حكايت عارفانه ، دست غیبی
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
هنگامی که امام سجاد (ع) را با بازماندگان شهدای کربلا، به صورت اسیر به شام نزد یزید آورند، یزید در گفتاری به امام سجاد (ع) گفت: «پدر و جدّت میخواستند امیر بر مردم بشوند، شکر خدا را که آنها را کشت و خونشان را ریخت».
امام سجّاد (ع) فرمودند: «همواره مقام نبّوت و رهبری، مخصوص پدران و اجداد من بود، قبل از آنکه تو به دنیا بیائی».
هنگامی که امام سجّاد (ع) خود را به پیامبر (ص) نسبت داد، (و به یزید فهماند که ما بجای پیامبر (ص) و جانشین او هستیم) یزید به جلواز خود (یعنی یکی از جلادان خونخوار خود) گفت: این شخص (اشاره به امام سجّاد علیهالسّلام) را به بوستان ببر و در آنجا قبری بکن، و او را بکش و در آن قبر دفن کن.
جلواز، امام را به آن بوستان برد و مشغول کندن قبر شد، و امام سجّاد (ع) در این حال نماز میخواند، هنگامی که جلواز تصمیم بر قتل امام سجّاد (ع) گرفت، دستی در فضا پیدا شد و چنان به صورت او زد که جیغ کشید و به زمین افتاد و هماندم جان داد.
خالد پسر یزید، وقتی که جلواز را چنین دید، با شتاب نزد پدر آمد و جریان را خبر داد، یزید دستور داد که او را در همان قبری که برای امام سجّاد کنده بود،به خاک بسپرند، و امام را از آن بوستان آزاد نمایند، و هم اکنون محل حبس امام سجّاد (ع) در آن بوستان، مسجدی شده و یاد آور خاطره داستان فوق است.
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در شنبه 26 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
