حكايت عارفانه ، ابوفکیهه یک مسلمان قهرمان‏

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ‏
نام او «افلح» یا «یسار» بود، او با بلال حبشی، از بردگان امیةبن خلف بودند، بلال و او هر دو با هم به اسلام گرویدند.
امیةبن خلف، بندی به پای ابوفکیهه می‏بست و دستور می‏داد او را عریان روی ریگهای داغ و سوزان حجاز می‏کشاندند، روزی او را با این وضع شکنجه داد و نیمه حال به بیابان افکند و در آنجا حشره‏ای از لانه‏اش بیرون آمد، و امیّه از روی جسارت به او گفت: خدای تو این است؟
ابوفکیهه پاسخ داد: «خدای من (الله) است که خدای من و تو و این حشره است.»
امیّه خشمگین شد، طنابی به گلوی او انداخت و کشید تا او را خفه کند، برادرش ابی بن خلف آن منظره را تماشا می‏کرد، به امیه گفت: بیشتر او را شکنجه بده تا محمد(ص) بیاید و با سحر و جادو او را نجات دهد، چندان ابوفکیهه را شکنجه دادند که گمان بردند مرده است، ولی او نمرده بود و جان سالم بدر برد و همچنان استقام کرد.
ابوفکیهه مدتی غلام خاندان ابن عبدالدّار بود، آنها سنگ بزرگی روی سینه او نهادند که بر اثر آن زبانش از دهانش بیرون زد، ولی او هرگز تسلیم خواسته‏های مشرکان نشد، سرانجام با مسلمین به مدینه مهاجرت کرد و قبل از جنگ بدر، از دنیا رفت.







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0