم نیست که من در آخرت شفاعت کنم ولی اگر خدا اجازه شفاعت داد از تو شفاعت می‏کنم!».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، داستانی در مورد فدک

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
ابن ابی الحدید معتزلی که از علمای معروف و برجسته اهل تسنن است می‏گوید: من از استادم (علی بن فارقی) مدرس مدرسه بغداد پرسیدم «آیا فاطمه (ع) از ادعای مالکیت «فدک» راست می‏گفت؟.
گفت: آری.
گفتم: «پس چرا خلیفه اول، فدک را به او نداد، در حالی که فاطمه (ع) نزد او را راستگو بود؟».
او لبخندی زد و کلام زیبا و لطیف و طنز گونه‏ای گفت، در حالی که او هرگز عادت به شوخی نداشت، گفت: «اگر ابوبکر، فدک را به مجرد ادعای فاطمه (ع) به او می‏داد، فردا به سراغش می‏آمد و ادعای خلافت برای همسرش می‏کرد! و وی را از مقامش کنار می‏زد و او هیچگونه عذر و دفاعی از خود نداشت، زیرا با دادن «فدک» پذیرفته بود که فاطمه (ع) هر چه را ادعا کند راست می‏گوید، و نیازی به بینه و گواه ندارد».
سپس ابن ابی الحدید می‏افزاید: «این یک واقعیت است، هر چند استاد، آن را به عنوان مزاح، مطرح کرد».
این اعتراف صریح از این دو دانشمند اهل تسنن حاکی است که داستان فدک، یک داستان سیاسی و آمیخته با خلافت بوده، نه داستان صرفاً اقتصادی.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خوش حکایتی از جابر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
جابر بن یزید جعفی از یاران با کمال و بزرگ امام باقر (ع) است، در شأن او همین بس که خود گوید: «امام باقر (ع) نود هزار حدیث به من آموخت که به احدی آنهمه حدیث نیاموخت».
دستگاه طاغوتی در کمین جابر بودند تا او را دستگیر کرده و به قتل رسانند، چرا که او مخزن علم و کمال امامان ضد طاغوت بود، که طبق بعضی از روایات، علم امامان (علیهم‏السلام) به چهار نفر، منتهی می‏شد: «1- سلمان 2- جابر جعفی 3- سید حمیری 4- یونس بن عبدالرحمن».
جابر برای اینکه از گزند طاغوتیان درامان بماند، خود را به دیوانگی زد (و تنها با افراد مورد اطمینانی تماس عاقلانه داشت تا آنچه آموخته به آنها برساند و این تاکتیک به جنون زدن، براساس تقّیه و اهمّ و مهم بود).
روزی چوبی بدست گرفت و بر آن سوار شد و از خانه بیرون آمد و به سوی بچه‏ها رفت و با آنها بازی می‏کرد و با همان اسب مصنوعیش، حرکاتی می‏کرد، و وانمود می‏ساخت که دیوانه شده است.
از قضا در همین وقت، مردی سوگند یاد کرده بود که همسرش را تا شب طلاق دهد، و تصمیم گرفته بود که آن روز با اولین مردی که ملاقات کرد از او در مورد زن، سؤال کند، او دید شخصی سوار چوب شده و از این سو به آن سو و به عکس حرکت می‏کند، به جلو رفت پرسید: «نظر شما درباره زن چیست؟».
جابر در حالی که سوار بر مرکبش (همان چوب) شده بود، گفت: «زنان سه گونه هستند».
آن مرد، چوب سواری جابر را نگه داشته بود، جابر به او گفت: اسبم را رها کن، او کنار رفت، جابر به شیوه دیوانگان با چند جهش به سوی کودکان شتافت.
آن مرد با خود گفت، سخن جابر را نفهمیدم، خود را به جابر رساند و پرسید: «این سخن تو که زنان بر سه گونه‏اند یعنی چه؟».
جابر گفت: یکی به نفع تو است، و یکی به زیان تو است و یکی نه به نفع تو است و نه به زیان تو.
سپس گفت: راه اسبم را باز کن برود...
آن مرد که باز مطلب را درنیافته بود گفت: «منظور شما را در مورد زنان نفهمیدم، روشنتر بیان کن».
جابر گفت: «آن بانوئی که به نفع تو است دوشیزه (بکر) است، و آن زنی که به زیان تو است، زنی است که قبلاً شوهر داشته و از او فرزندی دارد، و آن زنی که نه به نفع تو است و نه بضرر تو است، زنی است که قبلاً شوهر کرده، ولی فرزندی از او ندارد».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خوابی عجیب

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در شب فوت مرحوم آیت‏الله العظمی آقای سید محمدتقی خوانساری (که ذکری از او در داستان قبل به میان آمد) یعنی شب 7 ذیحجه 1371 هجری قمری، آیت‏الله العظمی بروجردی (اعلی‏الله مقامه) در خواب دید که عالم بزرگ سید مرتضی (برادر سید رضی) از دنیا رفته و جنازه او را به قم آورده‏اند، با وحشت از خواب پرید و انتظار حادثه‏ای غم‏انگیز داشت، که تلفنی به ایشان خبر رسید که آیت‏الله سید محمدتقی خوانساری در همدان، از دنیا رفته است، به دستور آیت‏الله بروجردی، استقبال و تشییع جنازه باشکوهی انجام گرفت.
آری همانگونه که سید مرتضی در عصر خود مرجعی بزرگ و مبارز مدیر و مدبر بود و چون استوانه‏ای خلل‏ناپذیر، حامی اسلام بود و به دفاع از حریم تشیع برخاست، مرحوم خوانساری نیز چنین بود، که خواب فوق حکایت از آن می‏کند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خواب عجیب شهید حاج آقا مصطفی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
یکی از دانشمندان نقل می‏کند: بیاد دارم در اواخر سال 1328 شمسی در مجلسی، حضرت امام خمینی (مدظله‏العالی) و آقازاده ارشد ایشان شهید آیت‏الله آقا مصطفی (قدس سره) حضور داشتند. یکی از علماء به حاج آقا مصطفی رو کرد و گفت: «آقا مصطفی! شنیده‏ام خواب عجیبی دیده‏ای؟! و برای بعضی نقل کرده‏ای، برای ما هم نقل کن».
حاج آقا مصطفی در انتظار اجازه امام بود، و علمای حاضر در جلسه اصرار کردند تا امام اجازه دهد، سرانجام امام تبسمی فرمودند و گفتند: بگو چیه؟
مرحوم حاج آقا مصطفی گفت: «چند شب پیش خواب دیدم در مجلسی هستم که تمام حکما و فلاسفه به ترتیب نشسته‏اند، خواجه نصیر، ابوعلی سینا، بیرونی، فخررازی، سبزواری و عده بسیار دیگر.
شکوه خاصی مجلس را فرا گرفته بود، خوشحال بودم که همه علماء را در یک مجلس می‏بینم در همین حال دیدم شما (امام خمینی) وارد شدید، حکما و فلاسفه همه بلند شدند و به استقبال آمدند و شما را بردند و صدر مجلس نشاندند...».
علمای حاضر همه گوش می‏دادند، وقتی سخن حاج آقا مصطفی تمام شد، امام به او فرمود: این خواب را تو دیده‏ای؟ گفت: بله.
امام فرمودند: «تو بی‏خود چنین خوابی دیده‏ای؟!» با این سخن امام، همه حاضران خندیدند و خود امام نیز لبخندی زد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خواب عجیب ام حبیبه و ازدواج او با پیامبر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
امّ حبیبه دختران ابوسفیان از زنانی است که برخلاف مخالفت شدید بستگانش، قبول اسلام کرد و سپس با عبیداللَّه بن جحش ازدواج نمود، و با همسرش در کاروان 82 نفری جعفربن‏ابی‏طالب (در سال پنجم بعثت) به حبشه مهاجرت کرد.
در حبشه، «عبیداللَّه» مسیحی شد، ولی امّ حبیبه در آئین اسلام، استوار باقی ماند.
عبیداللَّه به زشتترین و چروکترین شکل درآمده، ناراحت شدم، با خودگفتم: «سوگند به خدا حالش، تغییر نموده»، وقتی که صبح شد، به من گفت: «درباره دین فکر کردم، دینی را بهتر از نصرانیت ندیدم، و من قبلا نزدیک آئین مسیحیت شدم، ولی به اسلام گرویدم،اینک نصرانی شده‏ام».
گفتم: «سوگند به خدااین انتخابی که کرده‏ای، انتخاب خوبی نیست سپس جریان خوابم را به او گفتم، ولی اعتنا به این خوابی که دیده بودم نکرد، و در شرابخواری زیاده‏روی کرد تا جان سپرد.
در عالم خواب دیدم گوئی شخصی به پیش می‏آید و می‏گوید: ای «ام المؤمنین» (ای مادر مؤمنان) وقتی بیدار شدم خوابم را تعبیر کردم که رسول خدا (ص) با من ازدواج خواهد کرد. پس از آنکه عده وفات (و ارتداد) شوهرم تمام شد، ناگهان کنیزی به در خانه من آمد و گفت: من «ابرهه» نام دارم و نجاشی (پادشاه حبشه) مرا به اینجا فرستاده تا این پیام را به شمابرسانم که رسول خدا(ص) برای او نامه نوشته تا تو را به ازدواج آنحضرت درآورد، گفتم: «ازاین بشارتی که به من دادی، خداوند بشارت نیکی به تو بدهد».
گفت: نجاشی گفته اسات مرا وکیل کن تا تو را به ازدواج پیامبر (ص) در آورم، به خالد بن سعید بن عاس (که جزء مهاجرین بود) پیام فرستادم و او را وکیل خود نمودم، و به ابرهه دو دستبند نقره و دو خلخال ( زیورپاها) و چند انگشتر نقره به عنوان مژدگانی دادم، وقتی که شب فرا رسید، نجاشی، جعفر طیار (سرپرست مهاجرین اسلام) و همه مسلمین که در حبشه بودند را دعوت کرد، و خطبه عقد مرا برای رسول خدا(ص) خواند، و چهارصد دینار، مهریه قرار داد، و این مهریه را نزد مسلمین گذارد، و خالدبن سعید نیز (به عنوان وکیل) عقد ازدواج را خواند، و آن دینارها را برداشت، و مجلسیان خواستند برخیزند به آنها گفت: بنشینید که سنت رسول خدا(ص) است که برای ازدواج، ولیمه داده شود، غذائی (را که قبلا تهیه کرده بود) طلبید و حاضران از آن خوردند و متفرق شدند.
ام حبیبه می‏گوید: وقتی که مهریه‏ام را آوردند آنرا برای ابرهه که مژده ازدواج با رسول خدا (ص) را داده بود دادم، و به او گفتم: آنچه در نزدم بود به تو دادم و دیگر چیزی ندارم، و این مبلغ 50 دینار است این مقدار را بردار که به تو بخشیدم و بوسیله آن مرا کمک کن، ولی آنچه را به او داده بودم به من برگرداند و گفت: نجاشی آنقدر به من مال و ثروت عطا کرده که از تو چیزی نگیرم و من پیرو آئین اسلام شده‏ام و قبول اسلام کرده‏ام، و نجاشی به بانوان خانواده خود دستور داده که آنچه را از عطریات در پیش خود دارند برای تو بفرستند.
ام حبیبه می‏گوید: فردای آن روز، ابرهه (کنیز) برایم عطریات بسیار آورد و من همه آنها را برای پیامبر (ص) فرستادم...
سپس ابرهه به من گفت: حاجتی از تو دارم و آن این که سلام مرا به رسول خدا (ص) برسانی، و آنحضرت را از اسلام من باخبر کنی.
«ام حبیبه» افزود: همان ابرهه (کنیز) برای من در مورد ازدواج بسیار خدمت کرد و هر وقت نزد من می‏آمد می‏گفت: سلام مرا به رسول خدا(ص) برسان، و این تقاضای مرا فراموش مکن.
وقتی که به مدینه حضور رسول خدا(ص) رفتم، ماجرای خطبه عقد و آنچه ابرهه انجام داد و تقاضا کرد همه را به آنحضرت عرض کردم، حضرت لبخندی زد، و جواب سلام او را داد و فرمود سلام و رحمت و برکات خدا بر او باد.
است که وقتی ام حبیبه به مدینه خدمت رسول خدا(ص) رفت حدود سی واندی سال داشت و وقتی که ابوسفیان خبر ازدواج دخترش را با رسول خدا(ص) شنید، گفت: با این مرد بزرگ (اشاره به رسول خدا (ص) نمی توان دست به یخه شد و به نقل بعضی این ازدواج در سال ششم هجرت واقع گردید.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خواب عجیب

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
سال دوم هجرت بود «عاتکه» یکی از دختران عبدالمطلب که عمه پیامبر (ص) بود خوابی عجیب دید و آنرا چنین بیان کرد:
«در خواب دیدم: شخصی فریاد می‏زد ای مردم، به سوی قتلگاه خود بشتابید، سپس این فریاد کننده بر بالای کوه ابوقبیس (کنار کعبه) رفت و قطعه سنگ بزرگی را بالا به حرکت درآورد، این قطعه سنگ متلاشی شد، و هر قسمتی از آن به یکی از خانه‏های قریش، اصابت کرد، و نیز از دره مکه سیلاب خون جاری شد».
او خواب خود را توسط برادرش عباس، به مردم رساند، مردم بت‏پرست در وحشت فرو رفتند، ولی وقتی که داستان خواب به گوش ابوجهل رسید، گفت: این زن، پیامبر دومی است که در میان فرزندان عبدالمطلب ظاهر شده، قسم به بتهای «لات» و «عزی» سه روز مهلت می‏دهیم، اگر اثری از تعبیر خواب او ظاهر نشد، نامه‏ای در میان خودمان امضاء می‏کنیم که «بنی هاشم» دروغگوترین طوائف عرب هستند.
ولی بعد از گذشت سه روز، قاصد ابوسفیان به مکه آمد و خبر مخاطره کاروان تجارتی مکه را (که همه طوائف مکه در آن شرکت داشتند) توسط سپاه محمد (ص) به مردم مکه رساند، در نتیجه مردم و سرکردگان آنها برای نجات کاروان، خود را به سرزمین «بدر» رساندند، کاروان از بیراهه رفت و خود را نجات داد ولی مسلمانان با لشکر شرکت به جنگ پرداختند، و در این جنگ (که به جنگ بدر، موسوم است) سخت‏ترین ضربه بر مشرکان وارد آمد و بسیاری از سران کفر و شرک، به هلاکت رسیدند و به این ترتیب، تعبیر خوابی که عاتکه دیده بود، آشکار گردید.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خواب الهام بخش

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
یکی از اساتید بزرگ نقل می‏کرد، در مجلس یکی از هیئتهای مهم تهران، برای سیل‏زدگان فارس، پول جمع می‏کردیم، مبلغ هنگفتی جمع‏آوری شد، ولی من خودم غفلت کردم که در آن مجلس، در پول دادن شرکت کنم.
شب بعد، سحر در عالم خواب دیدم، چند اتوبوس از کنار همان مجلس هیئت، ایستاده و مسافران سوار بر آن می‏شوند و قصد زیارت مرقد شریف حضرت معصومه (ع) در قم را دارند.
من به پیش رفتم، تا سوار شوم و با آنها به زیارت بروم، ولی کنار چند اتوبوس رفتم، گفتند اتوبوس، پر است و جا نیست.
پس از آنکه بیدار شدم، دریافتم که چون در آن جلسه، در کمک مالی به سیل‏زدگان شرکت نکردم، در عالم خواب به من گفته شد که جا برای تو نیست، چرا که شرکت نکردم، آنها نیز مرا در رفتن به زیارت، شرکت ندادند!
این نوع خوابها از انواع الهامهائی است که از اسرار خبر می‏دهد، و موجب بیداری انسان می‏گردد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خنثی کردن نیرنگهای یزید

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در جریان عاشورای حسینی و سپس اسارت اهلبیت (ع) از کربلا به کوفه و از کوفه به شام مقرّ سلطنت یزید، از نکات جالب اینکه سخنرانیهای حضرت زینب (ع) و امام سجاد (ع) و عکس‏العملهای حماسی و معقول اهلبیت (ع) موجب شد که زمینه سوءظن شدید مردم شام بر ضد حکومت ظالمانه یزید، و شورش برای براندازی این حکومت ننگین به وجود آید.
کار به جائی رسید که یزید - همانکسی که در آغاز بخاطر قتل حسین (ع) شراب می‏خورد و عربده می‏کشید، اظهار پشیمانی کرده و رسماً می‏گفت: «ابن مرجانه (عبیدالله بن زیاد) باعث فاجعه عاشورا است، نه من، خدا «ابن مرجانه» را لعنت کند، من چنین دستوری به او نداده بودم...».
و از آن پس یزید برای سرپوش گذاشتن بر جنایات خود، دستور داد مأمورین، با اسیران اهلبیت رفتار نیک داشته باشند و خودش نیز در ظاهر با آنها برخورد نیک داشت، او می‏خواست با این ترفندها، خشم مردم را فرو نشاند، و موضوع را لوث کرده و عادی نشان دهد.
اما حضرت زینب (ع) و امام سجاد (ع) پیام‏رسانان خون پاک شهیدان، هشیار بودند، وقتی یزید به آنها گفت: شما صاحب اختیارید که در شام بمانید یا به مدینه بروید، آنها گفتند: ما نخست می‏خواهیم به ما اجازه دهید در شام، برای شهدای عزیزمان، سوگواری کنیم، یزید اجازه داد، اهلبیت لباسهای سیاه پوشیدند و هفت روز در شام، اقامه عزاداری کردند، قریش و بنی‏هاشم و بعضی دیگر در این مجلس شرکت می‏نمودند، و همین عزاداری و نوحه‏سرائی، یک عامل دیگر برای بیداری هر چه بیشتر مردم بود و دسیسه‏های یزید را در مورد سرپوش گذاشتن بر جنایت خود، افشا می‏کرد.
یزید، برای اینکه باز با ترفند دیگری، مردم را نسبت به خود خوشبین کند، هنگام خروج اهلبیت (ع) از شام به سوی مدینه، دستور داد، محملها را با پارچه‏های زربفت و فاخر، آراستند و خواست وارثان عاشورا را با زرق و برق (همچون یک کاروان سلطنتی) روانه مدینه کند، تا دلسوزی و رقّت و احساسات مردم نسبت به خاندان پیامبر (ص) و در نتیجه بدبینی آنها به حکومت ننگین یزید، کاملاً برطرف گردد.
اما این ترفند نیز با پیشنهاد حضرت زینب (ع) خنثی گردید، آنحضرت این پیشنهاد را رد کرد و فرمود: ما عزادار هستیم و محملها را سیاه پوش کنید حتی یزید شخصاً نزد اهلبیت (ع) آمد و عذرخواهی کرد، و اموالی برای مخارج آنها حاضر کرد و گفت: «اینها عوض آنچه به شما از مصائب رسیده».
حضرت ام‏کلثوم (ع) فرمود: «ای یزید چقدر حیاء تو اندک است، برادران و اهلبیت مرا کشته‏ای، که جمیع دنیا ارزش یک موی آنها را ندارد، اینک می‏گوئی اینها عوض آنچه من کرده‏ام ».
به این ترتیب نیرنگهای یزید، یکی پس از دیگری خنثی شد و نقشه‏های موزیانه او نقش بر آب گردید، و تا آنجا که ممکن بود، اسیران کربلا، نسبت به ظالم، نه تنها انعطاف نشان ندادند بلکه در هر فرصتی به افشاگری بر ضد او پرداختند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خمس بچه‏ها

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
یکی از رزمندگان دارای چهار برادر بود، مکرر به جبهه نور برضد جبهه ظلمت بعثی عراق می‏رفت تا به شهادت رسید. در وصیتنامه‏اش نوشته بود: «خدایا خدایا وقتی که مرا پاک کردی، به سوی خود ببر - خدایا خدایا ستارگان رفتند، تو خورشید را نگهدار یعنی رزمندگان به شهادت رسیدند و چون ستارگان غایب شدند ولی تو خورشید را که وجود امام خمینی است نگهدار».
و خطاب به پدر گفته بود: «پدرم می‏دانم فراق من برای تو سخت است، زیرا 18 سال برای من زحمت کشیده‏ای، ولی صبر کن و برایم گریه نکن، و اگر گریه کردی برای مصائب امام حسین (ع) گریه کن، پدر جان تو پنج پسر داری با رفتن من، خمس (یک پنجم) بچه‏هایت را دادی - هیچ نگران مباش».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خشم امام صادق علیه‏السّلام چرا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
اسحاق بن عمّار گوید: به محضر امام صادق علیه‏السّلام رفتم، با چهره گرفته و خشم آلود به من نگریست، عرض کردم: چه باعث شده که نسبت به من خشمگین هستی؟
فرمود: «بخاطر آنکه نسبت به مستضعفین پیروان ما، بی توجه و ترش رو هستی، به من خبر رسیده است که تو، در خانه خود، دربانانی قرار داده‏ای که آنان مستمندان شیعه را از آنجا دور می‏کنند».
عرض کردم: آیا از عذاب، ترس نداری؟ آیا نمی‏دانی که هرگاه مؤمنین باهم ملاقات کنند و دست در دست هم بدهند خداوند رحمتش را بر آنها وارد می‏سازد، و 99 قسم از این رحمت، شامل آن کسی است که محبت بیشتر نسبت به مؤمن دیگری دارد؟، و وقتی که دو مؤمن، باهم متفق و متحد شوند، رحمت خدا آنها را فرا می‏گیرد، هرگاه دو نفر مؤمن باهم به صحبت بپردازند، بعضی از فرشتگان مراقب اعمال، به بعضی دیگر می‏گویند کنار برویم شاید این دو مؤمن، سخن سرّی باهم داشته باشند و خداوند آن را پوشانده است.
عرض کردم: آیا خداوند در قرآن (آیه 18 سوره ق) نمی‏فرماید:
ما یلفظ من قول الّا لدیه رقیب عتید: انسان، هیچ سخنی به زبان نیاورد مگر اینکه نگاهبانی آماده در نزد او است (و آن را می‏نویسد).
امام فرمود: ای اسحاق! اگر فرشتگان مراقب، نشوند، خداوند آگاه به پنهانیها، می‏شنود و می‏بیند».


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خبر از شهادت‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
هنگامی که در جنگ جمل، علی(ع) بدون اسلحه به میدان رفت و زبیر را طلبید و با او اتمام حجت نمود (که در داستان قبل بیان شد ) و سپس به صف سپاه اسلام بازگشت.
یاران به آنحضرت عرض کردند: « زبیر، یکّه سوار قریش است و قهرمان جنگ می‏باشد، و تو دلاوری او را بخوبی می‏دانی، پس چرا بدون شمشیر و زره و سپر و نیزه، به سوی میدان رفتی؟! در حالی که زبیر، خود را غرق در اسلحه نموده بود».
امام علی (ع) در پاسخ فرمود: « او قاتل من نیست، بلکه قاتل من، مردی بی نام و نشان،و بی ارزش و نکوهیده نسب است، بی‏آنکه به میدان دلیران آید، از روی غافلگیری، خواهد کشت (یعنی او تروریست است)».
و ای بر او که بدترین مردم این جهان است، دوست دارد مادرش در سوگوارش بنشیند، او همانند «احمر» پی کننده ناقه حضرت ثمود است، که این دو در یک خط هستند منظور حضرت، ابن ملجم ملعون بود، و آنحضرت در این گفتار خبر از شهادت خود داد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خاطره‏ای شگرف از جنگ

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
در جنگ تحمیلی ایران و عراق، یکی از رزمندگان دلاور نیروی جمهوری اسلامی‏ایران نقل می‏کرد: در عملیات رمضان (که در 22/4/1361 شمسی در جنوب کشور با رمز «یا صاحب الزمان ادرکنی») شروع شد و به پیروزی سپاه اسلام یافت، تیر ماه بود و هوا بسیار گرم بود من با جمعی از رزمندگان عزیز، کنار یک کانال ماهیگیری، آماده برای پدافند و حفظ و حراست بودیم، عده‏ای از ارتشیان اسلام در ده متری پشت سر ما سایه تانک قرار داشتند.
خط مقدم جبهه بود و هر لحظه احساس خطر می‏شد، ناگهان خمیاره‏ای از سوی دشمن آمد و به آن تانک خورد، تانک آتش گرفت ولی مهمات درون آن، منفجر نشدند، ارتشیانی که در آنجا بودند سریع به کنار رفتند و آسیبی به آنها نرسید.
در این بین دیدم، یک سرباز ارتشی بر اثر موج گرفتگی، در کنار تانک مانده است، و هر لحظه خطر انفجار تانک، او را تهدید می‏کند، و هر چه فریاد می‏زدیم، از تانک درو بشو، او نمی‏فهمید، ما برای نجات او دعا می‏کردیم...
سرانجام من، با فریاد «اللّه اکبر یا مهدی ادرکنی» به سوی سرباز موج گرفته، پریدیم و او را به کنار کشیدم، بعداً رزمندگان دیگر آمدند و کمک نموده و آن سرباز را به ده متری تانک بردیم.
در این لحظه مهمات تانک شروع به انفجار کرد، ناگهان آخرین انفجار آن با صدای مهیب انجام شد، ترکشهای آن انفجار، از بالای سر ما رد می‏شدند و در تنگاتنگ هدف آن ترکشها قرار گرفته بودیم، ولی به خواست خدا و امدادهای غیبی او، هیچگونه آسیبی به ما (که جمعی بویدم) وارد نگردید.
آری خداوند بزرگ در جبهه‏های نور، با امدادهایش، بسیار شده که رزمندگان را یاری و حفظ نموده است. و اینها نشانه پیروزی سریع و نهائی نیروهای اسلام خواهد بود.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خاطره‏ای از اولین منبر

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
هنگامی که رسول خدا (ص) با یاران اندک به مدینه مهاجرت نمودند، در آغاز چون مسلمانان، کم، بودند، پیامبر (ص) هنگام سخنرانی، بر ستون مسجد (که ستونی از نخل خرما بود) تکیه می‏داد، و به ارشاد مردم می‏پرداخت، ولی وقتی که جمعیت مسلمین، بسیار شدند، به دستور پیامبر (ص) یک منبر سه پله‏ای ساختند تا هنگام سخنرانی، بالای منبر رود، روز جمعه فرا رسید، مسلمانان در مسجد مدینه جمع شدند، پیامبر (ص) برای اولین بار از پله‏های آن منبر بالا رفت.
در این هنگام، فریاد ناله از تنه درخت خرما (که ستون مسجد و تکیه‏گاه قبلی پیامبر (ص) بود) بلند شد، همانند ناله شتری که از بچه خود جدا شده، آه و ناله می‏کرد که همه حاضران آن ناله را شنیدند، و این ناله بخاطر فراق بود، که پیامبر (ص) دیگر هنگام سخن گفتن به آن تکیه نمی‏کند.
عجیب اینکه: پیامبر (ص) هنگامی که بالای منبر رفت، سه بار گفت: «آمین».
روشن است که کلمه «آمین» (خدایا به استجابت برسان) در پایان دعا یا نفرین، گفته می‏شود، و در اینجا این سؤال در ذهن حاضران آمد که چرا پیامبر (ص) «آمین» گفت، ولی طولی نکشید که پاسخ این سؤال روشن گردید و آن این بود که پیامبر (ص) وقتی بالای منبر رفت، از جبرئیل سه نفرین شنید (که دیگران این صدا را نمی‏شنیدند).
پیامبر (ص) شنید که جبرئیل می‏گوید: «خدایا لعنت کن (یعنی رحمتت را دور کن) بر عاق والدین (کسی که پدر و مادرش را ناراضی می‏کند) فرمود: آمین، سپس شنید، جبرئیل عرض کرد: خدایا لعنت بفرست بر کسی که ماه مبارک رمضان بر او بگذرد و او از رحمت و آمرزش الهی محروم گردد».
پیامبر (ص) فرمود: آمین.
از آن پس، شنید جبرئیل گفت: «خدایا لعنت کن کسی را که نام تو (رسول خدا) را بشنود و صلوات نفرستد، پیامبر (ص) گفت آمین».
با توجه به اینکه «آمین» پیامبر (ص) مورد قبول و استجابت خدا است، این حدیث هشدار خطیری است که در مورد عدم احترام به پدر و مادر، و محرومیت از آنهمه برکات سرشار ماه رمضان، و درود نفرستادن بر پیامبر (ص) هنگام شنیدن نام آنحضرت، به ما می‏دهد، و می‏آموزد که در این سه موضوع، توجه کامل داشته باشیم، و حق آنرا بخوبی ادا کنیم.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

حكايت عارفانه ، خاطره ای از جنگ‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
، در جنگ تحمیلی ایران و عراق، یکی از رزمندگان سپاه جمهوری اسلامی ایران می‏گفت: خاطره پرشور و سوزی دارم و آن اینکه: شب جمعه بود، رزمندگان در مسجد جزیره مجنون برای دعای کمیل اجتماع کرده بودند، مسجد تاریک بود، فقط خواننده دعا از نور شعله فانوسی که در کنارش بود، استفاده می‏کرد، در این میان برادر رزمنده‏ای کنار من نشسته بود و آنچنان زار زار می گریست وهمراه دعای عرفانی کمیل، با خدا راز و نیاز می کرد، که گوئی عزیزترین افراد خود را از دست داده است، مقام عالی شهادت را با این گریه‏اش از خدا می‏خواست.
این چنین از دنیا و مادر و پدر و برادر و ماشین و...بریده بود و دل به خدا داده بود، و اینگونه دارای روحیه عالی بود، که از این افراد در جبهه بسیارند. دعا و راز ونیاز مجهّزترین اسلحه رزمندگان است که بااین حال به یاری حضرت مهدی فاطمه (عج) می‏شتابند، دعا و مناجات، همچون چاشنی است که خرج توپ را از درون لوله آن خارج می سازدو چون صاعقه‏ای خرمن هستی دشمن خونخوار را می‏سوزاند.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0