داستان های بحارالانوار ، در گرمای آفتاب‏

شیبانی می‏گوید:
روزی امام صادق علیه‏السلام را دیدم، بیلی به دست داشت و لباس زبر کارگری پوشیده، در باغ خود چنان کار می‏کرد که عرق از پشت مبارکش سرازیر بود.
گفتم:
فدایت شوم! بیل را بدهید من این کار را انجام دهم.
امام فرمود:
نه، من دوست دارم که مرد برای به دست آوردن روزی زحمت بکشد و از گرمای آفتاب رنج ببرد. (57)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، در کوه بیت المقدس‏

روزی ابراهیم خلیل در کوه بیت المقدس به دنبال چرا گاهی برای گوسفندانش می‏گشت. مردی را دید که مشغول نماز است.
ابراهیم پرسید:
بنده خدا! برای چه کسی نماز می‏خوانی؟
مرد پاسخ داد:
برای خدای آسمان.
ابراهیم: آیا از بستگان تو کسی مانده است؟
مرد: نه!
- پس از کجا غذا تهیه می‏کنی؟
- در تابستان میوه این درخت را می‏چینم و در زمستان می‏خورم.
- خانه‏ات کجاست؟
- به کوه اشاره کرد و گفت آنجاست.
- ممکن است مرا به منزلت ببری امشب مهمان تو باشم؟
- در جلوی راه من آبی است که نمی‏توان از آن گذشت.
- تو چگونه می‏گذری؟
- من از روی آب می‏روم.
- دست مرا هم بگیر شاید خداوند به من قدرت دهد تا از آب بگذرم. پیر مرد دست ابراهیم گرفت هر دو از آب گذشتند و به منزل آن مرد رسیدند.
حضرت ابراهیم از او پرسید:
کدام روز مهمترین روزهاست؟
مرد عابد گفت:
روز قیامت که خداوند پاداش اعمال مردم را در آن روز می‏دهد.
ابراهیم: خوب است با هم دست به دعا برداریم و از خداوند بخواهیم ما را از شر آن روز نگهدارد.
مرد عابد: دعای من چه اثری دارد؟ به خدا سوگند! سی سال است به درگاه خداوند دعایی می‏کنم، هنوز هم مستجاب نشده است!
- می‏خواهی بگویم چرا دعایت مستجاب نمی‏شود؟
- چرا؟ بفرمایید!
- خداوند بزرگ هنگامی که بنده‏ای را دوست داشته باشد دعایش را دیر اجابت می‏کند تا بیشتر مناجات کند و بیشتر از او بخواهد و طلب کند. چون این حالت را از بنده‏اش دوست دارد. اما بنده‏ای که مورد لطف خدا نیست اگر چیزی درخواست کند، زود اجابت می‏کند یا قلبش را از آن خواسته منصرف نموده ناامیدش می‏کند تا دیگر درخواست نکند.
آنگاه پرسید:
چه دعایی می‏کردی؟
عابد گفت:
سی سال پیش گله گوسفندی از اینجا گذشت، جوانی زیبا که گیسوان بلندی داشت گوسفندان را چوپانی می‏کرد از او پرسیدم: این گوسفندان از آن کیست؟
گفت: از ابراهیم خلیل الرحمان است. من آن روز گفتم:
پروردگارا! اگر در روی زمین خلیل و دوستی داری، او را به من نشان بده.
ابراهیم فرمود:
پیرمرد! خداوند دعایت را اجابت کرده، من همان ابراهیم خلیل الرحمان هستم. آنگاه برخاسته یکدیگر را به آغوش کشیدند. (113)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، در فکر نجات خوسشتن باشید

امام علی علیه السلام می‏فرماید:
ای مردم! بدانید(54) این پوست نازک شما طاقت آتش غضب الهی را ندارد، به خودتان رحم کنید، به راستی شما آن را در سختی ها و مصائب دنیا آزموده ایدبه خوبی به نا توانی آن پی برده‏اید. آیا ندیده‏اید هنگامی که خار به پای یکی از شما فرو می‏رود، و آنگاه که به زمین می‏خورد، مجروح و خونین می‏شود و یا آتش دنیا اعضاء پیکرش را می‏سوزاند. چگونه بی تابی می‏کند و ناله سر می‏دهد؟
پس با آنکه این عذابهای ناچیز دنیا و ناتوانی آدمی را دیده‏اید، چگونه می‏توانید در آتش دوزخ تحمل کنید؟! و چه خواهید کرد وقتی که آتش سوزان از هر طرف شما را احاطه کرده و همنشین شیطان بشوید.؟!
آیا می‏دانید هنگامی که مالک دوزخ بر آتش غضب کند، شراره‏های آن چه غوغایی برپا می کند؟!
بنابراین در فکر نجات خویشتن باشید و از خواب غفلت بیدار شوید.(55)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، در سرزمین وادی السلام‏

روزی امیرالمؤمنین علی علیه‏السلام از کوفه حرکت کرد و به سرزمین نجف آمد و از آن هم گذشت.
قنبر گفت: یا امیرالمؤمنین! اجازه می‏دهی عبایم را زیر شما پهن کنم؟
حضرت فرمود: نه، اینجا محلی است که خاکهای مؤمنان در آن قرار دارد و پهن کردن عبا مزاحمتی برای آنهاست.
اصبغ می‏گوید؛ عرض کردم: یا امیرالمؤمنین! خاک مؤمنان را دانستم چیست، ولی مزاحمت آنها چگونه است؟
فرمود: ای اصبغ! اگر پرده از مقابل چشمانت برداشته شود، ارواح مؤمنان را می‏بینید که در اینجا حلقه حلقه دور هم نشسته‏اند و یکدیگر را ملاقات می‏کنند و با هم مشغول صحبت هستند، اینجا جایگاه ارواح مؤمنان است و ارواح کافران در برهوت قرار گرفته‏اند! (24)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، در حجله دامادی‏

جویبر به هجله دامادی وارد شد، همین که چشمش به رخسار زیبای عروس افتاد و خود را در خانه‏ای دید که همه وسایل زندگی در آن مهیا است، برخاسته و گوشه‏ای از اتاق رفت، تا سپیده دم به تلاوت قرآن و عبادت پرداخت.
وقتی صدای اذان صبح به گوشش رسید، برخاست برای ادای نماز به سوی مسجد حرکت کرد و همسرش ذلفا نیز وضو گرفت و مشغول نماز شد. روز که شد، سرگذشت شب را از ذلفا پرسیدند. گفت:
جویبر شب را تا سحر در حال تلاوت قرآن و نماز بود، اذان صبح را که شنید برای ادای نماز از منزل بیرون آمد، شب دوم نیز به همین ترتیب گذشت.
ماجرای را از زیاد بن لبید پنهان داشت ولی چون شب سوم هم به این گونه گذشت زیاد از قضیه آگاه گشت و به محضر رسول خدا رسید و عرض کرد:
یا رسول الله! دستور فرمودید دخترم را به جویبر تزویج کنم، با این که هم شأن ما نبود، به فرمان شما اطاعت کردم، دخترم را به عقد جویبر در آوردم.
پیغمبر فرمود:
مگر چه شده است؟ چه مسأله‏ای پیش آمده؟
زیاد گفت:
ما برای او خانه‏ای با تمام وسایل مهیا کردیم، دخترم را به آن خانه فرستادیم اما جویبر با قیافه‏ای غمگین با او روبرو شد، سپس ماجرای شبهای گذشته را به عرض پیغمبر رسانید و اضافه کرد باز نظر، نظر شماست.
حضرت جویبر را به حضور خواست و به او فرمود:
جویبر! مگر تو میل به زن نداری؟
جویبر: یا رسول الله! مگر من مرد نیستم؟ اتفاقاً من به زن بیش از دیگران علاقه‏مندم.
حضرت فرمود: من خلاف گفته شما را شنیده‏ام، می‏گویند: خانه‏ای با تمام لوازم برای تو تهیه کرده‏اند و در آن خانه دختر زیبا و آرایش کرده‏ای را در اختیار تو گذاشته‏اند ولی تو تاکنون با عروس حتی صحبت هم نکرده و نزدیک او نرفته‏ای، علت این بی‏اعتنایی چیست؟
جویبر عرض کرد:
یا رسول الله ! هنگامی که وارد آن خانه وسیع شدم و تمام لوازم زندگی را در آن فراهم دیدم، به یاد روزهای گذشته افتادم که چه روزهایی بر من گذشت و اکنون در چه حالی هستم! از این رو خواستم قبل از هر چیز شکر نعمت را بجای آورم، شبها را تا به صبح مشغول تلاوت قرآن و عبادت گشتم و روزها را روزه گرفتم و در عین حال آنها را در مقابل این همه نعمتهای خداوند که به من عطا نموده چیزی نمی‏دانم. ولی تصمیم دارم از امشب زندگی عادی را شروع کنم و رضایت همسر و خویشان او را جلب نمایم، دیگر از من شکایت نخواهند داشت.
رسول خدا زیاد را به حضور خواست و عین جریان را به اطلاع ایشان رسانید.
جویبر و ذلفا شب چهارم به وصال یکدیگر رسیدند و مدتی با خوشی زندگی نمودند تا اینکه جهادی پیش آمد. جویبر با عزم راسخ در آن جنگ شرکت کرد و به شهادت رسید.
پس از شهادت ایشان ذلفا خواستگاران زیادی پیدا کرد، به طوری که هیچ زنی به اندازه ذلفا در مدینه خواستگار نداشت و برای هیچ زنی به اندازه ذلفا، حاضر نبودند در راهش پول خرج کنند.(94)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، در تنگنای سخت‏

ابو هاشم می‏گوید:
یک وقت از نظر زندگی در تنگنای شدید قرار گرفتم. به حضور امام هادی رفتم، اجازه ورود داد. همین که در محضرش نشستم، فرمود:
ای ابو هاشم! کدام از نعمتها را که خداوند به تو عطا کرده می‏توانی شکرانه‏اش را به جای آوری؟ من سکوت کردم و ندانستم در جواب چه بگویم.
آن حضرت آغاز سخن کرد و فرمود: خداوند ایمان را به تو مرحمت کرده به خاطر آن بدنت را بر آتش جهنم حرام کرد و تو را عافیت و سلامتی داد و بدین وسیله تو را بر عبادت و بندگی یاری فرمود و به تو قناعت بخشید که با این صفت آبرویت را حفظ نمود.
آنگاه فرمود: ای ابو هاشم! من در آغاز این نعمتها را به یاد تو آوردم، چون می‏دانستم به جهت تنگدستی از آن کسی که این همه نعمتها را به تو عنایت کرده به من شکایت کنی. اینک دستور دادم صد دینار (طلا) به تو بدهند آن را بگیر و به زندگی‏ات سامان بده! شکر نعمتهای خدا را بجای آور!(85)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، در بستر بیماری

یکی از مسلمانان در بستر بیماری افتاده بود. پیغمبر خدا با گروهی از اصحاب خود بر بالین او حاضر شدند. وی در حال بی‏هوشی بود.
رسول خدا فرمود:
ای فرشته مرگ این شخص را آزاد بگذار تا از او سؤال کنم.
ناگاه مرد به هوش آمد .
پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود:
چه می‏بینی؟
مرد گفت:
سفیدی بسیار و سیاهی بسیار می‏بینم.
- کدام یک از آن دو، به تو نزدیکتر هستند؟
- سیاه به من نزدیکتر است.
حضرت فرمود؛ بگو:
الهم اغفر لی الکثیر من معاصیک و اقبل منی الیسیر من طاعتک!
خدایا گناهان بسیارم را ببخش و طاعت اندکم را بپذیر!
مرد این دعا را خواند و بی‏هوش شد.
پیغمبر دوباره به فرشته فرمود:
ساعتی بر او آسان بگیر! تا از او پرسش کنم.
در این وقت مرد به هوش آمد.
پیغمبر صلی الله علیه و آله وسلم فرمود:
چه می‏بینی؟
مرد: سیاه بسیار و سفید بسیار می‏بینم.
- کدام یک از آنها به تو نزدیکتر است؟
- سفید نزدیکتر است.
پیامبر صلی الله علیه و آله به حاضران فرمود:
خداوند این رفیق شما را بخشید.
امام صادق علیه‏السلام پس از نقل این داستان می‏فرماید:
وقتی به بالین فردی که در حال جان دادن است رفتید، این دعا (دعای ذکر شده) را به او بگویید و تلقین کنید.(12)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، در انفاق هم اندازه نگه دار

مردی از انصار، شش غلام داشت که همه را پیش از مرگ آزاد نمود و برای معاش کودکانش چیزی باقی نماند، حتی برای گذراندن شب اول آنها مردم کمک کردند.
این قضیه به اطلاع پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم رسید، حضرت پرسید:
با جنازه این مرد چه کردید؟
گفتند: دفنش کردیم.
فرمود:اگر قبلاً می‏دانستم، نمی‏گذاشتم او را در قبرستان مسلمانان دفن کنید. زیرا او مال خود را بدون توجه به کودکان از دست داده و آنها را مانند گدایان در میان مردم رها نموده و مردم برایشان گدایی می‏کنند.(6)
آری، چه نیکو است که انسان از راه کسب حلال، در فکر آینده فرزندانش نیز باشد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، در اندیشه سرانجام‏

سوید پسر غفله می‏گوید:
پس از آن که برای خلافت امیرالمؤمنین از مردم بیعت گرفته شد، روزی خدمت حضرت رسیدم، دیدم روی حصیر کوچکی نشسته است و در آن خانه جز آن حصیر چیز دیگری نیست. عرض کردم: یا المؤمنین! بیت المال در اختیار شماست، در این خانه جز حصیر چیز دیگری از لوازم نمی‏بینم؟
فرمود:
پسر غفله! آدم عاقل در خانه‏ای که باید از آنجا نقل مکان کند، اسباب و وسایل جمع نمی‏کند، ما منزل امن و راحتی در
پیش داریم که بهترین اسباب خود را به آنجا می‏فرستیم و به زودی به سوی آن منزل کوچ خواهیم کرد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، دختر پنج ساله از علی می‏گوید

یکی از بانوان مسلمان بنام لیلی عفاریه که مجروحین جنگی را معالجه می‏کرد می‏گوید: همراه پیامبر خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به جبهه‏ی جنگ می‏رفتم و به مداوای مجروحین می‏پرداختم، و در جنگ جمل نیز همراه حضرت علی به جبه‏ی بصره رفتم تا زخمهای مجروهان را پانسمان نمایم. پس از جنگ جمل مهمان حضرت زینب (علیها السلام) دختر علی (علیه السلام) شدم فرصت را غنیمت شمرده و به او عرض کردم:
اگر حدیثی از پیامبر شنیده‏ای برایم بگو(35).
زینب در جواب من فرمود:
روزی در خدمت پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) بودم، عایشه همسر آن حضرت نزدش بود، در این وقت پدرم علی (علیه السلام) به محضر پیامبر آمد، رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) در حضور عایشه اشاره به علی (علیه السلام) کرد و فرمود:
ان هذا اول الناس ایمانا و اول الناس لقاء لی یوم القیامة و آخر الناس لی عهدا عندالموت؛ این شخص (علی) نخستین کسی است که قبول اسلام کرد، و اولین فردی است که در قیامت با من ملاقات می‏کند، و آخرین فردی است که هنگام وفات من، با من وداع می‏کند(36).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، دانشمند دیوانه‏

نعمان پسر بشیر می‏گوید:
من با جابر پسر یزید جعفی، از شیعیان مخلص امام باقر علیه‏السلام همسفر بودم. در مدینه محضر امام باقر علیه‏السلام شرفیاب شد و با آن حضرت دیدار کرد و خوشحال برگشت. از مدینه به سوی کوفه حرکت کردیم. روز جمعه بود. در یکی از منزلگاهها نماز ظهر را خواندیم، همین که خواستیم حرکت کنیم، مردی بلند قد گندمگون پیدا شد و نامه‏ای در دست داشت که امام باقر علیه‏السلام به جابر نوشته بود و مهر گلی که بر آن زده بود هنوز تر بود. جابر نامه را گرفت و بوسید و بر دیدگانش گذاشت و پرسید:
چه وقت از محضر سرورم امام باقر مرخص شدی؟
پاسخ داد:
هم اکنون از امام جدا شدم.
جابر پرسید:
پیش از نماز ظهر یا بعد از نماز؟
گفت:
بعد از نماز.
جابر چون نامه را خواند بسیار غمگین شد و دیگر او را خوشحال ندیدیم.
شب هنگام وارد کوفه شدیم و چون صبح شد، به دیدار جابر رفتم. دیدم از خانه بیرون آمده، چند عدد استخوان، مانند گلوبند بر گردن آویخته و بر یک نی سوار شده و فریاد می‏زند: منصوربن جمهور امیری است بدون مأمور و استانداری است بر کنار شده و از این گونه حرفها می‏زد.
جابر نگاهی به من کرد و من هم نگاهی به او کردم، ولی با من سخنی نگفت، و من نیز حرفی نزدم اما به حال او گریستم.
جمعیت زیاد اطراف او را گرفته بودند. جابر با آن حال وارد میدان کوفه شد و در آنجا با کودکان به بازی پرداخت. مردم می‏گفتند: جابر دیوانه شده، جابر دیوانه شده.
چند روز بیشتر نگذشته بود که نامه‏ای از هشام‏بن عبدالملک (خلیفه اموی) رسید که به استاندار کوفه دستور داده بود جابر را پیدا کرده گردن او را بزند و سرش را به خلیفه ارسال کند.
استاندار کوفه از حاضران مجلس پرسید:
جابر کیست؟
گفتند:
مردی دانشمند، فاضل و راوی حدیث بود، ولی افسوس اکنون دیوانه است و بر نی سواره شده و در میدان کوفه با کودکان بازی می‏کند.
استاندار کوفه خود به میدان کوفه آمد، دید جابر سوار بر نی شده با کودکان بازی می‏کند. گفت:
- خدا را شکر که مرا از کشتن چنین انسانی نگه داشت و دستم را به خون وی آلوده نساخت.
طولی نکشید منصور همان طور که جابر (با جمله‏ای امیر است بدون مأمور) خبر داده بود از مقام استانداری بر کنار شد.(104)
و به این گونه امام علیه‏السلام صحابه ارزشمند خود را از مرگی حتمی نجات داد.


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، داستانی عبرت‏انگیز

بنی اسرائیل در منطقه‏ای خوش آب و هوا زندگی می‏کردند، تدریجاً گناه در آنها رواج یافت و از نعمت‏ها سو استفاده کردند، خداوند بخت النصر را بر آنها مسلط کرد، او همه را کشت و آبادیشان را ویران نمود.
روزی عزیر پیغمبر مقداری انگور، مقداری انجیل و کوزه آبی برداشت، بر الا غ خود سوار شد و به راه افتاد، در مسیر خود به دهکده ی ویرانی رسید که دیوارهای خراب، سقف‏های واژگون، استخوان های پوسیده و بدن های از هم گسیخته سکوت مرگباری را به وجود آورده بود.
عزیر از الاغ پیاده شد و زنبیل‏های انجیر و انگور را پهلوی خود گذاشت و افسار الاغ را بست و به دیوار باغ تکیه داد و درباره آن مردگان به اندیشه پرداخت، که این مردگان چگونه زنده می‏شوند، این پیکرهای پراکنده شده چگونه گرد هم می‏آیند و به صورت پیشین بر می‏گردند.
خداوند در این حال او را قبض روح نمود، صد سال تمام در آنجا بود و بعد از صد سال خداوند او را زنده کرد. چون عزیر زنده شد تصور کرد که از خوابی گران برخاسته است، به جست و جوی الاغ و زنبیل‏ها و کوزه آب پرداخت.
فرشته‏ای به سوی او آمد، پرسید:
ای عزیر! چه مدت در اینجا درنگ کرده‏ای؟
گفت: یک روز یا قسمتی از یک روز.
فرشته گفت: چنین نیست بلکه تو صد سال در اینجا درنگ کرده‏ای. در این صد سال خوردنی ها و آشامیدنیهایت به حال خود مانده و تغییر نکرده است. ولی الاغت را نگاه کن چگونه استخوانهایش از هم پاشیده است، اکنون بنگر خداوند چگونه این لاشه پوسیده را زنده می‏سازد.
عزیر نگاه کرد و دید استخوانهای الاغ به هم پیوند خورد و گوشت آنها را پوشانید و به حالت سابق در آمد.
پس از دیدن آن منظره گفت: اعلم ان الله کل شی قدیر: می‏دانم که خداوند بر هر چیز قادر است.
از آنجابه شهر بر گشت دید همه چیز دگرگون است. به کسان خود گفت: من عزیر هستم باور نکردند، وقتی تورات را حفظ خواند، باور کردند. چون جز او کسی تورات را از حفظ نداشت.
هنگامی که عزیر از خانه بیرون رفت، 50 ساله بود و همسرش در ماه آخر دوران حملش به سر می‏برد، به خانه که برگشت او با همان شادابی 50 سالگی بود و پسرش 100 سال داشت.(160)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، داستان عبرت انگیز

روزی حضرت داود از شهر بیرون آمد و به سوی کوهی حرکت نمود. در آن حال مشغول خواندن زبور بود، وقتی که داود پیامبر زبور را می‏خواند، کوه و دشت و پرندگان و چرندگان با او هم آواز می‏شدند!
داود به کوه رسید، در بالای کوه یکی از پیامبران بنام حزقیل ساکن بود، او از هم آهنگی سنگ‏ها و کوه‏ها و حیوانات متوجه شد شخصی که می‏آید داود پیامبر است. داود از حزقیل اجازه خواست نزدش برود، او اجازه نداد.
داود سخت گریست. خداوند به حزقیل وحی کرد و به داود اجازه ملاقات بده و او را سرزنش مکن.
حزقیل برخاست و دست داود را گرفت و بالای کوه برد.
داود گفت: ای حزقیل لحظه‏ای شده فکر گناه کنی؟
حزقیل: نه.
- هیچ دچار عجب و خودبینی شده‏ای؟
- نه!
- هرگز دل به دنیا داده‏ای و از شهوت و لذتش خواسته‏ای؟
- آری! گاهی چنین شده‏ام.
- آنگاه که اندیشه‏ی دنیا به دلت راه یافت چه کردی؟
- وقتی چنین شدم به این دره رفتم و عبرت گرفتم.
حضرت داود خود به آن دره رفت. در آنجا تختی از آهن بود و جمجمه‏ی پوسیده و استخوانهای از میان رفته و لوحی از آهن که نوشته‏ای در آن بود.
داود پیامبر لوح را خواند: نوشته شده بود:
من اروی پسر مسلم هستم، هزار سال سلطنت کردم، هزار شهر ساختم، هزار دختر گرفتم ولی در آخر بستر من خاک شد و بالینم از سنگ و همنشین هایم کرم‏ها و مار، هر کس از وضع من باخبر شود فریب دنیا را نخورد.(141)


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، داستان شگفت‏انگیز حضرت موسی و خضر پیامبر

هنگامی که خداوند با موسی سخن گفت و او را هم سخن خویش قرار داد و تورات را بر او فرستاد و معجزه‏های گوناگون در اختیار او گذاشت موسی به خویشتن بالید و با خود گفت:
گمان نمی‏کنم خداوند کسی را از من داناتر آفریده باشد در این موقع پروردگار به جبرئیل وحی کرد پیش از آنکه موسی با این خودپسندی هلاک شود او را دریاب بگو در آنجا که دو دریا به هم می‏رسند (تنگه) مرد عابدی است او را پیروی کن و از دانش بیاموز.
جبرئیل پیام پروردگار را به موسی رساند موسی (علیه السلام) فهمید این دستور الهی به خاطر آن فکری است که در نفس او پیدا شد و به خویشتن بالید
موسی (علیه السلام) به همراه وصی خود یوشع بن نون به سوی آن تنگه حرکت کرد تا به همان تنگه رسید در آنجا دید خضر مشغول عبادت است‏
موسی به خضر گفت:
آیا اجازه می‏دهی همراه تو باشم و از آنچه آموخته‏ای به من بیاموزی‏
خضر در پاسخ گفت‏
انک لن تستیع معی صبرا
تو هرگز تحمل همراهی مرا نداری چون من به کاری مأمور شده‏ام که تو طاقت آن را نداری و تو را نیز به کاری گمارده‏اند که من طاقتش را ندارم‏
موسی گفت:
چرا من می‏توانم صبر و تحمل داشته باشم‏
خضر: و کیف تصبر علی ما لم تحط به خبرا
چگونه تاب می‏آوری در مقابل چیزی که از حقیقت آن بی خبری‏
موسی: ستجدنی انشاء الله صابرا
انشاء الله مرا شکیبا خواهی یافت و در هیچ کاری نافرمانی تو را نخواهم کرد
خضر: اگر همراه من آمدی باید هر چه دیدی از من نپرسی تا خودم علتش را بیان کنم.
کارهای حیرت‏انگیز حضرت خضر (علیه السلام)
موسی (علیه السلام) این شرط را پذیرفت همراه خضر به راه افتادند تا به کشتی رسیدند و سوار بر آن شدند کشتی به راه افتاد در بین راه موسی با تعجب دید خضر کشتی را سوراخ کرد به طوری که کشتی در خطر غرق شدن قرار گرفت این کار به قدری به نظر موسی بزرگ آمد که پیمان خود را فراموش کرد و سخت برآشفت و گفت:
این چه کاری بود کردی می‏خواهی سرنشینان کشتی را غرق کنی؟
راستی که کار بزرگ و خطرناکی انجام دادی!
خضر به آرامی گفت:
مگر نگفتم تو هرگز نمی‏توانی با من شکیبایی کنی‏
موسی به یاد پیمان خود افتاد و از گفتار خود پوزش خواست و گفت:
مرا در برابر فراموش کاری‏ام مواخذه مکن و کار را بر من سخت مگیر و محرومم مدار
از کشتی که پیاده شده و به راه خود ادامه دادند همچنان که می‏رفتند در بین راه به کودکی رسیدند موسی ناگهان دید خضر کودک را کشت، این حادثه برای موسی ناگوار آمد خشمگینانه گریبان خضر را گرفت:
چرا انسان بی گناهی را بدون جرم کشتی براستی کار زشتی انجام دادی. خضر با همان خونسردی گفت:...... من به تو نگفتم تو هرگز طاقت همراهی مرا نداری‏
موسی به اشتباه خود پی برد به عنوان عذر خواهی گفت:
این بار نیز از من صرف نظر کن اگر بعد از این کار چیزی را از تو پرسیدم با من همراه مباش و مرا ترک کن‏
این ماجرا گذشت دوباره به راه خود ادامه دادند: گرسنه و خسته قریه‏ای به نام ناصره رسیدند (نصارا به آن محل منسوبند) از اهالی دهکده غذایی خواستند ولی اهل قریه از پذیرایی آنان خودداری کردند حضرت موسی و خضر با شکم گرسنه از دهکده بیرون آمدند خضر در کنار آن قریه دیواری را دید که در حال ریزش و ویرانی است، خضر آن را اصلاح نمود در اینجا بود که موسی گفت: بهتر آن بود که در برابر این کار از اهل قریه مزد بگیری. خضر یقین کرد که موسی تاب صبر و تحمل را در برابر کارهای او را ندارد رو به موسی گفت: اینک موقع جدایی من تو است اکنون سر آنچه را که تاب دیدنش را نداشتی به تو خواهم گفت:
رازهای نهانی که عیان گشت‏

اما کشتی سوراخ نمودم، به گروهی مستمند تعلق داشت که با آن در دریا کار می‏کردند و با درآمد آن زندگی را اداره می‏کردند چون در سر راه آنها پادشاه ستمگری بود که کشتی‏های سالم را به زور از صاحبانشان می‏گرفت، من آن کشتی را معیوب کردم تا برای مستمندان بماند و پادشاه او از غضب آن چشم بپوشد و وسیله‏ی درآمد یک عده مسکین به دست آن پادشاه نیفتد.
و اما آن پسر بچه‏ای که دیدی کشته شد چون پدر و مادرش با ایمان بودند و خود او در باطن کافر و بی ایمان بود اگر باقی می‏ماند بواسطه یعلاقه‏ی پدر و مادری آنها را به کفر و طغیان می‏کشاند و کافر می‏نمود من مأمور شدم آن پسر بچه را بکشم تا خداوند به جای او فرزند پاکتر و مهربان‏تر به آن دو عنایت کند
و اما آن دیوار که دیدی بر پا داشتیم متعلق به دو کودک یتیم بود که پدری صالح داشتند و در زیر آن گنجی برای آن دو نهفته بود من از طریق وحی مأمور شدم آن دیوار را برپا دارم تا آن دو کودک به سن بلوغ و رشد برسند و گنج خود را بیرون آورند و از آنها بهره‏مند گردند و این عنایت الهی به خاطر خوبی و صلاح پدرشان شامل حال آن دو کودک گردید
لوحی در زیر دیوار

و اما گنجی که در زیر دیوار بود از طلا و نقره نبود بلکه لوحی بود که این جملات در آن نقش بسته بود(169)
- تعجب دارم از کسی که یقین به مرگ دارد چگونه می‏خندد.
- در شگفتم از کسی که یقین به تقدیر الهی دارد چگونه غمگین می‏شود
- تعجب دارم از کسی که یقین به قیامت دارد چگونه ستم می‏کند
تعجب دارم از کسی که دنیا و دگرگونی هایش را نسبت به اهلش دیده است چگونه به آن اعتماد می‏کند

با اینکه بین آن پدر صالح و این دو پس یتیم هفتاد پدر فاصله بود ولی به واسطه نکویی پدر (جد) این لوح برای آن دو کودک نگهداری شده بود
اراده‏ی خداوند این بود و از آن بهره‏مند شوند و من این کارها را از روی خواسته‏ی دل و اراده‏ی خود انجام ندادم بلکه فرمان الهی و وحی پروردگار مرا مأمور به آنها نمود و این بود حکمت و سرآنچه تاب و شکیبایی آن را نداشتی و سپس از یکدیگر جدا شدند(170)
الحمدلله رب العالمین وصلی الله علی محمد و آله الطاهرین


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0

داستان های بحارالانوار ، خیر دنیا و آخرت در چیست

مردی از اهل کوفه نامه‏ای به امام حسین (علیه السلام) نوشت و عرض کرد: سرور من! مرا از خیر دنیا و آخرت آگاه کن (خیر دنیا و آخرت در چیست؟).
امام حسین در پاسخ نامه نوشت:
بسم الله الرحمن رحیم‏
هر کس رضایت خدا را در نظر بگیرد گرچه مردم از او ناراضی باشند، خدا کارهای او را اصلاح می‏کند، خداوند ضامن کارهای او خواهد بود (به خیر دنیا و آخرت می‏رسد).
و هر کس در فکر رضایت مردم باشد، اگر چه خدا را به غضب بیاورد، خداوند کارهای او را به مردم واگذار می‏کند. (به خیر دنیا و آخرت نمی‏رسد) و السلام(73).


ادامه ندارد




نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0