دست خط زیبایت را گاه می نگرم؛ و لحظه نوشتن آن ها را تصور می کنم که تو، قلم، کاغذ را به هم آغوشی عشق می بری و عاشقانه بر روی دل سفید کاغذ، حروف سرخ عشق می نگاری و واژه ها از لب قلم می تراوند و یک نگاه به تو می نمایند و با رقصی عاشقانه بر روی کاغذ نگاه مهربان و عاشق تو را ثبت می نمایند و دریای احساس تو را می نویسند آن چنان که من اینک نگاه مهربان تو، عشق عمیق تو، احساس پاک تو و حتی راز نگاه تو را از این واژه های به ظاهر زبان بسته و خاموش در می یابم.
واژه های تو جان دارند و من از آینه واژه ها، دستانت را می بینم. دستانی که لبریز از مهر، خامه را به عشق بازی با کاغذ وا می دارد. آه نمی دانم شاید تو نیز در آن زمان که می نوشتی، تصور می کردی که نه قلم که انگشتان ظریفت و نه کاغذ که گونه های من را نوازش می کنی؛ ببین چه عاشقانه بر روی هم می لغزند. بنویس، قلم را بچرخان، حرف بزن، از احساس زیبایت بگو. بیشتر و بیشتر. می دانی که تو تمام آرامش من هستی. بنویس که هنوز از پس سال ها من حرکت دستانت را حس می کنم. چقدر زیبا مینویسی، من حتی اکنون نیز نوشتن تو را حس می کنم. گویی در برابر دیدگان شیفته من می نویسی. آه از زمانی که نوشتی: «خدایا دردمندم اما عاشقم» گویی واژه ها نیز همراه من می گریند. چه زیبا نگاشتی که: «دنیا بدون عشق چون باغی فراموش شده است که دیگر هیچ گلی در آن نمی روید.» اینک صفحات کاغذ تو قلب من است. با قلم از جنس احساس بنگار... واژه های تو نه تنها جان دارند که به من نیز جان می دهند. بنویس...
من از دریچه این همه احساس ناب و بلند تو، قلب تو را لمس می کنم. قلبت را دوست دارم. چقدر مغرور و شادمانم که در آن قلب جای گرفته ام. اینک که سر بر سفیدی کاغذ نهاده ام، گویی که گرمای سینه تو را حس می کنم و سر بر سینه تو نهاده ام و ضرب آهنگ عشق را می شنوم و می بینم که عشق جاری است و می تپد. اینک که اشک گرم من بر روی کاغذ می چکد احساس می کنم که سینه پر مهر تو را از اشک دیدگانم خیس می کنم. آه که چقدر مشتاقم سر بر روی سینه ات بگذارم و آرامش ابدی بگیرم. نمی دانی چقدر دلم تنگ است...
نوشته شده در تاريخ سه شنبه 21 مهر 1388 ساعت 2:12 PM | نظرات (0)