حكايات موضوعي ، فقر ، جمجمه‏

پادشاهی از راهی می‏گذشت، چشمش به مردی افتاد، که جمجمه انسانی را پیش روی خود گذاشته بود و به آن نگاه می‏کرد.
پادشاه به سوی او رفت و پرسید: با این جمجمه استخوانی چه کار داری؟
آن مرد در پاسخ گفت: ای پادشاه! من هر چه به این جمجمه نگاه می‏کنم، نمی‏فهمم که این کله، متعلق به آدم فقیر و بیچاره‏ای مثل من است، یا تعلق به بزرگی چون تو دارد.
پادشاه، انگشت حیرت به دندان گرفت و گفت ما نیز نمی‏دانیم(261).







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394 

نظرات ، 0