حكايت عارفانه ، خوش حکایتی از جابر
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیمْ
جابر بن یزید جعفی از یاران با کمال و بزرگ امام باقر (ع) است، در شأن او همین بس که خود گوید: «امام باقر (ع) نود هزار حدیث به من آموخت که به احدی آنهمه حدیث نیاموخت».
دستگاه طاغوتی در کمین جابر بودند تا او را دستگیر کرده و به قتل رسانند، چرا که او مخزن علم و کمال امامان ضد طاغوت بود، که طبق بعضی از روایات، علم امامان (علیهمالسلام) به چهار نفر، منتهی میشد: «1- سلمان 2- جابر جعفی 3- سید حمیری 4- یونس بن عبدالرحمن».
جابر برای اینکه از گزند طاغوتیان درامان بماند، خود را به دیوانگی زد (و تنها با افراد مورد اطمینانی تماس عاقلانه داشت تا آنچه آموخته به آنها برساند و این تاکتیک به جنون زدن، براساس تقّیه و اهمّ و مهم بود).
روزی چوبی بدست گرفت و بر آن سوار شد و از خانه بیرون آمد و به سوی بچهها رفت و با آنها بازی میکرد و با همان اسب مصنوعیش، حرکاتی میکرد، و وانمود میساخت که دیوانه شده است.
از قضا در همین وقت، مردی سوگند یاد کرده بود که همسرش را تا شب طلاق دهد، و تصمیم گرفته بود که آن روز با اولین مردی که ملاقات کرد از او در مورد زن، سؤال کند، او دید شخصی سوار چوب شده و از این سو به آن سو و به عکس حرکت میکند، به جلو رفت پرسید: «نظر شما درباره زن چیست؟».
جابر در حالی که سوار بر مرکبش (همان چوب) شده بود، گفت: «زنان سه گونه هستند».
آن مرد، چوب سواری جابر را نگه داشته بود، جابر به او گفت: اسبم را رها کن، او کنار رفت، جابر به شیوه دیوانگان با چند جهش به سوی کودکان شتافت.
آن مرد با خود گفت، سخن جابر را نفهمیدم، خود را به جابر رساند و پرسید: «این سخن تو که زنان بر سه گونهاند یعنی چه؟».
جابر گفت: یکی به نفع تو است، و یکی به زیان تو است و یکی نه به نفع تو است و نه به زیان تو.
سپس گفت: راه اسبم را باز کن برود...
آن مرد که باز مطلب را درنیافته بود گفت: «منظور شما را در مورد زنان نفهمیدم، روشنتر بیان کن».
جابر گفت: «آن بانوئی که به نفع تو است دوشیزه (بکر) است، و آن زنی که به زیان تو است، زنی است که قبلاً شوهر داشته و از او فرزندی دارد، و آن زنی که نه به نفع تو است و نه بضرر تو است، زنی است که قبلاً شوهر کرده، ولی فرزندی از او ندارد».
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 27 اردیبهشت 1394
سلامـ .... ... ..
