13 مردى كه اندرز خواست
مردى از باديه به مدينه آمد و به حضور رسول اكرم رسيد. از آن حضرت پندى و نصيحتى تقاضا كرد. رسول اكرم به او فرمود:((خشم مگير)) و بيش از اين چيزى نفرمود.
آن مرد به قبيله خويش برگشت . اتفاقا وقتى كه به ميان قبيله خود رسيد، اطلاع يافت كه در نبودن او حادثه مهمى پيش آمده ، از اين قرار كه جوانان قوم او دستبردى به مال قبيله اى ديگر زده اند و آنها نيز معامله به مثل كرده اند و تدريجا كار به جاهاى باريك رسيده و دو قبيله در مقابل يكديگر صف آرايى كرده اند و آماده جنگ وكارزارند.شنيدن اين خبر هيجان آور،خشم اورابرانگيخت .فورا سلاح خويش را خواست و پوشيد و به صف قوم خود ملحق و آماده همكارى شد.
در اين بين ، گذشته به فكرش افتاد، به يادش آمد كه به مدينه رفته و چه چيزها ديده و شنيده ، به يادش آمد كه از رسول خدا پندى تقاضا كرده است و آن حضرت به او فرموده :((جلو خشم خود را بگير)).
در انديشه فرو رفت كه چرا من تهييج شدم و به چه موجبى من سلاح پوشيدم و اكنون خود را مهياى كشتن و كشته شدن كرده ام ؟ چرا بى جهت من برافروخته و خشمناك شده ام ؟! با خود فكر كرد الا ن وقت آن است كه آن جمله كوتاه را به كار بندم .
جلو آمد و زعماى صف مخالف را پيش خواند و گفت : اين ستيزه براى چيست ؟ اگر منظور غرامت آن تجاوزى است كه جوانان نادان ما كرده اند، من حاضرم از مال شخصى خودم ادا كنم . علت ندارد كه ما براى همچو چيزى به جان يكديگر بيفتيم و خون يكديگر را بريزيم .
طرف مقابل كه سخنان عاقلانه و مقرون به گذشت اين مرد را شنيدند، غيرت و مردانگى شان تحريك شد و گفتند: ما هم از تو كمتر نيستيم . حالا كه چنين است ما از اصل ادعاى خود صرف نظر مى كنيم .
هر دو صف به ميان قبيله خود بازگشتند(15).
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در جمعه 28 فروردین 1394
سلامـ .... ... ..
