حكايات موضوعي ، مراقبه ، دعای مستجاب
ابو حمزه از امام زین العابدین (علیه السلام) نقل میکند:
کشتیای شکست و همگی به جز یک زن غرق شدند. او خود را به تخته پارهای چسباند، و به جزیرهای رسید. زن در آنجا به راهزنی بی بند و بار برخورد کرد. همین که چشم راهزن به زن افتاد، شیفته او شد و نسبت به او قصد سوء کرد. زن وقتی از نیت راهزن با خبر شد، شروع به لرزیدن نمود.
راهزن از او پرسید: چرا لرزانی؟
زن اشاره کرد که از خدا میترسم. راهزن از او پرسید: آیا تا به حال چنین کاری نکردهای؟
زن گفت: به خدا قسم، نه.
حالات زن، در مرد، اثر عجیبی گذاشت. آن مرد گفت: تو که تا به حال چنین عملی مرتکب نشدهای، چنین ترسانی، پس من از تو، به ترس سزاوارترم. مرد از جا برخاست و توبه کرد و راه خود را گرفت و رفت.
او در بین راه به عابدی رسید. و هر دو به حرکت ادامه دادند گرما آنها را آزار میداد، عابد گفت: ای جوان! دعا کنیم خداوند ابری بفرستد تا بر ما سایه افکند. جوان گفت: من در نزد خدا آبرویی ندارم! عابد گفت: من دعا میکنم و تو آمین بگو، بنابراین دست به دعا برداشت؛ دعا کرد و جوان آمین گفت. ابری آمد و بر سرشان سایه افکند. در بین راه، بر سر دو راهی رسیدند؛ جوان از یک طرف و عابد از راه دیگری رفت؛ اما ابر بر بالای سر جوان به حرکت در آمد.
عابد گفت: تو از من بهتری! داستان خود را برای من بگو!
جوان، داستان خود را بیان کرد. عابد گفت: خداوند به واسطه اینکه از او ترسیدی و از گناه، دست کشیدی، گناهانت را آمرزید! در آینده مواظب خود باش(328).
نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 3 خرداد 1394
سلامـ .... ... ..
