مي گويند نگاهت آبي است؛ شايد آسمان باشد.

مي گويند در چشمانت ستارگان آسمان خفته اند؛

... شايد چون ستارگان اشک در چشم من باشند.

مي گويند از ياس، گردنبندي داري که عطرش در تمام کوچه باغ ها منتشر ميشود.

مي گويند دست هايت اسطوره بخشش است که

مي گويند در بستان پر از ياست هيچ دستي شاخه ها را نمي شکند،

ديگر هيچ قانوني احساس عاشقانه را  به صليب نمي کشد

و هيچ انديشه اي ققنوس شعر را در آتش فرياد خاکستر نمي کند.

هيچ کس در جوارت از دست هاي تهي، و از سفره هاي خالي سراغ نمي گيرد.

ديگر اهريمنان پير سرزمين الهه هاي مقدس را تسخير نمي کند

و پيچک هاي ترديد بر ساقه هاي ايمان نمي پيچند.

 

 

آه! چشم هايم را ببين که آشيانه شهاب هاي کهکشان نگاه توست

و دست هايم که هميشه به سمت سبز دعا باز است

و سجاده ام که پر از عطر اقاقي است.

تمام زمين را ببين که در اضطراب خاکي نگاهمان مي تپد.

از پشت پرچین های چشمانت، لبخند آمدنت را انتظار می کشم.

حنجرهای زخم خورده ام انتظار فریاد ترمیم گر را هر روز به ناله برمی خیزد.

 

پس بیا!

بیا قلب تهی و خالی از عشق ما را با عطر وجودت به آتش بکش...!

 

valiasr.jpg

 

 
 


 نگاشته شده توسط حس غريب * در دوشنبه 18 آبان 1388  ساعت 2:00 PM
لطف شما  1 | لینک مطلب





POWERED BY RASEKHOON.NET