حكايات موضوعي ، عزت نفس‏ ، عجز حاکمان‏

دیوژن بر در خرابه‏ای دراز کشیده بود. اسکندر که از کنارش می‏گذشت، با پای خود او را تکان داد و گفت: برخیز که من شهر شما را فتح کردم.
آن حکیم نگاهی تند به اسکندر کرد و گفت: گشور گشایی از سلطان دور نیست؛ بلکه مقبول و مطلوب است؛ لکن لگد انداختن کار چهار پایان است!
اسکندر گفت: از من چیزی بخواه! دیوژن، گفت: بگو این پشه‏ها از من دور شوند! اسکندر گفت: من به پشه‏ها چگونه حکم کنم؟
دیوژن گفت: کسی که حکمش بر یک پشه جاری نیست، چگونه می‏خواهد بر یک جهان حکمرانی کند؟







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0