ده حكايت ناب از ملانصرالدين ، مجموعه ۶
داستان هاي اين مجموعه عبارتند از : بدهي ، براي يادگاري ، بز زبان بسته ، بلبل خوش آواز ، بهانه کافي ، بهتر از خر ، بهترين نعمت ، بوي آتش ، بوي گند ، بي پولي .
متن داستان ها را در ادامه بخوانيد ...
بدهي
ملانصرالدين به بقال سر کوچه بيست و سه دينار بدهکار بود . يک روز که ملا در مغازه دوستش نشسته بود مرد بقال او را ديد و گفت : يا طلب مرا بده ، يا همين جا آبرويت را مي برم . ملا پرسيد : مگر من به تو چقدر بدهکارم ؟ بقال پرسيد : بيست و سه دينار . ملا گفت : خيلي خوب ، فردا ده دينارش را مي دهم و پس فردا هم ده دينار ديگرش را حالا بگو ببينم ديگر چقدر مانده . بقال گفت : سه دينار . ملانصرالدين گفت : مرد گنده ، تو خجالت نمي کشي به خاطر سه دينار آبروي مرا مي بري .
براي يادگاري
مردي به ملانصرالدين گفت : جناب ملا ، انگشترت را به عنوان يادگاري به من بده که هر وقت به آن نگاه مي کنم به ياد تو بيفتم . ملانصرالدين گفت : نمي دانم ! اين طوري ، هر وقت از سوز دلت به انگشترم نگاه مي کني ، بيشتر به ياد من مي افتي که آن را به تو نداده ام .
بز زبان بسته
ملانصرالدين دو تا بز داشت . يکي از آنها فرار کرد و ملا هر چه دنبالش کرد به او نرسيد . برگشت و افتاد به جان آن يکي بز بيچاره . رفيقي او را ديد و گفت : ملا ، اين چه کاري بود که کردي ؟ ملانصرالدين گفت : شما نمي دانيد ! اگر اين زبان بسته نبود از آن يکي تندتر مي دويد .
بلبل خوش آواز
روزي ملانصرالدين از باغي مي گذشت که چشمش به درخت آلويى افتاد . دهانش آب افتاد و کنترل خودش را از دست دادو از درخت بالا رفت . باغبان از راه رسيد و ملا را بالاي درخت ديد . فرياد زد : آهاي بالاي درخت چکار مي کني ؟ ملانصرالدين گفت : من بلبل هستم و بلبل هم جايش بالاي درخت است . باغبان از جواب ملا خنده اش گرفت و گفت : حالا که تو بلبل هستي بايد برايم کمي آواز بخواني . ملا هم از خدا خواسته با صداي نکره اي شروع به خواندن کرد . باغبان گوشهايش را گرفت و گفت : تو چطور بلبلي هستي که صدايت از کلاغ هم بدتر است ؟ ملانصرالدين جواب داد : بلبلي که از آلوهاي نارس و بد مزه درخت تو بخورد فکر نمي کنم صدايش بهتر از اين بشود .
بهانه کافي
ملانصرالدين گاو سياهي داشت . همسايه اش از او خواهش کرد که گاوش را براي چند روز به او قرض بدهد . ملانصرالدين گفت : دارم اما سياه است . همسايه گفت : خوب ! مگر از گاو سياه استفاده نمي کنند . ملانصرالدين گفت : چون نمي خواهم بدهم همين بهانه کافي است .
بهتر از خر
روزي ملانصرالدين دنبال خرش پياده راه مي رفت . رفيقي به او رسيد و گفت : ملا چرا از خرت سواري نمي گيري ؟ ملانصرالدين گفت : مگر من بهتر از خرم كه او پياده باشد و من سواره ؟
بهترين نعمت
ملا در گرماي تابستان داشت فالوده مي خورد . شخصي پرسيد : چه مي خوري ؟ گفت : حمام . طرف پرسيد : يعني چه ؟ ملا گفت : شنيده ام حمام بهترين نعمت خداست .
بوي آتش
يک روز که ملانصرالدين خيلي گرسنه اش بود آرزو کرد که اي کاش يک کاسه آش گرم داشت و تا ته آن را مي خورد . در همين موقع در خانه ملا را زدند . ملا با اکراه پاشد و رفت در را باز کرد و ديد پسر همسايه کاسه به دست ايستاده پشت در . ملانصرالدين گفت : چيه ، چي مي خواهي ؟ پسر کاسه خالي را به ملا نشان داد و گفت : مادرم سلام رساند و گفت اگر آشتان پخته شده يک کاسه هم به ما بدهيد . ملا با تعجب سري تکان داد و گفت : جل الخالق ! عجب دوره زمانه اي شده ، همسايه ها حتي آرزوي آدم را هم بو مي کشند .
بوي گند
ملانصرالدين بيمار شده بود . دوستي به عيادتش رفت و گفت : ملا ، خدا بد ندهد چه بلايي سرت آمده است ؟ ملا جواب داد : گلاب به رويتان ، کمي اسهال گرفته ام . دوستش گفت : معلوم است ، چون بوي گندش از دهانت مي آيد .
بي پولي
روزي ملانصرالدين خيلي بي پول شده بود . افسار خرش را گرفت و رفت آنرا بفروشد . زن ملا با ناراحتي گفت : چه كار ميكني ملا ، اگر خرت را بفروشي با چي مي خواهي شكم زن و بچه ات را سير بكني ؟ ملانصرالدين گفت ؟ من فكر همه جايش را كرده ام قيمتي براي آن تعين مي كنم كه هيچكس نتواند آنرا بخرد .
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 21 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
