داستان های بحارالانوار ، داستان شگفت‏انگیز حضرت موسی و خضر پیامبر

هنگامی که خداوند با موسی سخن گفت و او را هم سخن خویش قرار داد و تورات را بر او فرستاد و معجزه‏های گوناگون در اختیار او گذاشت موسی به خویشتن بالید و با خود گفت:
گمان نمی‏کنم خداوند کسی را از من داناتر آفریده باشد در این موقع پروردگار به جبرئیل وحی کرد پیش از آنکه موسی با این خودپسندی هلاک شود او را دریاب بگو در آنجا که دو دریا به هم می‏رسند (تنگه) مرد عابدی است او را پیروی کن و از دانش بیاموز.
جبرئیل پیام پروردگار را به موسی رساند موسی (علیه السلام) فهمید این دستور الهی به خاطر آن فکری است که در نفس او پیدا شد و به خویشتن بالید
موسی (علیه السلام) به همراه وصی خود یوشع بن نون به سوی آن تنگه حرکت کرد تا به همان تنگه رسید در آنجا دید خضر مشغول عبادت است‏
موسی به خضر گفت:
آیا اجازه می‏دهی همراه تو باشم و از آنچه آموخته‏ای به من بیاموزی‏
خضر در پاسخ گفت‏
انک لن تستیع معی صبرا
تو هرگز تحمل همراهی مرا نداری چون من به کاری مأمور شده‏ام که تو طاقت آن را نداری و تو را نیز به کاری گمارده‏اند که من طاقتش را ندارم‏
موسی گفت:
چرا من می‏توانم صبر و تحمل داشته باشم‏
خضر: و کیف تصبر علی ما لم تحط به خبرا
چگونه تاب می‏آوری در مقابل چیزی که از حقیقت آن بی خبری‏
موسی: ستجدنی انشاء الله صابرا
انشاء الله مرا شکیبا خواهی یافت و در هیچ کاری نافرمانی تو را نخواهم کرد
خضر: اگر همراه من آمدی باید هر چه دیدی از من نپرسی تا خودم علتش را بیان کنم.
کارهای حیرت‏انگیز حضرت خضر (علیه السلام)
موسی (علیه السلام) این شرط را پذیرفت همراه خضر به راه افتادند تا به کشتی رسیدند و سوار بر آن شدند کشتی به راه افتاد در بین راه موسی با تعجب دید خضر کشتی را سوراخ کرد به طوری که کشتی در خطر غرق شدن قرار گرفت این کار به قدری به نظر موسی بزرگ آمد که پیمان خود را فراموش کرد و سخت برآشفت و گفت:
این چه کاری بود کردی می‏خواهی سرنشینان کشتی را غرق کنی؟
راستی که کار بزرگ و خطرناکی انجام دادی!
خضر به آرامی گفت:
مگر نگفتم تو هرگز نمی‏توانی با من شکیبایی کنی‏
موسی به یاد پیمان خود افتاد و از گفتار خود پوزش خواست و گفت:
مرا در برابر فراموش کاری‏ام مواخذه مکن و کار را بر من سخت مگیر و محرومم مدار
از کشتی که پیاده شده و به راه خود ادامه دادند همچنان که می‏رفتند در بین راه به کودکی رسیدند موسی ناگهان دید خضر کودک را کشت، این حادثه برای موسی ناگوار آمد خشمگینانه گریبان خضر را گرفت:
چرا انسان بی گناهی را بدون جرم کشتی براستی کار زشتی انجام دادی. خضر با همان خونسردی گفت:...... من به تو نگفتم تو هرگز طاقت همراهی مرا نداری‏
موسی به اشتباه خود پی برد به عنوان عذر خواهی گفت:
این بار نیز از من صرف نظر کن اگر بعد از این کار چیزی را از تو پرسیدم با من همراه مباش و مرا ترک کن‏
این ماجرا گذشت دوباره به راه خود ادامه دادند: گرسنه و خسته قریه‏ای به نام ناصره رسیدند (نصارا به آن محل منسوبند) از اهالی دهکده غذایی خواستند ولی اهل قریه از پذیرایی آنان خودداری کردند حضرت موسی و خضر با شکم گرسنه از دهکده بیرون آمدند خضر در کنار آن قریه دیواری را دید که در حال ریزش و ویرانی است، خضر آن را اصلاح نمود در اینجا بود که موسی گفت: بهتر آن بود که در برابر این کار از اهل قریه مزد بگیری. خضر یقین کرد که موسی تاب صبر و تحمل را در برابر کارهای او را ندارد رو به موسی گفت: اینک موقع جدایی من تو است اکنون سر آنچه را که تاب دیدنش را نداشتی به تو خواهم گفت:
رازهای نهانی که عیان گشت‏

اما کشتی سوراخ نمودم، به گروهی مستمند تعلق داشت که با آن در دریا کار می‏کردند و با درآمد آن زندگی را اداره می‏کردند چون در سر راه آنها پادشاه ستمگری بود که کشتی‏های سالم را به زور از صاحبانشان می‏گرفت، من آن کشتی را معیوب کردم تا برای مستمندان بماند و پادشاه او از غضب آن چشم بپوشد و وسیله‏ی درآمد یک عده مسکین به دست آن پادشاه نیفتد.
و اما آن پسر بچه‏ای که دیدی کشته شد چون پدر و مادرش با ایمان بودند و خود او در باطن کافر و بی ایمان بود اگر باقی می‏ماند بواسطه یعلاقه‏ی پدر و مادری آنها را به کفر و طغیان می‏کشاند و کافر می‏نمود من مأمور شدم آن پسر بچه را بکشم تا خداوند به جای او فرزند پاکتر و مهربان‏تر به آن دو عنایت کند
و اما آن دیوار که دیدی بر پا داشتیم متعلق به دو کودک یتیم بود که پدری صالح داشتند و در زیر آن گنجی برای آن دو نهفته بود من از طریق وحی مأمور شدم آن دیوار را برپا دارم تا آن دو کودک به سن بلوغ و رشد برسند و گنج خود را بیرون آورند و از آنها بهره‏مند گردند و این عنایت الهی به خاطر خوبی و صلاح پدرشان شامل حال آن دو کودک گردید
لوحی در زیر دیوار

و اما گنجی که در زیر دیوار بود از طلا و نقره نبود بلکه لوحی بود که این جملات در آن نقش بسته بود(169)
- تعجب دارم از کسی که یقین به مرگ دارد چگونه می‏خندد.
- در شگفتم از کسی که یقین به تقدیر الهی دارد چگونه غمگین می‏شود
- تعجب دارم از کسی که یقین به قیامت دارد چگونه ستم می‏کند
تعجب دارم از کسی که دنیا و دگرگونی هایش را نسبت به اهلش دیده است چگونه به آن اعتماد می‏کند

با اینکه بین آن پدر صالح و این دو پس یتیم هفتاد پدر فاصله بود ولی به واسطه نکویی پدر (جد) این لوح برای آن دو کودک نگهداری شده بود
اراده‏ی خداوند این بود و از آن بهره‏مند شوند و من این کارها را از روی خواسته‏ی دل و اراده‏ی خود انجام ندادم بلکه فرمان الهی و وحی پروردگار مرا مأمور به آنها نمود و این بود حکمت و سرآنچه تاب و شکیبایی آن را نداشتی و سپس از یکدیگر جدا شدند(170)
الحمدلله رب العالمین وصلی الله علی محمد و آله الطاهرین







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0