مردم بنده‏اند و جانوران آزاد

شبی مهتاب در بیابان بی آب، گرگی گرسنه و لاغر، پر خوف و مضطرب هر سویی می‏گشت و به هر کویی می‏گذشت که قوت مقدر و رزق مقرر به دست آورد و شبی را به پایان برد؛ از دور سگی سمین با طوق زرین دید که با کمال تمکین در راه می‏گذرد و از وقار بر کسی نمی‏نگرد. او با نهایت مکنت و حقارت نزدیک آمد، با کمال ادب احوال پرسید: که‏ای دوست قدیم من! چگونه است که شما به این خوبی زندگانی می‏نمایید و حال آن که هنر و شجاعت و قوه و فراست من از شما با ضعاف مضاعف است؟ سگ جواب داد: مطلب معلوم است شما هم اگر بهتر از این زندگانی خواهید، مثل من به خدمت قیام و بر بندگی اقدام نمایید. گرگ آزاد پرسید: خدمت کدام و بندگی چیست؟ سگ جواب داد: شب باید پاسبان خانه و روز سر بر آستانه باشید و بس! پس رزقت مهیا است و عیشت مهنا، جانت محفوظ است و بچگانت محفوظ، مقامت معین است و منزلت مزین، شخصت محترم است و وجودت مغتنم، گرگ گفت: چون به این خدمت اندک نعمت بسیار می‏گیرم، الان اقرار بندگی نمایم و دعوی چاکری کنم تا فقرم به غنا و خوفم به رجا تبدیل شود و اضطرابم به اطمینان و اضطرارم به امان تغییر یابد! و همراه سگ می‏آمد که به وظایف خود عمل نماید؛ چشمش بر طوق زرین افتاد و پرسید: این برای چیست و به حکم کیست؟ گفت: به جهت آن است که منع آزار و اذیت و دفع درندگی و سبعیت از ما کنند تا دامن کسی ندریم ومال دیگری نخوریم، هرزه گردی نکنیم و نامردی ننماییم، دافع فجور است و مانع شرور، فخر نجبا است و عز شفا، هر که این طوق در گردن ندارد کسان او را به کسی نشمارند و به او اطمینان ندارند و او را در خانه خود نگذراند، خونش هدر است و عرضش در خطر، بر این طوق شعری مرقوم است و مقام صاحب طوق معلوم است:

گرچه تو شیری، سگ من نیستی - من سگ یارم، تو سگ کیستی؟ ‏

گرگ در تحیر افتاد و با تفکر بایستاد که‏ای برادر من! بالطبع آزادم و به آزادی دلشاد، طبع شرورم بندگی نمی‏خواهد و سرشت زشتم فرمانبری نمی‏طلبد، به اطاعت تن در ندهم و به اتفاق پهلو ننهم، تفریق جماعت کنم و کوس شناعت زنم، وفا ندانم، صفا نشناسم، حیا نکنم و از خدا نهراسم، قبله‏ام شکم است و محرابم درم، مقصدم حظوظ نفسانی و مقصودم تخریب بنیان انسانی، عرض را مباح و فسق را صلاح می‏شمارم، ظلم را نجاح و ظلالت را فلاح می‏انگارم، چگونه طوق انقیاد بر گردن گذارم و همت بر ترک رذایل و درک فضایل گمارم؟ این چه خیال محال است و این چه ورز و بال؟ پس با کمال استعجال به صحرای ضلال گریخت و گرگ مجروهی یافت و خونش بریخت.
نتیجه‏
انسان، مدنی بالطبع است و به تنهایی زندگانی نتواند نمود و به جهت اجتماع و تمدن، اتفاق لازم است و آن حاصل نشود و به جز به دین و تدین، زیرا که عقول در جزئیات توفق ندارند بلکه در کلیات نیز گاهی مخالفت نمایند؛ پس اشخاصی که از دین مبین آزادی طلبند، ارذل مخلوقات و اخس موجوداتند. به لفظ تمدن، مردم را به توحش دلالت نمایند و به صحرای ضلالت سرگردان کنند. به اسم وطن پرستی، خود پرستی و عاجز کشی و بد مستی فرمایند و هرگز دلی را شاد و خانه خیری را آباد و کسی را از غم آزاد نخواهند. رحم را سفاهت و خیر را بلاهت، کرم را ضرر مال، و حیا را ضعف حال شمارند. عزت ناموس را مرض و حفظ نام را عرض دانند. خود را از جنس خر و از نسل میمون ابتر خواهند، ولقد کرمنا بنی آدم را توهم پندارند. پس ما باید از این جماعت پست احتراز سخت نماییم و از این جزام مسری سرسام مزمن اجتناب شدید کنیم؛ تا از حظوظ روحانی و لذایذ ایمانی که اشرف و اعز و الطف و الذ مراتب انسانی است متلذذ گردیم تا دنیا و آخرت ما هر دو سالم ماند که خداوند فرموده: ومن اعرض عن ذکری فان له معیشه ضنکا یعنی هر که از یاد کردن من روگرداند حقیقت عیش و زندگانی او تنگ خواهد بود، چه از نعم و الا روحانی هر دو جهانی محروم است.







نوشته شده توسط ( newsvaolds ) در یک شنبه 11 مرداد 1394 

نظرات ، 0