داستان های بحارالانوار ، در کوه بیت المقدس‏

روزی ابراهیم خلیل در کوه بیت المقدس به دنبال چرا گاهی برای گوسفندانش می‏گشت. مردی را دید که مشغول نماز است.
ابراهیم پرسید:
بنده خدا! برای چه کسی نماز می‏خوانی؟
مرد پاسخ داد:
برای خدای آسمان.
ابراهیم: آیا از بستگان تو کسی مانده است؟
مرد: نه!
- پس از کجا غذا تهیه می‏کنی؟
- در تابستان میوه این درخت را می‏چینم و در زمستان می‏خورم.
- خانه‏ات کجاست؟
- به کوه اشاره کرد و گفت آنجاست.
- ممکن است مرا به منزلت ببری امشب مهمان تو باشم؟
- در جلوی راه من آبی است که نمی‏توان از آن گذشت.
- تو چگونه می‏گذری؟
- من از روی آب می‏روم.
- دست مرا هم بگیر شاید خداوند به من قدرت دهد تا از آب بگذرم. پیر مرد دست ابراهیم گرفت هر دو از آب گذشتند و به منزل آن مرد رسیدند.
حضرت ابراهیم از او پرسید:
کدام روز مهمترین روزهاست؟
مرد عابد گفت:
روز قیامت که خداوند پاداش اعمال مردم را در آن روز می‏دهد.
ابراهیم: خوب است با هم دست به دعا برداریم و از خداوند بخواهیم ما را از شر آن روز نگهدارد.
مرد عابد: دعای من چه اثری دارد؟ به خدا سوگند! سی سال است به درگاه خداوند دعایی می‏کنم، هنوز هم مستجاب نشده است!
- می‏خواهی بگویم چرا دعایت مستجاب نمی‏شود؟
- چرا؟ بفرمایید!
- خداوند بزرگ هنگامی که بنده‏ای را دوست داشته باشد دعایش را دیر اجابت می‏کند تا بیشتر مناجات کند و بیشتر از او بخواهد و طلب کند. چون این حالت را از بنده‏اش دوست دارد. اما بنده‏ای که مورد لطف خدا نیست اگر چیزی درخواست کند، زود اجابت می‏کند یا قلبش را از آن خواسته منصرف نموده ناامیدش می‏کند تا دیگر درخواست نکند.
آنگاه پرسید:
چه دعایی می‏کردی؟
عابد گفت:
سی سال پیش گله گوسفندی از اینجا گذشت، جوانی زیبا که گیسوان بلندی داشت گوسفندان را چوپانی می‏کرد از او پرسیدم: این گوسفندان از آن کیست؟
گفت: از ابراهیم خلیل الرحمان است. من آن روز گفتم:
پروردگارا! اگر در روی زمین خلیل و دوستی داری، او را به من نشان بده.
ابراهیم فرمود:
پیرمرد! خداوند دعایت را اجابت کرده، من همان ابراهیم خلیل الرحمان هستم. آنگاه برخاسته یکدیگر را به آغوش کشیدند. (113)







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در سه شنبه 29 اردیبهشت 1394 

نظرات ، 0