شمع جمع شبستان
فتاده مرغ دلم ز آشیان در این وادی
که هر کجا رود افتد به دام صیّادی
به دانهای، دُرِ یکدانه میدهد بر باد
نه گوش هوش و نه چشمِ بصیرِ نقّادی
چنان اسیر هویٰ و هوس شدم که نپرس
نه حالِ نغمه سرایی نه طبعِ وقّادی
دلا! دل از همه برگیر و خلوتی بپذیر
مدار از همه عالم امید امدادی
مگر ز قبلهی حاجات و کعبهی مقصود
مَلاذِ حاضر و بادی، علیُّ نِ ٱلْهادی (علیه السلام)
محیط کون و مکان، نقطهی بصیر وجود
مدار عالم امکان، مجرّد و مادی
شها! تو شاهدِ میقاتِ « لیٖ مَعَ ٱللهی »
تو شمعِ جمعِ شبستانِ مُلکِ ایجادی
صحیفهی ملکوتی و نسخهی لاهوت
ولیِّ عرصهی ناسوت بهر ارشادی
مقام باطن ذات تو قاب قوسین است
به ظاهر ارچه در این خاکدانِ اجسادی
کشیدی از متوکّل شدائدی که به دهر
ندیده دیدهی گردون ز هیچ شدّادی
گهی به برکهی درّندگان، گهی زندان
گهی به بزم می و سازِ باغیِ عادی
تو شاه یکّه سواران دشت توحیدی
اگر پیاده روان در رکابِ إِلْحادیٖ
ز سوز زهر و بلاهای دهر، جان تو سوخت
که بر طریقهی آباء و رسم اجدادی
آیة الله غِرَوی اصفهانی (کمپانی) رحمة الله علیه
ادامه مطلب