بی تو نفس کشیدن و . . .

 
از بس که درد می کشی و دم نمی زنی
حتی خدا به صبر تو تبریک گفته است
 
مهتاب اگر هنوز درخشنده مانده است
نام تو را در این شب تاریک گفته است
 
نام تو را پرنده به گوش بهار خواند
صدها درخت پیر جوان شد جوانه زد
 
چتر اقاقیا به سر کوچه ها نشست
گیسوی باغ را نفس باد شانه زد
 
گیسوی شهر عطر تو را پخش می کند
بی شک عبور کرده ای از این کنارها
 
دلدادگان رفته کفن پاره می کنند
صوت سلام می شنوم از مزارها
 
این انتظار پشت زمین را شکسته است
آقا تو شانه های زمان را تکان بده
 
تنها به دست تو کمرش راست می شود
لطفی کن و دوباره خودت را نشان بده
 
این انتظار را به بهاری تمام کن
یا ذره ای به ما بده از آن صبوریت
 
بی تو نفس کشیدن و مردن بدون تو
تقدیرمان مباد که سخت است دوریت
 
نغمه مستشار نظامی


[ چهارشنبه 12 فروردین 1394  ] [ 9:21 PM ] [ KuoroshSS ]

مردان خدا پرده ی پندار دریدند

 
مردان خدا پرده ی پندار دریدند
یعنی همه جا غیر خدا یار ندیدند
 
هر دست که دادند از آن دست گرفتند
هر نکته که گفتند همان نکته شنیدند
 
یک طایفه را بهر مکافات سرشتند
یک سلسله را بهر ملاقات گزیدند
 
یک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند
یک زُمره به حسرت سرانگشت گزیدند
 
جمعی به در پیر خرابات خرابند
قومی به بر شیخ مناجات مُریدند
 
یک جمع نکوشیده رسیدند به مقصد
یک قوم دویدند و به مقصد نرسیدند
 
فریاد که در رهگذر آدم خاکی
بس دانه فشاندند و بسی دام تنیدند
 
همّت طلب از باطنِ پیرانِ سحر خیز
زیرا که یکی را ز دو عالم طلبیدند
 
زنهار مزن دست به دامان گروهی
کز حقّ ببریدند و به باطل گرویدند
 
چون خلق درآیند به بازار حقیقت
ترسم نفروشند متاعی که خریدند
 
کوتاه نظر، غافل از آن سرو بلند است
کاین جامه به اندازه ی هر کس نبریدند
 
مرغانِ نظربازِ سبک سیر«فروغی»
از دامگه خاک بر افلاک پریدند
 
فروغی بسطامی


[ چهارشنبه 12 فروردین 1394  ] [ 8:59 PM ] [ KuoroshSS ]

مهرِ خوبان

 

مِهرِ خوبان دل و دین از همه بی‌پروا بُرد

رُخِ شطرنج نَبُرد  آنچه رخ زیبا برد

 

تو مپندار که مجنون، سَرِ خود مجنون گشت

از سَمَک تا به سَماکش کِشِشِ لیلیٰ برد

 

من به سرچشمه‌ی خورشید نه خود بردم راه

ذرّه‌ای بودم و مهر تو مرا بالا برد

 

من خَسِ بی‌سر و پایم که به سیل افتام

او که می‌رفت مرا هم به دلِ دریا برد

 

جامِ صَهْبا ز کجا بود مگر دست که بود

که در این بزم بگردید و دلِ شیدا برد

 

خَمِ ابروی تو بود و کفِ مینوی تو بود

که به یک جلوه زِ من نام و نشان یکجا برد

 

خودت آموختی‌ام مهر و خودت سوختی‌ام

با برافروخته رویی که قرار از ما برد

 

همه یاران به سر راه تو بودیم ولی

خَمِ ابروت مرا دید و زِ من یغما برد

 

همه دل باخته بودیم و هراسان که غمت

همه را پشت سر انداخت مرا تنها برد

 

علّامه سیّد محمّد حسین طباطبائی

رحمة الله علیه



[ چهارشنبه 12 فروردین 1394  ] [ 8:14 AM ] [ KuoroshSS ]

آقا سلام . . .

 
باران گرفت و سوره ی مریم نزول کرد
باران شعر آمد و نم نم نزول کرد
اول نوشت قصه ای از سرگذشت ما
از آن زمان که حضرت آدم نزول کرد
بعدا نوشت قصه ی چشمان خیس تو
قافیه ام رسیده و زمزم نزول کرد
نام تو را نوشتم و دیدم که ناگهان
تصویری از خدای مجسم نزول کرد
تنها دلیل آمدن شعر من تویی
این گونه بود واژه دمادم نزول کرد
 
آقا سلام آمده ام زائرت شوم
یعنی اگر اجازه دهی شاعرت شوم
 
ما شاعریم و دست به گیسو نمی زنیم
فالی به غیر گوشه ی ابرو نمی زنیم
باید اذان شعر بگویم برای تو
ما سالهاست نعره ی یاهو نمی زنیم
شغل شریف و محترم ما گدایی است
ما رو به غیر ضامن آهو نمی زنیم
ما را غلام حلقه به گوش آفریده اند
جایی به غیر صحن تو جارو نمی زنیم
حتی اگر که خلق سر از ما جدا کنند
جز رو به روی صحن تو زانو نمی زنیم
 
موسی رسید در حرمت آبرو گرفت
آمد ز حوض های حریمت وضو گرفت
 
تو ماورای ذهن و خیال و تجسمی
بالاترین تصور ما از تبسمی
روزی سه بار سمت حرم می دهم سلام
زیباترین جواب «سلام علیکم» ی
کار خداست اینکه به ایران رسیده ای
اصلا تویی حسین همان «زینب قمی»
باب الجواد، باب ورودی هر گداست
تو بهترین وسیله ی حاجات مردمی
ما مردم ری ایم که روزی خور توایم
در سفره ی تو نیست به جز نان گندمی
 
اذن دخول عرش خدا ذکر«یا رضا» ست
پس هر که گشت زائر او زائر خداست
 
هر جا که نام توست همان جا معطر است
هر جا که ذکر توست همان جا منور است
دنبال معجزه بودم که در حرم
دیدم که شعر دور حرم وزن بهتر است
دور حرم نوشته کمی از فضایلت
*« بهر شرف ز خاک نشینان این دراست
ای روضه ای که دهر ز بویت معطر است
آبت ز کوثر و گِلت از مُشک و عنبر است
تا در تو نور دیده ی زهرا و حیدر است»*
 
کار غزل دوباره به تیغ و جنون کشید
بالا گرفت کار جنون و به خون کشید
 
امیر حسین محمود پور

ادامه مطلب
[ چهارشنبه 12 فروردین 1394  ] [ 12:33 AM ] [ KuoroshSS ]

آمدم ای شاه پناهم بده

 
آمدم ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده
 
ای حرمت ملجأ درماندگان
دور مران از در و راهم بده
 
ای گل بی خار گلستان عشق
قرب مکانی چو گیاهم بده
 
لایق وصل تو که من نیستم
اذن به یک لحظه نگاهم بده
 
ای که حریمت به مَثل کهرباست
شوق و سبک خیزی کاهم بده
 
تا که ز عشق تو گدازم چو شمع
گرمی جان سوز به آهم بده
 
لشگر شیطان به کمین من ست
بی کسم ای شاه پناهم بده
 
از صف مژگان نگهی کن به من
با نظری، یار و سپاهم بده
 
در شب اوّل که به قبرم نهند
نور بدان شام سیاهم بده
 
ای که عطا بخش همه عالمی
جمله ی حاجات مرا هم بده
 
آن چه صلاح است برای «حسان»
از تو اگر هم که نخواهم بده
 
حبیب الله چایچیان (حسان)

ادامه مطلب
[ سه شنبه 11 فروردین 1394  ] [ 7:01 PM ] [ KuoroshSS ]

قطره ای عشق

 
باد هم کم نکند سوز دل صحرا را
قطره ای عشق به آتش بکشد دریا را
 
از غم عشق تو ای دوست ببین جان به لبم
فرصتی نیست دگر وعده مده فردا را
 
بچشان ذره ای از لعل لبت بر لب من
تا معلم بشوی بر دل من اسما را
 
چهره ی ماه تو را گر که نبینم کورم
ورنه بینا به کجا گم بکند پیدا را
 
یا که جانم بستان یا به وصالت برسان
اعتنایی بنما بیش مسوزان ما را
 
ساقی از فیض تو شد عالم امکان آباد
من خرابم چه کنم از می عشقت یارا
 
این عجب نیست که بی دیدن تو مجنونم
ذکر اوصاف تو مجنون بکند لیلا را
 
قطره ای اشک که از چشم خمارت آید
همچو آوار زند بر سر من دنیا را
 
این ترک خورده دلم، وحشت این را دارد
که بمیرد وَ نبیند پسر زهرا را
 
مهدی پناهی


[ سه شنبه 11 فروردین 1394  ] [ 12:13 AM ] [ KuoroshSS ]

وحشی شکار

 
تا کی در انتظار گذاری به زاریم
باز آی بعد از اینهمه چشم انتظاریم
 
دیشب به یاد زلف تو در پرده های ساز
جان سوز بود شرح سیه روزگاریم
 
بس شکوه کردم از دل ناسازگار خود
دیشب که ساز داشت سر سازگاریم
 
شمعم تمام گشت و چراغ ستاره مُرد
چشمی نمانده شاهد شب زنده داریم
 
طبعم شکار آهوی سر در کمند نیست
ماند به شیر شیوه ی وحشی شکاریم
 
شرمم کُشَد که بی تو نفس می کشم هنوز
تا زنده ام بس است همین شرمساریم
 
شهریار


[ دوشنبه 10 فروردین 1394  ] [ 10:57 PM ] [ KuoroshSS ]

من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است

بگذار، که بر شاخه ی این صبح دلآویز
بنشینم و از عشق سرودی بسرایم
آنگاه، به صد شوق، چو مرغان سبکبال
پَر گیرم از این بام و به سوی تو بیایم
 
خورشید از آن دور، از آن قلّه ی پُر برق
آغوش کند باز، همه مهر، همه ناز
سیمرغ طلایی پر و بالی ست که ــ چون من ــ
از لانه برون آمده، دارد سر پرواز
 
پرواز به آنجا که نشاط است و امید است
پرواز به آنجا که سرود است و سرور است
آنجا که ، سراپای  تویی، در روشنی صبح
رؤیای شرابی ست که در جام بلور است
 
آنجا که سحر، گونه ی گلگون تو در خواب
از بوسه ی خورشید، چو برگِ گل ناز است
آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد
چشمم به تماشا و تمنّای تو باز است
 
من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است
راه دل خود را، نتوانم که نپویم
هر صبح، در آیینه ی جادویی خورشید
چون می نگرم، او همه من ، من همه اویم
 
او، روشنی و گرمی بازار وجود است
در سینه ی من نیز، دلی گرم تر از اوست
او یک سر آسوده به بالین ننهادست
من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست
 
ما هر دو، در این صبح طربناک بهاری
از خلوت و خاموشی شب، پا به فراریم
ما هر دو، در آغوش پُر از مهر طبیعت
با دیده ی جان، محو تماشای بهاریم
 
ما آتش افتاده به نیزار ملالیم
ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم
بگذار که ــ سرمست و غزل خوان ــ من و خورشید
بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم
 
فریدون مشیری


[ شنبه 8 فروردین 1394  ] [ 11:51 PM ] [ KuoroshSS ]

ایران و جوانان

ایران کهنسال
در عرصه ی تاریخ
در پهنه ی علم و ادب و دانش و فرهنگ
همواره درخشیده
توانمند، توانا
پرورده بزرگانی، نام آور
دانا
پیران کهن داشته در عالم
یکتا
 
امروز
ایران به جوانانش نازد که توانند
« اسب شرف از گنبد گردان بجهانند »
در عرصه ی میدان جهان نام  برآرند
 
ایران
دیروز به پیران خردمندش نازید
امروز
ایران به جوانان برومندش نازد
نسلی که تواند
ایران را آزادتر، آبادتر از پیش بسازد
نسلی که ز اوهام و خرافات گسسته است
اهریمن نادانی را شاخ شکسته است
نسلی که به ظلمتکده ی جهل نمانده است
خود را به جهان های پُر از نور رسانده است
 
فردا همه با نسل جوان است که امروز
هر روز
تواناتر و آگاه تر از پیش
با تکیه به نیروی امید و خرد خویش
در عرصه ی میدان جهان راه گشاید
هر روز سرافرازتر از پیش برآید
فریدون مشیری


[ شنبه 8 فروردین 1394  ] [ 11:08 PM ] [ KuoroshSS ]

عشق

 
عشق هر جا رو کند آنجا خوش است
گر به دریا افکند دریا خوش است
 
گر بسوزاند در آتش، دلکش است
ای خوشا آن دل که در این آتش است
 
تا ببینی عشق را آئینه وار
آتشی از جان خاموشت برآر
 
هر چه می خواهی، به دنیا در نگر
دشمنی از خود نداری سخت تر
 
عشق پیروزت کند بر خویشتن
عشق آتش می زند در ما و من
 
عشق را دریاب و خود را واگذار
تا بیابی جان نو، خورشیدوار
 
عشق هستی زا و روح افزا بود
هرچه فرمان می دهد زیبا بود
 
فریدون مشیری


[ شنبه 8 فروردین 1394  ] [ 9:56 PM ] [ KuoroshSS ]