یاس کبود من، گل نیلوفرم مرو
ای تکیه گاهِ شانهی بییاورم مرو
ای بوسه گاهِ زخمی بال و پرم مرو
بر زندگیِ سادهی نُه ساله رحم کن
من التماس میکنمت همسرم مرو
روز مرا چو چادر خاکی سیه مکن
ای قبله گاه نور بیا از حرم مرو
دستم به دامنت قسمم را قبول کن
زهرا به حق اشک دو چشم ترم مرو
خیبر شکن ببین که به زانو درآمده
بی تو غریب میشوم ای لشگرم مرو
باور نمیکنی که بدونِ تو بیکسم
کی میشود جدایی تو باورم مرو
«تَبَّتْ یَدَاه» آنکه ز ساقه تو را شکست
یاسِ کبودِ من، گل نیلوفرم مرو
زینب شبی لبش در گوشت نهاد و گفت
کردم دعا که خوب شوی مادرم مرو
قاسم نعمتی
ستاره بازیگر
تا گریزان گشتی ای نیلوفری چشم از برم
در غمت از لاغری چون شاخهی نیلوفرم
تا گرفتی از حریفان جام سیمین چون هلال
چون شفق خونابهی دل میچکد از ساغرم
خفتهام امشب ولی جای من دل سوخته
صبحدم بینی که خیزد دودِ آه از بسترم
تار و پود هستیَم بر باد رفت اما نرفت
عاشقیها از دلم دیوانگیها از سرم
شمع لرزان نیستم تا مانَد از من اشکِ سرد
آتشی جاوید باشد در دلِ خاکسترم
سرکشی آموخت بخت از یار یا آموخت یار
شیوهی بازیگری از طالعِ بازیگرم؟
خاطرم را اُلفتی با اهل عالم نیست نیست
کز جهانی دیگرند و از جهانی دیگرم
گرچه ما را کارِ دل محروم از دنیا کند
نگذرم از کارِ دل وز کارِ دنیا بگذرم
شعر من رنگِ شب و آهنگِ غم دارد «رهی»
زانکه دارد نسبتی با خاطرِ غم پرورم
رهی معیری
لطف خدا و رحمت یزدانم آرزوست
بیمار عشق اویم و درمانم آرزوست
بر خوان لطف اویم و احسانم آرزوست
از هرچه غیر اوست بریدیم مِهر خویش
دیدارِ رویِ خسروِ خوبانم آرزوست
از شرک و کفر خسته شدم ای خدای من
ره مانده ای ضعیفم و ایمانم آرزوست
نوری چو آفتابِ درخشان طلب کنم
ایمان بسانِ بوذر و سلمانم آرزوست
تا چون مسیح سوی ملائک سفر کنم
یا چون خلیل نار و گلستانم آرزوست
یا از درخت نغمه ی توحید بشنوم
یا چون ذبیح صحنه ی قربانم آرزوست
دردِ فراق می کُشدَم ای مسیح لب
بیمار عشق اویم و درمانم آرزوست
ای خضر پی خجسته دستم به دامنت
راز بقا و چشمه ی حیوانم آرزوست
زین دیو و دد که چهره ی انسان گرفته اند
گشتم ملول، دیدنِ انسانم آرزوست
پیمان شکن نِیَم چه کنم یار بی وفاست
یاری صبور و بر سرِ پیمانم آرزوست
تسلیم ظلم و جور شدن شرط عقل نیست
عقلِ سلیم و حکمتِ لقمانم آرزوست
در راه دوست خنده ی مستانه کافریست
قلبِ حزین و دیده ی گریانم آرزوست
«ناصر» درونِ سنگدلان جای رحم نیست
لطفِ خدا و رحمتِ یزدانم آرزوست
آیة الله ناصر مکارم شیرازی حفظه الله
ادامه مطلب ندارد
شلوغی ضریح تو
شبهای قبر منتظرم ایها الرئوف
درگاه کریم
خانههای آن کسانی میخورد در، بیشتر
که به سائل میدهند از هرچه بهتر بیشتر
عرض حاجت میکنم آنجا که صاحبخانهاش
پاسخ یک میدهد با ده برابر بیشتر
گاهگاهی که به درگاهِ کریمی میروم
راه میپویم نه با پا، بلکه با سر، بیشتر
زیر دِین چهارده معصومم امّا گردنم
زیر دِین حضرت موسَی بن جعفر بیشتر
گردنم در زیر دِین آن امامی هست که
داده در ایران ما طوبای او بر، بیشتر
آن امامی که «فداکِ» گفتنش رو به قم است
با سلامش میکند قم را معطّر بیشتر
قم همان شهری که هم یک ماه دارد بر زمین
همچنین از آسمان دارد چل اختر بیشتر
قصدِ این بارِ قصیده از برادر گفتن است
ورنه میگفتم از این معصومه خواهر بیشتر
من برایش مصرعی میگویم و رد میشوم
لطف باباهاست معمولا به دختر بیشتر
عازم مشهد شدم تا با تو درد دل کنم
بودنم را میکنم اینگونه باور بیشتر
مرقدت ضرب المثلهای مرا تغییر داد
هرکه بامش بیش، برفش .. نه! کبوتر، بیشتر
چار فصل مشهد از عطر گلاب آکنده است
این چنین یعنی سه فصل از شهر قمصر بیشتر
پیش تو شاه و گدا یکسانترند از هر کجا
این حرم دیگر ندارد حرف کمتر، بیشتر
ای که راه انداختی امروز و فردای مرا!
چشم بر راه تو هستم روز آخر بیشتر
از غلامان شما هم میشود دنیا گرفت
من نیازت دارم آقا روز محشر بیشتر
بر تمام اهلبیت خویش حسّاسی ولی
جان زهرا چون شنیدم که به مادر بیشتر
بیشترهایی که گفتم از تو خیلی کمترند ...
حسین رستمی
باز از دوریت افتاده به کارم گره ها
مفتقرا متاب رو . . .
دختر فکر بِکْر من، غنچهی لب چو وا کند
از نمکین کلام خود، حقِّ نمک ادا کند
طوطی طبع شوخ من، گر که شکرشکن شود
کام زمانه را پُر از، شکّر جانفزا کند
بلبل نطق من ز یک، نغمهی عاشقانهای
گلشن دهر را پُر از، زمزمه و نوا کند
خامهی مُشکسای من، گر بنگارد این رقم
صفحهی روزگار را، مملکت خُتا کند
مطرب اگر بدین نَمَطْ، سازِ طَرَب کند گهی
دایرهی وجود را جنّت دلگشا کند
منطق من هماره بندد چو نطاق نطق را
منطقه ی حروف را منطقةُ السَّما کند
شمع فلک بسوزد از، آتش غیرت و حسد
شاهد معنی من ار، جلوهی دلربا کند
نظم بدین نَسَق بَرَد، از دَمِ عیسوی سَبَق
خاصّه دمی که از مسیحا نفسی ثنا کند
وَهْم به اوج قُدسِ ناموسِ اِلٰهْ کی رسد؟
فهم که نَعْتِ بانوی خلوَت کبریا کند؟
ناطقهی مرا مگر، روحِ قُدُس کند مدد
تا که ثنای حضرتِ، سَیِّدَةُ النِّسا کند
فیضِ نخست و خاتمه، نور جمالِ فاطمه
چشم دل ار نظاره در، مبدأ و مُنتهیٰ کند
صورتِ شاهدِ ازل، معنی حُسْنِ لَمْ یَزَلْ
وهم چگونه وصف آئینهی حق نما کند؟
مَطْلَعِ نور ایزدی، مبدأ فیض سَرْمَدی
جلوهی او حکایت از، خاتم انبیا کند
بَسْمَلِهی صحیفهی، فضل و کمال و معرفت
بلکه گهی تجلّی از، نقطهی تحت «با» کند
دائرهی شهود را، نقطهی ملتقی بود
بلکه سِزَد که دعوی، «لَوْ کُشِفَ ٱلْغِطا» کند
حامل سِرِّ مُسْتَتَر، حافظِ غیبِ مُستَقَر
دانش او احاطه بر، دانشِ ماسِویٰ کند
عَین معارف و حِکَم، بَحر مکارم و کرَم
گاهِ سخا محیط را، قطرهی بیبها کند
لیلهی قدر اولیاء، نور نهار اصفیاء
صبح جمال او طلوع، از افق علا کند
بِضْعهی سیّد بشر، اُمّ ائمهی غُرَر
کیست جز او که همسری، با شَهِ لٰافَتیٰ کند
وحی و نَبُوّتش نَسَب، جود و فتوتش حَسَب
قصّهای از مُروّتش، سورهی «هَلْ أَتیٰ» کند
دامن کبریای او، دسترسِ خیال نِیْ
پایهی قدر او بسی، پایه به زیر پا کند
لوح قَدَر به دست او، کِلْکِ قضا به شست او
تا که مشیّت اِلٰهِیّه چه اقتضا کند
در جبروت حُکمران، در ملکوت قهرمان
در نشئات «کُنْ فکان» حُکم به «مٰا تَشاء» کند
عصمت او حجاب او، عفّت او نقاب او
سِرِّ قِدَم حدیث از آن، سِتْر و از آن حیا کند
نفخهی قدس بوی او، جذبهی اُنس خوی او
منطق او خبر ز «لایَنْطِقُ عَنْ هَویٰ» کند
قبلهی خَلق، روی او؛ کعبهی عشق، کوی او
چشم امید سوی او، تا به که اعتنا کند
بهر کنیزیاش بُوَد، زُهره کیمنه مشتری
چشمهی خور شود اگر، چشم سوی سُها کند
«مُفْتَقِرا!» متاب رو، از در او به هیچ سو
زانکه مِس وجود را، فِضِّهی او طلا کند
آیة الله غروی اصفهانی (مفتقر)
ادامه مطلب
دنیا! بدون فاطمهام خاک بر سرت
افتاده شانه باز هم از دستِ لاغرت
شرمندهای دوباره ز گیسوی دخترت
در گوشهای نشسته فقط آه میکشد
مادر! ز دست میرود آخر کبوترت
آبی نخورده است غذایی نخورده است
دارد حسین میشکند مثل شوهرت
چیزی بگو گمان کنم امروز بهتری
ساکت نباش فاطمه جان، جانِ مادرت
زهرا! برای دلخوشی من کمی بمان
این مرد خیبر است شکسته برابرت
وقتی نفس که میکشی ای زخمی علی
آلاله میچکد دل شبها به بسترت
دارد سه ماه میشود ای مادر بهشت
پنهان نشسته چهرهی تو زیر مَعْجَرت
بانو ببین برای شما شعر گفتهام
دنیا! بدون فاطمهام خاک بر سرت
سیّد محمّد جوادی